سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

یک پست احمقانه بسیار

دوست ندارم چس ناله کنم اما به شدت ناراحتم ، از چی نمی دونم . وقتی حس می کنی که ناراحتی ، ناراحتی ، من این طوریه که این جور موقع ها خیلی خوب حس می کنم . آدمی هستم که احساساتم عمیق هست . توی هر زمینه ای . می دونم که الان دارم یکی از بدترین نوشته هام رو می نویسم اما از نوشتن تو این شرایط گریزی نیست . حس می کنم "دماغ" ندارم و "دلی" هم نمونده برام . برای خودم طبیعیه این طوری شدن . گاهی اوقات غم بد نیست ، روح رو صیقل میده ولی الان فکر می کنم این چیزی باشه که من بهش احتیاج دارم . چند وقتیه شب ها موقع خواب زلزله رو حس می مکنم . البته از وقتی بحث زنا و زلزله و این چیزا شده دیگه این حس بهم دست نداده ، اما از قبل از عید شب ها قبل از خواب به این فکر می کنم که اگر امشب زلزله بیاد و این سقف رو سرمون خراب بشه چی میشه ؟ میگن حیوون ها زلزله رو زود تر حس می کنند . دوست ندارم این طرز نوشتن رو ، ولی خب اگه بخوام 5 چیزی که ازشون بدم میاد رو بگم مسلما اینطوری نوشتن رو نمی گم . شاید به نظر مسخره میاد اما چند شب پیش خواب دیدم . یک خواب خیلی عجیب و غریب ، که توش داشتم خواب میدیدم . خدا ایمان من رو می خواست امتحان کنه و برای همین من رو به ملاقات شیطان فرستاد . من یک لحظه هم تردید نکردم برای ملاقاتش ، شاید احمقانه باشه اما تو خواب خدا و شیطان و ایمان رو به شدت حس کردم ، با یک شدت خیلی زیاد طوری که حس می کردم از فشار می خوام له شم ، پرده گوش هام در حال پاره شدن بود ، حس ایمان رو به طور کامل با وجودم حس می کردم ، ایمان به چی؟ نمی دونم. به شدت طبیعی بود .  به شدت پرت شدم بیرون . دوستم از حالت صورتم و سر و صداهایی که تو خواب در میوردم خیلی جا خورده بود . البته این رو بعدا که بهم گفت فهمیدم . می خواست بیدارم کنه که تموم شد . اما من اون خواب رو با تموم جزییات یادمه .همه چیزش رو یادمه . حتی حالت شیطونی که ندیدم و در عین حال دیدم یادمه . از اون روز اخلاقم یه طوری شده یا نشده و من فکر می کنم که باید یک طوری می شده. نمی دونم چطوری اما  منتظرم . یک اتفاقی باید رخ بده ، چیزی که انتظارش رو ندارم . ولی هیچ اتفاقی رخ نداده ، شاید همین که هیچ اتفاقی رخ نداده همون اتفاق باشه . از خواب دوم که بیدار شدم و به خواب اول اومدم خیلی جیغ کشیدم ! چقدر عجیب ....

پی نوشت : خیلی متاسفم که به خاطر همون حس ناراحتی که گفتم موضوعی به خوبی ناراحتی رو این طور به گند کشیدم و در توانم نبود که حق مطلب رو ادا کنم

نظرات 9 + ارسال نظر
کوروموزوم نا معلوم شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:23 ق.ظ http://xxxy.blogsky.com

هوم این نوشته منو یاد مصطفی مستور انداخت و به نظرم هیچ احمقانه نبود و بیشتر از تمام پست هایی که تو این وبلاگ خوندم به دلم نشست

ساناز شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:04 ق.ظ

آره فرق داشت با قبلیا ! منم ترسیدم

آرش شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:22 ب.ظ

درسته که غم روح رو صیقل میده ، اما با توجه به پی نوشتت باید بگم که موضوع ناراحتی به ذاته گند هست ، نیازی به به گند کشیده شدن نداره دیگه ! ولی در کل تو هم از ناراحت بودن خودت زیاد ناراحت نباش مه مه راز راز !!! چون الان دیگه این ناراحتیه شده قصه ی کلیشه ی هممون .آره داداش ...

Dew یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:36 ق.ظ

من رو هم ترسوندین !!

مهم نیست!! دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:34 ق.ظ

سلام . من اولین باره وبلاگتون رو می خونم...
وبلاگ خیلی جالبیه.....
فقط یه چیزی!!
شما گفتین که علاقه ی زیادی به نویسندگی دارین و دوست دارین که در آینده تو یه دفتر مجله هم کار کنین...
به نظرم خیلی خوبه چون واقعا" استعدادشو دارین..
ولی دفتر مجله ای که شما قراره اونجا کار کنین یه هفته نشده می بندنش!! پیشنهاد میکنم اگه تصمیمتون جدیه تو ایران تصمیمتون رو عملی نکنین!!

سرمه سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:00 ق.ظ

شاید این جمله خیلی تکراری باشه
ولی انتظار خیلی سخته
اونم برای اتفاق افتادن چیزی که میدونی بی نهایت بده...
این روزها این حس بد رو زیاد دارم...

مهیار سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:01 ب.ظ

سلام مهراز خوبی؟
می دونی خیلی حرف ها هست که میشه گفت اما من خیلی چیزایی که اعتقاد داشتم راه به راه شک می کنم حداقل خوشحال باش مثه من شک نداری

nashenas چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:24 ق.ظ

ghati kardi mahraz???
neveshtat 1jurai sardargomam kard:-s

............. شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:14 ب.ظ

خیلی قشنگ بود به نظر من!خوش به حالتون!این که تو خواب هم خدا بیاد سراغ ادم خیلیه.....1لحظه فقط ارزو کردم جای شماا بودم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد