سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

یک ، شنبه ی دیگر

1.

یک شنبه ی دیگر است - با یکشنبه اشتباه نگیرید البته- و من کنج خلوت!!!! نشسته ام و می خواستم بنویسم که الان یک ماجرایی پیش آمده که تمرکز نوشتن رو ازم گرفته.البته تا هست ، باشه از این ماجرا پیش آمدن ها و تمرکز نداشتن ها. یکی قراره که یک لطفی بکنه در حق من ، یعنی ما ، و به هر حال چه بتونه چه نتونه من پیشاپیش ازش تشکر می کنم .

پی نوشت : البته ما که پیشاپیش تشکر کردیم اما گویا از آن پشت مشت ها دوستان اشاره می کنند که گویا کار بسیار شجره دار است و از دست ایشان گرچه کارها بر می آید اما امید چندانی نباید بست


2.

یک روزنامه نگاری بود نمی دونم کی که همین طوری یک دو سه شماره می زد و ستون می نوشت و من هم از قدیم از این کار خیلی خوشم میومد.


3.

گاهی اوقات مثل سگ پشیمون میشم(مثل سگ؟چه باحال!یاد پست قبل ترهام افتادم) از اینکه درسم رو همون پارسال تموم نکردم.حداقلش الان یک 9 ماهی وقت داشتم برای کار و کارهای دیگه...کار کلا خیلی خوبه.پول جمع می کنی. پول هم که همی می دونند چرا خوبه. البته دو دسته هستند که معتقند پول خوب نیست.یکی اونهایی که خیلی پول دارند و یکی دیگه اونهایی که خیلی پول دوست دارند ولی پول ندارند و می دونند حالا ها به دست نمی آرند. کارهای دیگه هم خوبه. ورزش کردن ، زبان خوندن ، کتاب خوندن ، فیلم دیدن . حالا اگر کسی کتاب خوبی فیلم خوبی چیزی دم دستش بود معرفی کنه که بد نیست...اما اگه کسی کار خوبی سراغ داشت معرفی کنه عالیه...حتی کار بد - نه از آن کارها - سراغ داشت یه ندایی بدهد بد نیست...


4.

این هفته رفتم شمال یه سر. خانوم شین رو هم بعد از 3 هفته و 4 روز دیدم البته سر این که بعد از 3 هفته و 4 روز بوده یا 2 هفته و 4روز بوده هنوز بین علما اختلافه. البته اولش اختلاف بود ولی الان دیگه نیست. من می گفتم 3 هفته و 4روز ، ایشون معتقد به 2 هفته و 4روز بود. هر کدوم هم البته دلایل خاص خودمون رو داشتیم. دلیل ایشون اینکه دفعه قبل که هم رو دیدم یک شنبه 14 فروردین بوده و تا پنج شنبه 1 اردی بهشت میشه 2 هفته و 4 روز. وقتی خانوم شین از این دست استدلال ها می کنه خیلی در نظرم عجیب غریب میشه و باید چشمام رو تنگ کنم تا بتونم خوب ببینمش . استدلال من خیلی قوی تر از اون بوده و مجابش کرد که قبول کنه که 3 هفته و 4 روزه که هم رو ندیدیم...اونم این که من دلم به اندازه 3 هفته و 4 روز تنگ شده. خوبی خانوم شین هم اینه که این جور جاها خیلی منطقی میشه و حرف من رو قبول می کنه . خلاصه کلی خوش گذشت و من باید برایتان بعدا بیشتر در مورد این بیرون رفتن هایمان با خانوم شین بنویسم که خودش داستان فراوان دارد - البته نمی دانم چرا هر اتفاق داستان داری در این دنیا هست یک سرش به من می رسد، حالا نه هر اتفاق داستان دار ، اکثرش- و شما بی نصیب نمونید


5.

اردی بهشت شمال یه چیز دیگه میشه... مخصوصا بابل...باید شیشه های ماشین رو تا ته بکشید بالا... کیپ کیپ... بعد موقعی که از ماشین پیاده میشین همچین عطر بهار نارنج می خوره تو دماغتون که از خودتون بی خود می شین. این کاری که پیشنهاد کردم رو هر چه زود تر انجام بدین...قول می دم یکی از قشنگ ترین تجربه های کل زندگی تون بشه. بعدم اگه امکاناتتون فراهم بود کاهو و آب نارنج - شما می تونید بسته به سلیقه از سکنجبین یا سرکه یا هرچیز دیگه ای استفاده کنید - رو علم کنید تو حیاطی ، ایوونی ، رواقی، چیزی و بشینید از زندگی حالش رو ببرید. برگه کاهو رو کنده و دو بار تا کنید و داخل سیال مورد نظر بزنید و صبر کنید تا آبش بچکد و بگذارید دهنتان و خوش خوشان بجوید.

نظرات 12 + ارسال نظر
Dew یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:42 ق.ظ

2. حس میکنم جدایی نادر از سیمین و دیدی شما. اگه نه پیشنهاد میکنم :دی
4. من آخرین بار 11 فروردین بودم شمال. دلم هم شربت بهار میخواد. هم مربا بهار. هم بوی بهار(کلا مشتقات بهار) - کاهو نیز البته :پی

[ بدون نام ] یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:08 ق.ظ

بمیری با اون اردیبهشت بابل نوشتنت . دلم خواست خوب !

آریا یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:09 ق.ظ

ها . کامنت بالاییه من بودم

مهدی یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:38 ب.ظ http://www.oops85.blogfa.com

میگم یخده نوشتت فرق کرده! عاشقونش می کنی داداااا! عالی :دی کاهو و سرکه هم عالی، جای ما هم خوش خوشان بجو :دی

مهراز یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:56 ب.ظ

@آریا : بعله دیگه بعله دیگه.... منی که اردی بهشتی نیستم فاز اردیبهشت رو دارم... دیگه شما که جاااااای خود دارین :دی

[ بدون نام ] یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:55 ب.ظ

@مهدی: آقا مهدی شما که میگی مهراز پست عاشقونه نداشته 2 حالت داره یا بعد کنکور باش دوس شدی یا از بعد کنکور داری وبلاگشو میخونی؟ من بهت پیشنهاد میکنم این داستان عاشقانه نیست و مهمانی خدافظی/ غیبت کبری (بند 4) با دقت بخونی. اونوقته که معنی واقعیه پست عاشقانه رو متوجه میشی:دی

مهدی یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 03:20 ب.ظ

دیگه شما معلوم نیس کی با ما دوس شدی!!؟؟؟؟ ما که کل وبلاگت رو یه بار شخم زدیم! عاشقونه داشتی صد البته. میگم سبک نوشتنت یخده فرق کرده. مخصوصا خندش اومده پایین تر تو این ۴ ۵ تا آخری. و معلومه که بی پولی یه تریپ دیگست. مثه قزله. نه اینکه تقلید زده باشی ازش. تو اون فازاست. میدونی چی میگم؟. این اخری هم که دیگه خیلی خوبه. خلاصه نظر منه. همین!

مهراز یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:36 ب.ظ

@مهدی:
البته اون موقع به من میگفتند به سبک جمالزاده مینویسی ... الان هم که شما قزل رو گفتی البته که تقلیدی در کار نیست.سبکه. مثلا خود قزل رو در نظر بگیری سبکش کاملا رو براتیگانه...اون دفعه هم فک کنم شاید گفتم ولی اگه کتاب های براتیگان رو خونده بودی این رو کاملا درک می کردی... من از سبک های مختلفی که خوشم بیاد البته تاثیر می پذیرم... مثلا یه کتاب خوندم عطر سنبل عطر کاج هنوز که هنوزه اثرش رو من و سبک نوشتن من داره... البته من که در اون حدی نمینویسم که بخوام در مورد سبک نویسی و اینا نظر بدم اینا رو کلا گفتم

[ بدون نام ] یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:43 ب.ظ

@ مهدی : مجدد
راستی کسی که بالای تو کامنت گذاشته رو که البته اسمش رو ننوشته و من نمی دونم کیه ... البته که من و شما این نهمین سالیه که دوستیم (9 سال؟؟ خیلی شدااااا ) و اینی که مطمئنم بلاگم رو خونده بسیااااار ولی این که می گه عاشقانه نمی نوشتی رو من اول درک نکردم ولی این توضیحاتی که در مورد سبک می گی رو خودم قبول ندارم ولی حتما یه چیزی دیدین شما که این طوری میگین ولی من عاشقانه همیشه مینوشتم هاااااا :دی

مهدی یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:21 ب.ظ

گفتم که صد الیته عاشقانه می نوشتی!
به نظرم اومد وازه هایی که استفاده می کنی، با حس کل متنا الان یخده فرق کرده! حالا یه زری زدیم ما، صلوات دوم رو جلی تر بفرست!

مهراز یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:46 ب.ظ

اختیار دارین استااااااد.... بنده اجازه نمی دم کسی در مورد استاد ما ارواحنا فدا این طوری حرف بزنه حتی خود استاد گرانقدر عزیز... به هر حال من هم قبول دارم که الکی حرف نمی زنی... یه چیزی می بینی که می گی... ما شما رو خیلی بیشتر از این حرف ها قبول داریم:دی

مهدی یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:32 ب.ظ http://oops85.blogfa.com

مهرازی و بی دلیل خوبی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد