سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

خانه ی خواهر

بعله، عرض می کردم. خانه ی خاله آنجایی است که از قدیم برایش شعر می ساختند و خانه ی مادربزرگه هم که دیگر معرف حضورتان هست. خانه ی دیگری وجود دارد به نام خانه ی خواهر یا آبجی یا همشیره و به شدت با خانه ی آن دخترهایی که می روید می گویید رابطه تان خواهربرداری است یا این چه حرفی است و جای خواهرم متفاوت است!


تنها وجه شباهت میان این خواهر و آن خواهر هایی که شما ادعایش را می کنید این است که با آنها سکس ندارید که آن هم معلوم نیست کی تَقّش صدا کند وگرنه خانه ای که بوی آرامش و غذای گرم و تمیزی و راحتی و دلخوشی و یک کلام خانواده ندهد که خانه ی خواهر نیست.


اگر در شهر غریب دانشجو باشید، خواهری که ساکن تهران باشد علنا یک نعمت بزرگ است! این که شما پسر باشید و خواهری ساکن تهران داشته باشید دیگر رسما دو نعمت بزرگ حساب می آید.و اگر خواهرتان جای خواهری رسما در حق تان مادری کند دیگر رسما نعمتی از نعمت های بهشت است که مستقیم و بی واسطه تقدیمتان شده.


در اینجا گرچه خبری از وایرلس نیست اما غذای گرم و خوشمزه می خوری. گرچه همسن و همفکر نداری اما غذای گرم و خوشمزه می خوری. گرچه شب نمی توانی موزیک با صدای بلند گوش دهی الان فکر می کنی که می گویم غذای گرم و خوشمزه می خوری؟ چقدر ذهن شما درگیر کلیشه شده است آخر...کمی خلاقیت به خدا به جایی بر نمی خورد. مگر من چقدر جا دارم غذای گرم و خوشمزه بخورم. دسپخت خواهرم حرف ندارد اما خودش که لال نیست، حرف دارد، می گوید بسه، نخور، بگذار بقیه اش را فردا بخور... می گویم خوشمزه است لامصب، اینقدر زیاد درست نکن! می گوید کارد بخوری!!! بله دقیقا می گوید کارد بخوری... فکر کنم چیزی نصفه نیمه شنیده در ذهنش مانده اما بعید است. آخر استاد ادبیات است... از این استادها که کلاس 90 نفره را رندوم حضور غیاب می کند. یعنی یکبار غیر رندوم از اول تا آخر اسم ها را خواند، نفسش گرفت...الان دیگر رندوم حضور غیاب می کند.


خواهرم بچه اول خانواده است و من بچه ی آخر. من حق کاپیتالاسیون بچه آخری و ته تغاری بودن را داشتم، خواهرم حق وتوی بچه اولی بودن و تک دختر بودن را. مهیار بدبخت هیچ حقی نداشت. حق می خواست چی کار!


اینجا غذا همیشه حاضر است. درون یخچال هم میوه است. شیر هم دارند. کیک هم دارند. هر وقت هم بگویی از بیرون غذا بیاورند خواهرم پایه است. حمام خانه بالا سرش بسته است یعنی باز نیست که اگر کسی در اصلی حمام را باز گذاشت سوز بیاید. کنار حمام هم توالت نیست که کل مدت حمام نفست را حبس کنی و کبود از حمام دربیایی.


ترنم اتاق پدرمادرش می خوابد. منم توی هال می خوابم. توی اتاق ترنم و روی تختش به طبع کسی نمی خوابد. یک پتو و یک بالش برای من است. همه روی تخت می خوابند من روی زمین. داد می زنم خطاب به خواهرم "من توله سگم؟؟؟" خواهرم داد می زند، طبعا خطاب به من "خفه شو و بخواب" و طبعا من خفه نمی شوم و داد می زنم خطاب به شوهرخواهرم "ها ها ها ، باهم شوخی داریم" و خواهرم داد می زند دوباره طبعا خطاب به من "بخواااب" و البته توضیحاتی مبهم در مورد بیماری هایی نظیر خفگی می دهد و طبعا این بار دیگر من داد نمی زنم... آرام می گیرم می خوابم ، خوشحال از اینکه صبح که بیدار شوم کسی خانه نیست و با خودم می گویم حیف نون ، حیف خونه خالی

نظرات 7 + ارسال نظر
من یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:56 ق.ظ http://soroooor.blogfa.com

:))) به به چه حس خوبی.حتما خواهرت خیلی خوشحال میشه از این پست.
من نمیفهمم چجوری بعضی خواهر برادرا با هم خوب نیستن یا دعوا دارن.اصلا دوست تر از برادر ادم هم دوستی هست؟!
منم یه برادر متاهل دارم که نقش خواهر تو رو داره.با این تفاوت که حق کاپیتالاسیون و وتوو و ته تغاری و لوس و اینا فقط مال خودمه:)

[ بدون نام ] یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:41 ق.ظ

خیلی چسبید نمیدونم چراها شاید پستهای بهتر از اینم این اواخر داشتی ولی این همچین خوب چسبید:)

[ بدون نام ] یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:54 ب.ظ

فقط یه چیز تو این پست حال منو گرفت : سجاوندی ناکافی

marjan یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:12 ب.ظ http://abikb.blogspot.com

من تا وقتی تو خونه بودم خیلی تو سر و کله هم میزدیم با خواهرهام ، اما الان که دور شدم آی که چقدر قدرشون رو میدونم ، مخصوصن خواهر بزرگترم، بخصوص تو شهر غریب ، با آشپزی خوبش ، گمونم کم و بیش میدونم الان چی میگی:)

تبسم پنج‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 04:55 ق.ظ

فکر کنم همه ی داداشا همین جور شکمو باشن.من هم خواهر بزرگ ترم و دست پختم هم عالی به گفته ی شاهدان و اهل غذاهای مختلف درست کردن.داداشم که میومد خونمون اولش می رفت سراغ یخچال و سر و گوش آب دادن که چه غذاهایی درست کردم...
راستی خوشحالم یه وبلاگ نویس بابلی پیدا کردم .

تا باشه از این خواهر ها ... ما هم تا میریم خونه ی خواهرمون قضیه همینه ... وبلاگ نویسی در بابل سر بسیار درازی داره ها... هووو خیلی

تبسم جمعه 9 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:38 ق.ظ

اِ...من پس خیلی عقبم! از سرِ درازش خبر نداشتم!

[ بدون نام ] یکشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:51 ق.ظ

خواهر من تهران زندگی میکنه. اما من بیکار نمیشم برم یه سری بهش بزنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد