سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

دوست دختر از نگاه مادر

مادر من می گوید من همه ی شما را بهتر از خودتان می شناسم. ما پوزخند می زنیم. به مادرم می گوییم تو یک درصد هم ما را نمی شناسی. مادرم پوزخند می زند.برای نمونه عرض می کنم. من هیچ وقت با مادرم در مورد صدها مورد دختری که قصد داشتم باهاشان دوست شوم صحبت نکرده ام. مطمئنا در باره دخترهایی که باهاشان دوست بوده ام هم صحبت نکرده ام. رویم نشده، خجالت کشیده ام یا هر چی نمی دانم ولی صحبتی در این باره نشده.این طور بچه ی خجالتی هستم من. این قدر آن زمان ها که باید در موردش صحبت می کردیم صحبت نکردیم که الان دیگر صحبت کردن در موردش خیلی لوث خواهد بود. مادرم تا مدت ها فکر می کرد من پسربچه ی خجالتی کمرویی هستم که الهی قربانش برود. مادرم فکر می کرد یک "دست خر" هم در زندگی من نباشد چه برسد به "دست دختر". الان البته می داند که دوست دختر دارم. یعنی فکر می کنم می داند. 


دبیرستان که بودیم خیلی می ترسید ما دوست دختر داشته باشیم. البته در وهله ی اول می ترسید سیگاری شویم. بعد هم اینکه ول شویم. بعد از آن می ترسید عاشق شویم و بگوییم یا این دختره یا هیچکس. مادرها اصولا خیلی می ترسند. البته الان که به زندگی هایمان نگاه می کنم می بینم حق هم داشتند.در نظر مادرم دوست دختر تعریف مشخصی دارد. دختری بین 15 تا 18 19 سال که شیطان است و دبیرستان و کلاس را می پیچاند و به جایش می رود کافی شاپ و این ور و آن ور و با پسرها هر هر و کر کر راه می اندازد. هر وقت هم دخترپسر کم سن و سالی را می بیند که یواشکی تو خیابان های پشت پارک نزدیک خانه مان قرار گذاشته اند خنده اش می گیرد. شاید هم دلش می سوزد.


.مادرم دیده که من شبها با تلفن صحبت می کنم. روزهایی که بیرون می روم و می گویم من ناهار نمیایم، کادو هایی که خریده ام، کادوهایی که گرفته ام...حتی روزهایی که خسته از رشوه دادن به مامور های زحمتکش و البته مهربان گشت ارشاد وقیحانه می گویم امروز دوستم می خواهد بیاید خانه مان و تو برو خانه مادرجون و البته مادرم می رود. همه را دیده است... در تمام این ده سال ماجراهای دوست دختر دوست پسری ما را دیده و البته چیزی نپرسیده...  ولی چیزی نمی پرسد. طبیعتا من هم چیزی نمی گویم.


مادر من به دوست دختر می گوید دوستِ دختر. به دوست پسر هم طبیعتا می گوید دوستِ پسر. مادر من اسم دوستِ پسر یا دوستِ دختر را طوری ادا می کند که تو یاد فارسی وان می افتی و رابطه هایی که در سریال هاشان نشان داده اند و البته حق می دهی که چرا این قدر در این مورد بدبین است . اصراری که من در توضیح این نکته که مادر جان دوست دختر بگو دیگر، دوستِ دختر دیگر چی است؟ و اصراری که مادرم در ادای این عبارت به صورت دوستِ دختر دارد به من نقش ژنتیک را نشان می دهد. مادرم در مورد خانوم شین هم چیزی نمی داند. خیلی دوست داشتم که می دانست. عکس دو نفره مان را می زدیم به دیوار اتاقمان. البته مشکل اصلی خانوم شین بود آن موقع. مگر می گذارد عکس بگیریم. هی غر می زند که من بد عکسم و عکسم بد می شود و این حرف ها. بار ها البته من تاکید کردم که به خدا عکست اصلا بد نمی شود. خیلی هم خوب می شود. ولی باز که عکس را می بیند می گوید اااا دیدی چقدر بد شد؟؟؟ می گویم به خدا خودت همین شکلی هستی و البته خوب هستی عزیزم و این عزیزم را این قدر می کشم تا مطمئن شوم لج خانوم شین در آمده و خانوم شین می گوید بزنمت!


خاله ام به مادرم می گوید یک کاسه آش واسه دوست دختر مهیار هم بده. مادرم می گوید وا؟ مگر مهیار دوست دختر دارد؟؟؟ می گویم نه پس، من دوست دختر دارم . این همه دختر که بودند پس چه بودند؟؟؟ می گوید آها... آن ها که دوست هایش بودند، دوست دخترش نبودند. باید جمله ای که در مورد تعریف دوست دختر از نگاه مادرم گفتم را اصلاح کنم. از نظر مادرم دوست دختر، موجودی است که چهار تا دست دارد و دو تا سر و اصولا اگر این نباشد اگر تو را با دختری در رخت خواب هم ببیند میگوید این که دوست دخترش نیست، دوستش است، اگر دوست دخترش بود پس چهار تا دست و دو تا سرش کو؟





نظرات 5 + ارسال نظر
omid moadeli چهارشنبه 2 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:37 ق.ظ http://walk2remember.blogfa.com

آقا خسته نباشی ، زیبا بود . البته آن نوشته ات در مورد حمله احتمالی اسرائیل چیز دیگر بود ، انقدر خندیده بودم که شکم درد گرفته بودم
با آرزوی سلامتی برای مادر عزیزتان

پویا پنج‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:39 ب.ظ http://Www.khialekhab.com

سلام

در سنین مختلف٬ حساسیت مادرها و پدرها در مورد دوست‌دختر هم تغییر می‌کند.

یک موقع از این‌که دوست‌دختر بگیریم٬ می‌ترسند.
اما یک موقع‌هایی هم هست که پدرها از این‌که دوست‌دختر نداریم٬ کمی هم نگران می‌شوند!!

ممنون

حمید جمعه 4 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 04:28 ب.ظ http://hamkelasi-bia2.loxblog.com

سلام
خسته نباشید
مطالبتون واقعا خوب و جالب هستن
میتونم بگم که تنها وبلاگی هستش که همه مطالبش رو خوندم
موفق باشید

hamid یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:54 ب.ظ

salam mahraz jan
man ye modate ke matalebe paget ro mikhonam va ashnaie man ham be vasete mahyar be page shoma ijad sho
khastam begam ke kheili ziba va ghashang matalebet ro minevisi va chon bazi az matalebo ba khode mahyar khondam baram kheili jaleb tar be nazar mirese
omidvaram ke hamishe movafagh va salem bashi

لیلا دوشنبه 13 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 05:03 ب.ظ http://daryaname.mihanblog.com

خیلی مامان باحالی داری ... زیر ِ بار ِ بد قضیه نمیره عمرا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد