سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

تجربه ی اولین دوست دختر

نه ساله بودم که ، بگذارید کمی فکر کنم، بعله نه ساله بودم که اولین شیطنت های پسرانه ام شروع شد. البته قبل از آن هم هر کس از من می پرسید دوست داری در آینده چه کاره شوی جواب می دادم که دوست دارم دکتر زنان و زایمان شوم. دکتر زنان از اسمش مشخص بود که با زنان سر و کار دارد و البته این اسم به این معنا بود می توان لخت زن ها را دید، دمرشان کرد و به شان آمپول زد.البته اولین شیطنت های رسمی پسرانه ی من چیزی فراتر از این بود که بخواهم تا رسیدن به بزرگسالی و دیدن و دمر کردن و آمپول زدن صبر کنم.


من در نه سالگی برای اولین بار دوست دختر داشتن را تجربه می کردم. اولش دوستی ساده ای بود که رفته رفته شکل گرفت و به هم علاقه مند شدیم و نهایتا، کلیک، دوست شدیم. اسمش شکیبا بود. تقریبا هم سن و سال بودیم. موهایش سیاه بود و روی هم رفته قیافه بدی نداشت.کل روز را با هم می گذارندیم. یا من خانه شان بودم و یا او پیش ما بود. اولین بار همون موقع ها بود که فهمیدم مادرم دل خوشی از دوست دختر داشتن من ندارد.در خانه شان به گرمی از من استقبال می کرد اما در خانه ی ما من بچه ی آخر بودم و مادرم دیگر حوصله ی مهمان بازی های من را نداشت.هر وقت حرفش را می زدم پدرم گل از گلش می شکفت و دوست داشت به دقت مو به مو همه چیز را برایش تعریف کنم. من و پدرم که این حرف ها نداشتیم.مادرم مثل همیشه بنای مخالفت گذاشت. جوری نگاه می کرد که یعنی دوست دارد من خفه شوم و من خفه می شدم.


مادرم به عنوان کسی که با فاجعه ای بزرگ رو به رو شده باشد مراحل روبه رو شدن با فاجعه را می گذراند. مرحله ی اول مواجه با فاجعه "شوک" است ! مرحله دوم "انکار" است ! و مرحله ی سوم "سوگ" است. البته مادرم مرحله ی شوک را نادیده گرفت و مستقیم سراغ مرحله انکار رفت.


مادرم اصرار داشت که شکیبا را انکرار کند و وجود او را ندیده بگیرد. پدرم هم خب طبیعتا زنش را که ول نمی کرد طرف بچه ی 9 ساله اش را بگیرد پس او هم در عین حال که شکیبا را انکرار می کرد اما یواشکی به من می گفت که مادرم گویا از اینکه پسرش با دختری دوست شده دچاره شوک روانی شده و حالش خوب نیست پس باید بهش کمک کنیم و جلویش اسمی از شکیبا نبریم. من مادرم را خیلی دوست دارم. آن زمانها هم خیلی دوست داشتم. به شکیبا هم گفتم دیگر به خانه مان نیاید تا مادرم را کمی درمان کنیم. شکیبا کمی دلخور شده بود ولی به خاطر من پذیرفت.


 آن زمان ها اولین بارهای تجربه انتظار خانه خالی کشیدن را می گذراندم. رابطه من و شکیبا تا مدت ها حفظ شد. در زندگی هیچ وقت به مردها اعتماد نکنید. تجربه دارم که می گویم. بعد از یک سال در عین ناباوری  پدرم هم شکیبا را انکار میکرد. اولش فکر کردم شوخی می کند. پدرم مرد شوخی نبود اما خب هر انسانی قابلیت شوخی کردن را دارد حتی اگر پدر من باشد. کشیدمش توی اتاق. مادرم اگر چیزی می شنید ممکن بود دوباره حالش بد شود. من نمی خواستم حال مادرم بد شود. آرام در گوش پدرم گفتم مادر که حالش خوب شده، چرا جلویش حرف شکیبا را می زنی.می خواهی حالش را بدکنی؟ تو که شکیبا را دیده ای. مادرم هم شکیبا را دیده بود اما پدرم با او حرف هم زده بود. گرچه در جواب حرف های شکیبا خیلی بی ربط جواب می داد اما کلا مهربان بود و شکیبا هم از پدرم خوشش آمده بود.پدرم عصبانی شد. با دست کوبید روی میز و گفت دیگر تمامش کنم. من مات و مبهوت داد کشیدن پدرم را فقط نگاه می کرد.پدرم یک دور توی اتاق زد.فهمید که اشتباه کرده و نباید شکیبا را انکار می کرد. زد زیر گریه و بغلم کرد. من هم بغلش کردم. گفتم که نیازی به این کارها نیست. به هر حال او هم مادرم را دوست داشت و نمی خواست قبول کند مادرم در حال پیر شدن است و چشمانش دیگر نمی بیند. پدر و مادر ها باید همدیگر را دوست داشته باشند. پدرم هم از این قاعده مستثنی نبود.


خانوم خوش برخود بود و البته خیلی خوش بو. وقتی فهمیدم که او نقاش است اما همه دکتر صدایش می زدند تعجب کردم. می گفت که نقاش است اما بقیه فکر می کنند که دکتر است و این که نگاه عجیب و غریب دیگران چقدر آزارش می دهد. من بهش گفتم نگاه عجیب و غریب دیگران آزارم نمی دهد. من پوست کلفت هستم.دفعات بعد که پیشش رفتم شکیبا را هم بردم. خانوم می گفت که با مادر شکیبا دوست است. دفعه بعد مادر شکیبا هم آمد. اولش خانوم را نمی شناخت اما بعد از چند نشانی یادش آمد. گویا دوستان صمیمی دوران مدرسه بودند که به واسطه من همدیگر را یافتند.


چند روزی بود که خبری از شکیبا نبود. از پدرم خواستم من را پیش خانوم ببرد. خبر شکیبا را که گرفتم خانوم گفت پدر شکیبا منتقل شده است تهران. آنها هم مجبور شده اند برای زندگی بروند آنجا. من خیلی ناراحت شدم. این اولین باری بود که یک دختر من را می پیچاند.


مادرم دست خانوم را بوسید. خانوم سریع واکنش نشان داد که این چه کاری است. مادرم نقاشی خیلی دوست داشت ولی نمی دانست نباید دست نقاش ها را بوسید.مادرم نمی داند نقاش ها روی دستشان خیلی حساس اند و این کار ها باعث نخواهد شد خانوم بهش نقاشی یاد دهد. البته من نقاشی های خانوم را دیدم. من اگر جایش بودم ترجیح می دادم که دکتر باشم تا این که همه من را یک نقاش ناشی دیوانه بدانند. خانوم صورت من را بوسید. من جای بوسش را با دست پاک کردم . فقط فامیل هایم می توانستند صورت من را بوس کنند.


اول دبیرستان دومین تجربه ی پیچیده شدن توسط یک دختر را تجربه کردم. روی تختم دمر دراز می کشیدم و به پهنای صورتم گریه می کردم.همان روز بود که شکیبا بعد از سال ها بهم زنگ زد و سعی کرد دل داری ام دهد. بهش گفتم برود و درش را بگذارد. او هم رفت و درش را گذاشت. البته هر از چندگاهی درش را ور می داشت و خبری از من می گرفت. البته الان بهش گفتم خانوم شین ممکن است خوشش نیاید او  با من در تماس باشد. دخترند دیگر. سر یک سری موضوعاتی حساس هستند.

نظرات 30 + ارسال نظر
شیدا چهارشنبه 9 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 07:46 ب.ظ

عاشق نوشته هاتم مهراز

امیر یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:55 ب.ظ

چه جالب عین همین نوشته رو من یک ساعت پیش در وبلاگ داستانهای سکسی خوندم.حالا اون از شما کپی کرده یا شما از اون؟!!!

مهراز یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:32 ب.ظ

@امیر : عاااااااااالی:))))))))))))))))
داستان های من این قدر سکسی بودن و خبر نداشتم؟؟؟؟؟؟ جووون... ایشالله با همکاری بچه ها پس دست به دست هم می دیم جیگر دات کام رو دوباره احیا کنیم :))))

ali سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:19 ب.ظ

خیلی مضخرف بود

صلاح یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:38 ب.ظ

چی نوشتی یه بار دیگه بخون حالت خوبه پسر

م سه‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:12 ب.ظ

واقعا متعجب شدم که یه آدم می تونه انقدر راحت چرند بنویسه...

محیاجون جمعه 23 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 01:37 ب.ظ

داستانت زیبا بود

ساسی پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 03:44 ب.ظ

بی مزهههههههههههههههههههههههههههههه

مونا دوشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:04 ق.ظ

جذابیتش توی بی جذابیش و بی انتهایی و از این شاخه به اون شاخه بودنش بود در کل دوستش داشتم

نمیگم دوشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:45 ق.ظ

اولش خوب بود ولی آخرش گوزیدی

کیر کلفت جمعه 24 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:28 ب.ظ

گاه

سعید یکشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:26 ب.ظ

سرکار گذاشتی مردمو؟نه تو رو خدا؟...ریدی با "ر"دسته دار با این داستانت،مزخرف بود

ساسان چهارشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:27 ب.ظ

خاک تو سرت با این داستانات بیشعور آخه اینم داستانه چرت و ژرت نوشته

. جمعه 10 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 04:00 ب.ظ

بیمزه چرا چرت و پرت نوشتی اخه
خودت فهمیدی چی نوشتی؟
اوسکل

ali یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1392 ساعت 08:12 ب.ظ http://aliabdollahzade.blogfa.com

دوست عزیز خوب بود ولی جان من بلد نیسی چطور داستان واقعی رو جذاب تر جلوه بدی

امیرحسین سه‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 02:37 ب.ظ http://facebook.com/b2nevera

این داستان ادامه دارد ، بقیش رو هم بنویس خب

الهه چهارشنبه 19 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 08:53 ب.ظ

کاش همون بچگیت بابیل میزدنت بزرگ نمیشدی

الهام سه‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 02:50 ب.ظ

اوسکل .این چی بود دیگه!؟کاش وختمو هدر نمیدادم...از همون بچگی بگا رفتی خودت خبر نداری !

نگار یکشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:03 ب.ظ

این اولین خاطره ی زیبا یی بود که از زبان یک پسر میشنوم. خیلی قشنگ بود

بهار شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 02:08 ق.ظ http://Babakhanibahar268@gmail.com

اهممم خوبی؟ یه بار خودت بخون ببینم چی نوشتی؟ چندسالته عمو؟ فقط وقت تلفی بود

مروارید سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 10:58 ب.ظ

من که نفهمیدم چیشد؟

حسام چهارشنبه 3 آذر‌ماه سال 1400 ساعت 09:20 ب.ظ

کسشعر تمام

انرژی مثبت جمعه 3 دی‌ماه سال 1400 ساعت 11:28 ب.ظ

نه واقعا داستان خودته
اره دیگه تجربه اولین دوست دختر خیالی با ماجرای خیالی عزیزم به خودت فشار نیار برای دختر که اینجوری یه چیزی بنویسی
اما بازم نا امید نشو بازم بنویس تلاش کن موفق میشی

Mahya شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1400 ساعت 10:56 ق.ظ

خیلی داستان مضخرفی بود نمیدونم چرا وسط داستان های سکسی بود اینکه ی داستان بچگونه بیشتر نبود

نازی یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1400 ساعت 01:43 ب.ظ

احمد یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1400 ساعت 12:16 ق.ظ

پسرم امیدوارم متوجه شده باشی که بد ریدی با این داستان تعریف کردنت با آرزوی موفقیت برای اطرافیانتان

KAMA دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1400 ساعت 11:41 ب.ظ

اوسکول این چیه ؟..‌زندگی نامه پدر مزخرفت رو نوشتی بچه این کار تو نیست برو یکمی یاد بگیر بعد اولش و اخرش کجاست خودت میدونی اخه اوسکول

علی‌میرزا یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 09:59 ق.ظ

کیر زر نرک دماغ اسبید کینه سیلت بی ناموس یو چه داستان یه کس زنت جنده دو عالم

رهگذر چهارشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 06:44 ق.ظ

کاش به جای اینکه آخر کار به شکیبا بگی ، همون اول کار به خودت میگفتی : برو درش را بزار

بارانم یکشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 09:50 ق.ظ https://harfeto.timefriend.net/16532285356150

راضی







:کسل

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد