سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

فرار مغزها - قسمت هفتم - امواج روتانا

تا آنجا گفتم که به هر ضرب و زور و حمد و قل هو الله که بود رسیدیم به هتل. دبی شهر بی صاحاب و مبتذلی است. وقتی میگویم مبتذل منظورم فساد و فحشا و این چیزهایی که از بچگی در مورد مبتذل در گوشمان خواندند نیست. ساختمانهای بی نهایت بلند که هر روز بر تعدادشان افزوده میشود و خیابانهای پت و پهن بدون هیچ هدفی جز خودنمایی. تنها مراکز خریدی در دنیا که یکهو میبینی یک عده سوار بر تاکسی از این سر پاساژ می روند آن سمتش. شهرش آدم را به یاد همه تازه به دوران رسیده ها می اندازد. شهری که با لبخند، امکانات تحویلت میدهند و درهم تحویل میگیرند. وارد هتل که شدیم یکی کیفمان را گرفت، یکی ساکمان، یکی نوشیدنی آورد، یکی چمدان را گرفت، یکی خوشامد گفت خلاصه شب عروسی داماد را اینقدر تحویل نمیگیرند که در بدو ورود به هتل ما را تحویل گرفتند. بعد هم یک خنده پت و پهن تحویل دادند و کارهای چک این را انجام دادند. کارمندان هتل به شدت لبخند میزدند و این سیاست را وقتی هیچ مهمانی هم آن دور و ور ها نبود ادامه می دادند تا حدی که احتمال میدهم همان کاری به پدر ژوکر با ژوکر کرد صاحاب هتل با کارمندانش کرده باشد.همه چیز خوب پیش میرفت تا آن لحظه که گفتند باید هزار درهم معادل یک میلیون خودمان بیعانه بدهیم. گفتم چرا؟ گفتند به خاطر مینی باری که در اتاق برایمان تدارک دیده اند و سایر امکانات پولی اتاق این پول را میدهیم، موقع رفتن میایند حساب میکنند و از عدد اولیه کم میکنند و تحویلمان میدهند. گفتم آقا من نه پدرم عرق خور بود نه مادرم، مینی بار که سهل است میکرو بار هم به درد من نمی خورد، پول هتل را هم قبل از آمدن تا قران آخرش دادم یک شاهی هم اضافه ندارم، بیایید هرچی که در اتاق پولی هست وردارید. یک هندی بدبخت را فرستادند بالا که اتاق را نشانمان دهد و وسایل فسق و فجور و بدبختی و پولکی را وردارد ببرد.

عادل با دو تا چرخ دستی آمد توی اتاق.در اولین قدم کل یخچال را خالی کرد. اسمش مینی بار بود ولی برای سگ مستی کل محل ما بس بود. خلاصه هر چی توی یخچال و کمد و میز و دستشویی و حمام و هرچه بود را جمع کرد. اون جوری که عادل داشت اتاق را خالی میکرد هر لحظه انتظار داشتیم میز و صندلی و تخت ها را ببرد و دو تا تشک کف اتاق برایمان بیاندازد. کشور سرمایه داری همین است دیگر. یک سری وسایل مانند چای ساز و چای و قهوه و آب و اینها در اتاق باقی مانده بود که نمی دانستم اینها مجانی است یا اینکه اینها را به عنوان دام در اتاق گذاشته اند که ما فکر کنیم مجانی است و بعدا دولاپهنا باهامان حساب کنند. دانه دانه وسایل باقی مانده را با عادل چک کردم. پرسیدم این بطری های آب مجانی است؟ با آرامش گفت بله آقا. بلافاصله پرسیدم این چایی ها هم مجانی هست؟ با تعجب و البته آرامش خاص مردم دیار گاندی جواب داد بله آقا. گفتم نسکافه چطور؟ گفت بله آقا. تا گفتم تلویزیون چی؟ شبکه هایش مجانی است یا به خاطر آن شارژ می شویم؟ گاندی را بیخیال شده و به اصل خودش که گویا به جبار سینک برمیگشته بازگشت و گفت همه وسایلی که در اتاق هست مجانی هست. همه وسایل مجانی که در اتاق هست را هر چند بار دیگر که بخواهید هم برایتان می آوریم که آن هم مجانی است. سالن بدن سازی و سونا و جکوزی و استخر و ساحل اختصاصی هم مجانی است. فعلا چیز مجانی بیشتری به ذهنم نمی رسد ولی احتمالا چیزهای دیگری هم مجانی باشد. از آنجایی که فردا صبح ساعت 9 باید سفارت می بودیم مهم ترین سوال این بود که صبحانه از چه زمانی می دهند که عادل گفت از ساعت 6 صبح صبحانه می دهند.

قرار بود پنج روز در دبی باشیم و این یعنی پنج صبحانه که باید ازشان به بهترین نحو استفاده میکردیم و اصلا روا نبود به خاطر یک سفارت مسخره یک صبحانه را ازدست بدهیم. مخصوصا که دوستی که این هتل را بهمان معرفی کرده بود گفته بود رو که روی میز صبحانه از انواع میوه و شیرینی و کیک بگیر تا گوشت و ماهی و میگو پیدا میشود. راس ساعت شش به عنوان اولین کسانی که وارد رستوران میشوند وارد شدیم به این قصد که تا 6.5 بخوریم و بعد هم تاکسی بگیریم برویم سفارت. از هتل ما تا سفارت نیم ساعتی راه بود طبق شنیده ها. با توجه به اینکه اندکی استرس داشتم فکر نمی کردم بتوانم چیزی بخورم اما میز صبحانه را که دیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت. تا ساعت 7 که خانوم شین با فحش و لگد مرا از رستوران بیرون کرد ترکیبی از میوه و کیک و شیر و املت و میگو و ماهی و بوقلمون و گوشت را چنان ته بندی کرده بودم که دیگر تنها کاری که نمی توانستم بکنم تفکر بود. نشان به آن نشان زمانی که داخل سفارت اسمم را صدا کردند من دستشویی بودم.

از راننده تاکسی پرسیدم تا سفارت چقدر میشود حدودا. گفت حدود پنجاه درهم. راه افتادیم و من محو تماشای ابتذال دبی شده بودم. کمی که گذشت در بین تماشای ابتذال دبی نیم نگاهی هم به تاکسی متر را داشتم که 40 درهم را رد کرده بود. تاکسی متر 60 درهم را که رد کرد زمانی بود که دیگر تنها چیزی که نگاه میکردم تاکسی متر بود. 75 درهم را که کرد علاوه بر تمرکز بر تاکسی متر صلوات هم میفرستادم. 85 درهم رسیدیم به سفارت. شروع نا امید کننده ای بود.

 صف ساعت هشتی ها و صف ساعت هشت و نیمی ها و صف ساعت نهی ها. در همه صفوف هم جوانان غیور آرایی با آمادگی تمام در حال گرم کردن بودند. سه تا دختر ایران سوپر فشن شیتان پیتان کرده که بچه شیراز بودند و دوتاشان مجرد بودند و دایی شان کالیفرنیا بود و آن سومی مجرد بود و حتی دایی اش هم کالیفرنیا نبود و با توکل بر حضرت شاهچراغ انتظار ویزا داشت و در کمتر از 30 ثانیه ریجکت شد پشت ما قرار گرفتند. یکی شان شبیه جوانی خاله ریزه بود. توریستی اقدام کرده بودند. قبلا از هلند اقدام کرده بودند و رد شده بودند. جلوی ما هم سه تا پسر ایرانی بودند که سه تاشان کراوات زده بودند و ناگفته پیدا بود از جنس خودمانند و دانشجویی اقدام کرده اند. تیشرت قرمز به تن با تعجب فکر میکردم در این گرما چطور دکمه های پیراهن را تا آن بالا بسته اند و کراوات زده اند و همچنان نفس میکشند. مشکل از آنجایی شروع شد که این سه پسر شاخ شمشاد تصمیم گرفتند با آن سه دختر شیتان پیتان وارد مکالمه شوند. با سیاست سنگ مفت گنجشک مفت جلو می رفتند و مشکل فقط من و خانوم شین بودیم که در وسط این دو معادله شش مجهولی قرار گرفتیم .

صف آهسته و پیوسته و با تاکید بیش از حد بر آهستگی جلو می رفت. به هر نحو وارد سفارت شدیم و انگشت نگاری و اسکن پاسپورت و تحویل عکس و بعد هم منتظر نشستیم تا صدایمان کنند. کلی بچه های ساعت هشتی بودند و بعد ساعت هشت و نیمی و در آخر هم ما ساعت نهی ها. قیافه مصاحبه کننده ها را بررسی میکردیم تا خانوم بد اخلاق مو مشکیه و آقا موبور هیکلیه رو پیدا کنیم. اولین باری که به امریکا بودن امریکا شک کردم آن لحظه بود که قبل از همه بچه های ساعت هشتی و ساعت هشت و نیمی به عنوان اولین نفر اسم من را صدا کردند و من به خیال اینکه حالا کو تا اسم ما را صدا کنند با خیال راحت دستشویی بودم. خلاصه به هر بدبختی که بود خودم را از وسط دستشویی به وسط مصاحبه رساندم و با چهره کلافه از سه بار صدا کردن آقا موبوره هیکلیه رو به رو شدم.

نظرات 3 + ارسال نظر
simin سه‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 01:06 ب.ظ

عالی بود. موفق باشین. تو اون قسمت اول خیلی باحال بود جملتون در مورد اینکه همه اپلای میکنن...

فرشته دوشنبه 26 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 11:25 ق.ظ

قلم بسیار زیبایی دارید.تبریک می گم.

Peyman سه‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1395 ساعت 03:41 ب.ظ

سلام مهرازجان.
آقا خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.... خیلی زیبا نوشتین.
فقط یه سوال داشتم داداش مهراز: جسارتاََ اسم اون هتل‌ـه چی بودش؟
با سپاس فراوان از شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد