سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

روزهای عجیب

روزهای عجیبی رو از سر می‌گذرونم. نیمه‌شب شنبه بیستم اکتبرماه به این فکر ... این نوشته همین‌جا تموم شد. یعنی نیمه‌کاره موند. حالا که بعد از تقریبا سه ماه برگشتم سراغش هیچ ایده‌ای ندارم که در مورد چی می‌خواستم صحبت کنم. چرا روزهای عجیبی بود؟ چیش عجیب بود؟ می‌دونی چی عجیب‌ترش می‌کنه؟ این‌که الان هم فکر می‌کنم روزهای عجیبی رو دارم از سر می‌گذرونم. وقتی میگم عجیب منظورم از عجیب چیه؟ دقیق نمی‌دونم ولی احتمال زیاد یکیش روزهای پراسترسه. کاش بیشتر می‌نوشتم. اون طوری می تونستم بفهمم که نکنه مثلا شش ماه قبل هم فکر می‌کردم روزهای عجیبی رو دارم از سر می‌گذرونم.

زندگی چیز حیرت‌انگیزیه. دقیقن وقتی فکر می‌کنی که خدایا چقدر همه چیز در هم پیچیده و سخت و غیر قابل تحمل شده یک دفعه یک اتفاق جدیدی می افته که با خودت میگی کاش همه چیز برمیگشت به دیروز. یعنی آه میکشی برای همون دیروز درهم پیچیده و سخت و غیر قابل تحمل. نکته‌اش ولی اینجاست که وسط همون گریه و زاری و شیون و بی قراری یه دفعه به خودت میای و میگی نکنه این الان خوبشه؟ نکنه فردا بدتر باشه { که احتمالا فردا بدتر خواهد بود} هیچ وقت تو زندگی هیچ چیزی بهتری نشده. امضا یک متولد خاورمیانه. 

جمعه نشسته بودم خونه و داشتم فکر می کردم عجب روزهای عجیبی رو دارم از سر میگذرونم. در بحر تفکر مستغرق بودم که شیما گفت یادت نره باید بری قرص‌هات رو بگیری. پاشدم رفتم داروخونه. سیستم اینجا اینطوریه که معمولا نسخه و اینا نداری. دکترت نسخه رو میفرسته به داروخونه‌ای که انتخاب میکنی. داروخونه‌چی نسخه رو پیچید {این پروسه نسخه پیچیدن هم معمولا یه ربع ساعتی طول می‌کشه} و وقتی رفتم حساب کنم  کارت بیمه‌ام رو دادم به طرف. طرف دو تا پت پت تو کامپیوتر زد و گفت بیمه‌ات ۳۱ دسامبر ۲۰۱۸ تموم شده و دیگه بیمه نداری. یکم) مطمئن بودم بیمه دارم  دوم) مطمئن بودم اگر در سیستم بیمه‌ام ثبت نشده باشه صد در صد اشتباهی صورت گرفته که قابل اصلاحه و این اشتباه از جانب من نیست سوم) صد در صد مطمئن بودم این مساله حل میشه و مشکی نخواهد بود.  با همه‌ی این  وجود می خواستم بشینم کف داروخونه و زار بزنم. اگه درست نشه چی؟ اگه همون یک هزارم درصد گریبانم رو بگیره و اگه و اگه و اگه. قبلن هم گفتم نتیجه ی بزرگ شدن در جامعه ای مذهبی این شده که در هر اتفاق بدترین حالت رو تصور می کنیم. تو کودکی اگر یه روز بابام دیر از سر کار میومد خونه تا زمانی که برسه خونه خودم رو تو مراسم ختمش تصور میکردم و استرس یتیمی دست از سرم بر نمی داشت. هزاران هزار مثال از این دست دارم. حاصل ذهن بزرگ شده در جامعه ای قیامت محور. این بار هم همون حس به سراغم اومده بود.

زنگ زدم شرکت بیمه. طرف گفت چیزی که من تو سیستم می بینم شما تا ۳۱ دسامبر ۲۰۱۸ بیمه داشتی. زنگ بزن به دانشگاه ببین اونا چی میگن. تحت کنترل ما نیست. ساعت ۵ جمعه بعد از ظهر بود و مطمئنن باید تا دو شنبه صبر می کنم و اگر دو چیز در دنیا بتونه به آرومی و با اطمینان و زجر و درد و خراش و خونریزی من رو بکشه یکیش انتظار و تعلیقه. قیمت ۳۰ قرص بدون بیمه ۸۵ دلار {با بیمه ۱۲ دلار}. به داروخونه چی گفتم نمیشه دو تا دونه قرص بهم بدی من شنبه و یکشنبه بی قرص نباشم تا تکلیف روشن شه. گفت چرا نمیشه. دو تا قرص میشه ۱۵ دلار. گفتم میشه الان دو تا رو بگیرم اگر کار بیمه درست شد دوشنبه بیام ۲۸ تای دیگه رو بگیرم؟ گفت نه؟ چاره ای نبود. دو تا قرص رو گرفتم و اومدم خونه. با اینکه می دونستم عملن کاری از شرکت بیمه بر نمیاد و مسئولیتی ندارند دوباره زنگ زدم. یک بار دیگه از اول همه چیز رو توضیح دادم. دختره یه ام امی کرد و گفت بذار یه چیزی رو چک کنم. چک کرد و گفت یه تیکی تو اکانتت آن‌چک شده بودم و درستش کردم واست. به همین راحتی. 

من بودم و دو تا قرصی که ۱۵ دلار خریده بودم. کل بعد از ظهر جمعه ای که در استرس گذشته بود. و عملا دوشنبه باید دوباره می رفتم داروخونه. ولی میخوای بدونی چه حسی داشتم؟ حس پیروزی. حس خوشبختی. خیلی عجیبه نه؟ حس اینکه چقدر همه چیز می تونست بدتر باشه و خب نشده. ۱۵ دلار ضرری که عملن دیگه به چشم نمیومد. چرا؟ دلیل خاصی براش ندارم. حتی پا رو یه مرحله فراتر گذاشتم. به میمنت این پیروزی رفتم بهترین گوشتی که تو یخچال داشتم رو اوردم بیرون. می‌خواستم برای شام چنجه درست کنم. چنجه و گوجه و پیاز و ماست موسیر و فلفل و دوغ و ... ترکیب کاملی که حاصل بازدید از مغازه‌ی ایرانی نیویورک بود. شب که داشتم تو قاشقم ترکیب متناسبی از پلو و گوشت و گوجه و ماست سوار می کردم به این فکر می کردم که واقعا چیه این زندگی؟

نظرات 6 + ارسال نظر
نگار سه‌شنبه 18 دی‌ماه سال 1397 ساعت 09:36 ق.ظ

جالب بود، آقا یه پست داری درباره تجربه دوست دختر و اینا، چرا رمز میخواد؟ رمزشو بده ببینیم چی نوشتی...

ترانه دوشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 03:08 ب.ظ

سلام قلم روونی دارید. هنوز رمان ایرانی میخونی؟؟؟

سارا جمعه 17 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 08:08 ب.ظ

من هنوزم پست های شما رو میخونم، به نوشتن ادامه بدید

Zyzy شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1398 ساعت 11:28 ق.ظ

ای خوشا به حال تو که به غایت رسیدی
ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم
تور پهن و دو سه تا دمپایی پاره
و ناامیدی کشنده
ای دریغ از عمر رفته

سبا شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 05:49 ب.ظ

سلام واقعا سنس اف انر خوبی در نوشته هاتون هست ادامه بدید، درست مثل کتاب عطر سنبل عطر کاج نوشته فیروزه جالب مینویسید.

لیلا شنبه 9 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 10:00 ب.ظ

من حس پیروزی رو درک می کنم ولی استرس زیاد داشتن مثل عزاداری برای قبر خالی میمونه
باهاش غریبه نیستم چونکه منم اینکاره ام و متخصص منفی بافی نمیدونم پایه دقیقی داره که ریشه اش رشد مذهبیه، اما همین بس که پدر مادرم خدای این اضطرابن و من و برادرامم هم همینطور

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد