سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

بلاگ نویسی

پس فردا اولین امتحانم رو دارم و واقعا حس خوندن نیست . نمی دونم چرا این دوره امتحانا برخلاف ترم های قبل حس خاصی دارم . چطور بگم نه نگرانی دارم نه استرس نه هیچ چیز ناراحت کننده ی دیگه ای . فقط دوست دارم در آرامش دونه دونه امتحان هام رو بدم و بعد هم یه دوره ی جدیدی از زندگیم رو شروع کنم 26 29 30 3 8 امتحان دارم و بعدش هم یه سری پروژه و این حرف ها و بعد از اون هم تا خود عید به خوش گذرونی می پردازیم انشاالله .خوشحالم عادت بچگی که قبل امتحانا واسه بعد امتحانا کلب برنامه های مفرح و متنوع می ذارم و بعد امتحانا هم به هیچ کدوم اون برنامه ها نیم نگاهی نمی اندازم هنوز تو من حفظ شده. به هر حال این روزها شاید وقت نکنم به خیلی از کارهام برسم اما اگر وقت کنم به اینجا مرتب سر میزنم . اینجا رو من واسه دل خودم می نویسم . نمی تونم بگم تعداد کسایی که اینجا رو  میخونن واسم مهم نیست چون اگر مهم نبود یک دفتر خشگل تروتمیز می خریدم و همون جا مینوشتم . سال ها قبل یک بلاگ داشتیم با مهیار که نمی دونم چرا اما خیلی باهاش حال می کردیم . تو هاگیر واگیر فیلترینگ سال 82 بود اگه اشتباه نکنم که یهو بلاگ زولبیا خدا بیامرز ما رو هم فیلتر کرده بودند . اون جا بازدید کننده خیلی برامون اهمیت داشت یعنی در درجه اول قرار داشت . اون موقع ها که هنوز اینترنت این قدر فراگیر و ارزون نشده بود هر روز بالای هزار نفر میومدند و همین که خوابگرد و ناصرخالدیان بهمون لینک داده بودند خیلی واسمون خوش آیند بود. اما الان دیگه اون حس نیست . دوست دارم فقط واسه خودم بنویسم و از خودم ،در عین حال دوست دارم خونده بشم.حس میکنم این به خاطر این هست که هم سنمون بالا تر رفته و هم تو بلاگ نویسی کلی چیز عجیب غریب و البته جالب و تجربه کردم و دیگه اون ها واسه من یکی جذابیتی نداره .با مهیار که صحبت می کردن نظر اون هم همین بود. به هرحال 6 سال از اون موقع بزرگ تر شدیم.

پی نوشت نسبتا طولانی :

دیروز خاله ام زنگ زده بود ، یه جایی پرسیده بود این زن فامیل که تو فارسی وان نوشته بودی کی بود ها؟؟؟ منم مونده بودم چی بگم اسم یکی رو گفتم در صورتی که خب اینو خالم گفته بود دیگه . نکته ای که می خوام بگم این بود که اصلا انتظار نداشتم که اون هم اینجا رو بخونه و از اینکه اینجا رو خونده بودند یه جوری شدم . یعنی نه ناراحت نه خوشحال یه جور حس معذب بودن بهم دست داد . من خیلی دوست دارم این جا رو مخصوصا کسایی که میشناسم بخونن . مهیار پسرخاله هام دوستام ، حس خوبی بهم دست میده که میان این جا و وقت می ذارن و اراجیف رو میخونن اما وقتی خب خاله آدم یا بابا مامان آدم بیان بخونن یه حس معذب بودن به آدم دست میده . من چیز هایی که این جا می نویسم طوری هستند که جلو بابا مامان خیلی راحت همین چیز ها رو تعریف می کنم حالا خاله ای که باهاش خیلی صمیمی تر از این حرف ها هستیم که جای خود دارد و اصلا مشکلی نیست . اما نمی دونم چرا این حس معذب بودن پیش میاد . شاید به خاطر اون ادبیاتی که به کار میبریم . اون ادبیاتی که تو صحبت با همسن ها به کار میره مسلما فرق داره با ادبیاتی که جاهای دیگه به کار میره. لزوما این طور نیست که نشه اون ادبیات رو به کار برد اما خب حس راحتی به من یکی حداقل دست نمیده . باز هم می گم اینجا رو فقط واسه خودم می نویسم و امیدوارم شما هم از این نوشته های من خوشتون بیاد.

این راننده تاکسی های لعنتی

این راننده های تاکسی هم واقعا روی اعصاب آدم راه میرند . یعنی یکی از شارلاتان ترین قشر های زحمت کش این مملکت این راننده های تاکسی هستند . حالا شاید چون از طبقه ی زیاد مرفه جامعه نیستند و هر روز از صبح تا شب تو این شهر پرسه می زنند و کلی چیز جورواجور دیدند دیگه کلی راه و چاه دستشون اومده و چشم و گوش و کلا همه جای بدنشون باز شده. موقع رانندگی که با این طرز فکر رانندگی می کنند که این خیابون ها محل کار ماست اما محل عبور و مرور و "دور دور" و پرسه زنی و علافی و گشت و گذار ملت پس حق تقدم همیشه با ماست حتی اگر خلافش ثابت بشه و این یکی از دلایلی که تو 70 80 درصد تصادف هایی که یک مالیدگی ریز بین دو تا ماشین پیش اومده یک طرف قضیه تاکسی هست. حالا که نزدیک بهمن که داریم میشیم باید شاهد صف های طویل ملت باشیم که منتظر تاکسی هستند و از اون طرف راننده هایی که یه وری سر خیابون وایسادن و دربست و دربست می کنند و انگار نه انگار این همه ملت تو سرما و در حالی که دستاشون پره دارن سگ لرز می زنند . اما چیزی که از همه بیشتر من رو زجر می ده... من نمی دونم تاکسیرانی این نرخ هایی که آخرش به 25 و 75 ختم میشه رو گذاشته که ملت رو حرص بده یا واقعا هدف دیگه ای هم داشته . مثلا امیرآباد ونک 425 یا ونک پاسداران 525 خب وقتی راننده ها عملا این ها رو گرد می کنند این قیمت ها چرا باید این طوری باشه . شاید الان بگید خب 25 تومن حالا مگه چی هست 40 بار 25 تومنت رو ندن تازه میشه هزار تومن . خب این درست اما اولا که حقمه..چه 25 تومن چه 1 تومن وقتی یه عذرخواهی خشک و خالی هم نمیکنند خب واقعا من یکی اصلا نمی تونم تحمل کنم . دوم اینکه برای مثال امروز از پاسداران داشتم میومدم ونک راننده تو مسیر از 3 تا مسافر دیگه 550 تومن گرفت و اصلا به روی خودش هم نیورد حالا این راننده کسی بوده که از شانس من تو این دو هفته حداقل 7 8 بار سوار ماشینش شدم. وقتی رسیدیم یه 500 بش دادم و منتظر شدم که یک واکنشی نشون بده تا منم مثل سگ هار بپرم پاچشو بگیرم . آقاهه هم برگشت گفت کرایه 525 تومنه . گفتم که ااا؟؟ واسه همین از این سه تا بنده خدا 550 گرفتی؟ در ضمن من خودم 7 8 بار با شما اومدم 550 گرفتی عین خیالت هم نبود حالا 25 تومنت کم شده حساب کتاب سرت شده و 25 تومن هم واست مهم شده . شما اگه 25 تومن واست مهمه الان باید 6 تا 25 تومن به من بدی که میشه 150 تومن و یه جوری خودم رو ولو کردم رو صندلی که آقا بفهمه تا 150 تومن رو نده من یکی بیخیال نمی شم . یارو هم یه خرده موس موس کرد و دید که من همین طوری ولو هستم گفت ا حالا بار بعد 550 گرفتم ازت یه وقت زنگ نزنی تاکسیرانی ؟ گفتم نه مگه خودم این جوریم ( و دستم رو سه دور پیچوندم ) از حلقومت می کشم بیرون حالا هم 150 رو بده که دیرم شده می خوام برم . راننده هم 150 تومن داد و من لبخند رضایتی بر لب به سمت ایستگاه ونک امیرآباد راه افتادم و البته مطمئن بودم که اینجا دیگه نمیشه 425 رو 450 نداد.

سحر خیز باش تا کامروا باشی

همین طوری زمان داره به سرعت می گذره و انشاالله از فردا ما دیگه استارت درس رو به صورت اساسی بزنیم. نمی دونم چرا تا سرتو می گردونی یهو عقربه ساعت شمار درجه ها رو دو تا یکی رد کرده و یه چهار پنج ساعتی رفته جلو و مهراز مونده و حوضش. مهم ترین مشکل من خواب هست. نمیدونم چرا نمی تونم صبحا بیدار شم و آدمی که صبح بیدار نشه خب روزش دیگه اون شادابی رو نداره. از قدیم گفتن "سحر خیز باش تا کامروا باشی"  آخه یکی نیست به قول یکی از دوستان بگه آخه بابا بزرگه که ساعت چهار صبح ، قبل کله سحر بیدار می شد و گوسفندارو می برد چرا ساعت شش شب نشده زیر کرسی در حالی که شامشو خورده و دو تا راه از مادر بزرگه گرفته ،کم کم خودشو آماده خواب می کرده ، حالا ما چی؟ تا بیایم به خودمون بجنبیم ساعت شده 3 صبح شده و دیگه اگه  هفت صبحم بیدار شیم ساعت 8 شب تازه می رسیم خونه و شام بخوریم و به خودمون بیایم دوباره سه شب شده و تازه هشتمون گرو نهصدمونه و انگار نه انگار داریم روزی 24 ساعت 30 ساعت سگدو می زنیم و نمی دونیم چرا این کامروایی یه کام دل به ما نمیده که ما هم ناکام از این دنیا نریم . خلاصه وضع فعلی ما به شدت قاراشمیشه و ما که یه عمر دویدیم به هیچ جا نریسیدیم . البته این دویدن و نرسیدن هیچ ربطی به این که این روزها دویدن سهم کسانی است که نمی رسند نداره ها ... بی خودی جو سیاسی ندید . خلاصه ما که سحرخیزی پیشه می کنیم کامرواییش با خدای متعال بی نیاز نامتناهی عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکراندرش مزید نعمت

 

اندر مسائل یا چه دیدیم چه شنیدیم

دیشب قرار بود با یک سری از دوستان دور هم جمع شیم و یک شامی بخوریم و من دقیقا نمی دونستم کجا باید بریم فقط می دونستم که احیانا طرف شرق تهران قراره بریم. خلاصه رفتم دنبال محسن وفهمیدم بوف هفت حوض باید بریم. بماند که چقدر تو ترافیک موندیم و البته چند تا میون بر زدم و رسوندیم خودمون رو به هفت حوض. دور میدون داشتم پارک می کردم ( البته بنده نمی دونم چرا با این پارک کردن مشکل دارم ) که یهو یک ماشینی جلو ما پارک کرد و گیر کردیم و در فکر کف چگونه برهیم که دیدم بععععله دو تا دختر ترگل ورگل داشتند از جلو ماشین رد می شدند و همچین ما رو نگاه می کردند و نیشخند (بخونید پوزخند) می زدند که نگو و بنده از ترس ضایع شدن جلو این دو دختر عزیز و محترم که الان دیگه کنار ماشین ایستاده بودند و هی تند تند بر میگشتند و با همان پوزخند نیشخند کذایی نگاه می کردند و بنده در دلم میگفتم ای تف به این شانس که ما یک بار گیر کردیم هاا حالا خدا باید دو جفت چشم هم بندازه کنار مادقت و توان و مهارتم رو جمع کردم همچین رفتم تو جای پارک که بچه تو رحم مادر این طوری جا نمی گیره. خلاصه تا بیام پیاده شم دیدم یک آردی اومده و کنار ماشین ما ترمز کرده و گفت بچه ها و این بچه ها رو طوری گفت که من فکر کردم داره با آشنا هاش صحبت می کنه تا پیاده شم و در رو ببندم فهمیدم آردی تازه وارد داره با همون دو تا دختره صحبت می کنه و تا من بیام به محسن آمار بدم که اینا رو نگاه کن دو تا دختره سوار ماشین شده بودند و دهن محسن باز مونده بود و تازه فهمیدم چرا هر چی میگم محسن جون فرمون بده فرمون بده و جیکش در نمیاد در چه اوضاع احوالاتی بوده و انگار ایشون هم سیاحت می کرده خلاصه ما خوشحال شدیم که که رفیق عزیزمون چیزی رو "میسد" نکردند و البته فهمیدیم ااا این همه که تو مسیر کنار خیابون بودند پس مسافر مسافر هم نبودند همشون. ماجرا از همین جا شروع شد که من و محسن به این فکر افتادیم  و از اینجا به بعد مکالمه های من و محسن بود :

مهراز : اا محسن دیدی؟؟؟ من فکر کردم اینا دارن منو مسخره می کنند هی بر میگردند نگاهمون می کنند .

محسن : بچه هاا؟؟؟؟؟ یعنی چی بچه هاا؟ تا حالا از این قدر نزدیک همچین چیزی رو ندیده بودم...خیلی باحال بود

مهراز در حالی که دستش را شل کرده و پس گردنی ردیفی به محسن می نوازد : ای خاااااک تو سر من و تو... ای ای ای با ماشین و خونه ای که نه آقا بالا سر داره نه کسی هست و اختیارش دست خود آدمه خب محسن جون ...

محسن : خب آقاجون خونه که هست ماشینم که هست ما هم که هستیم خب بریم چند تا از این بچه ها رو ورداریم

مهراز: پایتم نا فرم اسااااسی فقط الان که بچه ها منتظرن ، حالا که نمیشه ، در مسیر برگشت ایشالله

محسن : آخه عزیز دلم الان 8 شبه تا ما برگردیم 11 شده دیگه تا اون موقع اوناییشون که زرنگ بودن و شامشون رو خوردن یه جای گرمی دارن تا حالا

مهراز: راست می گیا ، خوباشو دیگه تا اون موقع سوا کردن بردن ، ته دیگش هم خوردن ( در حالی که تو فکر رفته یه کم ) یعنی اگه ته دیگی هم مونده باشه از این ته دیگای زعفرونی که قلفتی از قابلمه می کنن نیست ، از این ته دیگای سوخته ته قابلمه های رویی رو دغاله

محسن : (در حالی که از شوخی های من خندش گرفته و یعنی فکر کرده شوخی بوده البته) ای باباااا چی می گی تو!!! حالت خوش نیستااا ، حالا یه شب دیگه می ریم ، اصلا می خوای بیا همین الان بریم آردی رو پیدا کنیم بگیم اینا رو ما اول پیدا کردیم

مهراز : خب تو که پایه ای منم که چهار پایه ام ،حالا پس امشب که نمیشه ، 10 روز دیگه هم که امتحانا شروع میشه  تا 8 بهمن امتحانا بعدم که پروژه ها و بعدم که عیده فروردینم که تعطیله خب بیا از الان پس یه وقتی رو واسه اردیبهشت ست کنیم دیگه

محسن در حالی که قهقه میزنه : خدا بندشو میشناخت که بهش شاخ نداد .بنده خدا منو که میشناسی دنبال این کارا نیستم و اصولا خوشم نمیاد تو هم فکر کنم همین طوری برنامه ریزی کردی که بعد چهار سال فکر میکنی هر کی کنار خیابونه مسافر هست مگر اینکه به عینه خلافشو ببینی که دیگه اون موقع عملا به کارت نمی آد

مهراز نگاه عاقل اندر سفیهی میکنه : اولا که خدا فعلا گوزنشو شناخته که بهش این 16 تا شاخ رو داده .تازشم اااوووو تو ام بابا اردی بهشت فکر کردی کیه؟ 5 ماه دیگه اردیبهشته اسکل خان

در همین لحظه مهراز و محسن خودشون رو روبروی بوف مبیبنند و در حالی که بحث رو متوقف کردند خنده کنان وارد میشن

پی نوشت : پاراگراف اول عین حقیقت است و مکالمه ها تقریبا خیالی است یعنی یک بخش هاییش ، خلاصه نمیشود که هر چیزی که گفتیم و شنیدیم و تصمیم گرفتیم منتقل کنیم یعنی یادم نمی ماند وگرنه من که با شما ها از این حرف ها نداریم

فارسی ۱

واقعا که دیگه گندش رو دراوردن.آقاجون پارازیت میندازی، بنداز ، بی بی سی پرشین رو پارازیت بارون کردید صدای امریکا رو هم همین طور؟ آقا جون من که حرفی ندارم . حرف اینه که اگه قراره پارازیت بندازید دیگه تبعیض قائل نشید خواهشا . به نظر من این فارسی وان از همه شبکه ها بیشتر مستحق پارازیت بارون شدن رو داره . از وقتی این فارسی وان اومده هاااا آتیش زده به بنیان خونواده...این خواهر ما که حداقل یکی دو ساعت مطالعه تو کارنامه کاری روزانش پیدا میشد الان دیگه کارش شده این فارسی وان و از صبح تا شب مطالعه که هیچی روز پیشش بری یه ناهار جلوت نمی ذاره بخوری که بخوره تو کمرت ای فارسی وان. مبتذل ترین موضوعات و مزخرف ترین سریال های کره ای و اسپانیایی و ... فاشن هاوس و ویکتوریا و مونس و همسر یا دردسر چه می دونم چه طوری با مادرت چی کار کردم  و اینا اخه چیه؟؟

اماااا بترسییین از این اما هاااا والله ما این حرف ها رو که واسه شما داریم می زنیم واسه همشیره مبارک هم می زدیم که ابجی عزیز که لوبیا پلوت حرف نداره و در شوهر داری و بچه داری زبانزدی بیا و بی خیال این چیزا باش و دنبال کسب علم و دانش باش تا اینکه یه روز جمعه بیکار تلویزیون رو که روشن کردم افتاده بود رو این فارسی وان بی صاحاب ( که گویا زیاد هم بی صاحاب نیست و صاحابش چند تا شبکه دیگه هم داره از جمله rtl  و اسپایس و سهام دار فاکس نیوز و امان از این شایعات) و از ا ون روزهایی بود که تکرار کلی قسمت ها از صبح تا غروب بود و همون روز ما هم گفتیم یه نگاهی بندازیم ببینیم چیه این ویکتوریا ویکتوریا که میگن همین جوری با پوزخند مشغول نگاه کردیم شدیم و چشمتون روز بد نبینه تا به خودمون اومدیم دیدیم داریم با دهن باز و چشمان نیمه باز مشغول تماشا کردن هستیم و اون همه اهن و تلپ و موعظه فستش در رفته...ولی عجب چیزیه ها مادره که شوهرش با منشیه پیچونده رفته پسرش ترتیب دوست مادر رو داده دخترش یکی که میره این ور اون ور تلپه اون یکی هم که بش گویا تجاوز شده بود و مواد می زنه و خلاصه یک وضع افتضاحیه که نگو :دی ولی خیلی باحاله حداقل واسه از بیرون نگاه کردن. به هر حال ما هم با علم اینکه اینا خیلی مزخرفن ولی من باب تفنن یه مدتی جسته و گریخته یه نگاه هایی می کردیم البته خداییش این قدر مزخرفه که واقعا قابل تحمل نیست.

جالب ترین نکته که در مورد این شبکه جدای شوخی می تونم بگم اینه که تهاجم فرهنگی رو به آروم ترین و بهترین روش ممکن داره اجرا می کنه. یکی از خانومای فامیل می گفت وااااای خیلی این فارسی وان خوبه یه صحنه هم نداره و از این حرفا واقعا تعجب کردم آخه مثلا همین ویکتوریا به فرض یک صحنه هم نشون نده اما این قدری مبتذل هست موضوع و روابط این سریال که واقعا گاهی من شرمم میشه مثلا وقتی بزرگتری چیزی هست نگاه کنم به این سریال ها در هر صورت خدا بزنه ریشه هر چی از این بی ناموسی هاست بلند بگو بشمااااار

این روزها

1.

قبل همه چی من یه گله ای بکنم از این بلاگ اسکای (تیریپ حرف زدن این آدما هستند ) که نمیدونم بی صاحاب چه دگمه ای گذاشته که دستت که می خوره بهش یهو میبینی زارت همه چی پریده دکمه undo  هم نداره . یهو یعنی کفری میشم حداقل من یکی ها ، میخوام بکوبم زیرش واسه همین اول تو word مینویسم بعدش یه کپی پست ناقابل می زنم که دیگه بی اجرت نمونیم البته همین که تو فضای بلاگی نیست تایپش یه کم حالش کم میشه ولیییی خب حالاااا...

2.

نود دیشب هم برگزار شد و اجرای همیشه دوست داشتنی عادل فردوسی پور که خدا واسه خانومش و خونوادش نگهش داره انشاالله . ما که زیاد به این برنامه هاب یهویی به شماره فلان رای بده و  فلان ساعت همه هر چی دوشاخه تو خونه دارید بزنید تو پریز و کلا از کار های خلق الساعه خوشم نمیاد به نظرم کار باید اصالت داشته باشه ولی خب دبشب به گزینه 3 رای دادیم و کلی به جون دادکان دعا کردیم که از طرف ما شست و رو بند پهن کرد علی آبادی رو.واقعا به مشت آدم معلوم نشد این دادکان مدال افتخار از دست خاتمی رو چی شد گفت ! این مدیر ها ولی کلا خوب بلدند از آب گل آلود ماهی بگیرند . من که کلا عاشق نودم و این عشق و علاقه باید در یک زمان دیگه جداگانه به تفصیل بیان شه :دی

3.

فکر کن نرفته باشی امتحان تربیت بدنی رو بدی و بفهمی که امروز هم از کسایی که میخواستن رکوردشون رو بهبود بدن دوباره امتحان میگیره. موبایل رو 8 صبح کوک میکنی و بیدار میشی و میبینی و حال نداری.ساعت ده کوکش میکنی دوباره می خوابی و از قضا 9 یهو دلت شور میزنه پا میشی میری، میبینی استاد از اونایی که می خواستن دوباره امتحان بدن هم رکوردگیری کرده  و داره میره تو در حالی که صورتتو حتی نشستی می رسی به زمین ورزش... حس میکنی واقعا در یک جاهای از اندام بدنت عروسیه البته بستگی داره تعریفت از اندام چی باشه..خلاصه ما امروز یه تشکر حسابی به خدا بدهکار شدیم که همین جا ادا میکنم..خدایا شکرت

 

دوباره

۱.این وردپرس این قدر بازی در اورد سر ما که من هر چی وفا داری داشتم پاش ریختم جواب نداد که نداد و منم آدمی ام که باید بنویسم و اظهار نظر کنم و حرف بزنم و خلاصه این کارا رو نکنم خفه میشم ...واسه همین فعلا واسه یه مدتی همین جا می نویسم تا ببینم خدا چی میخواد و از اونجایی که نه اینکه خیلی خوب مینویسم مطمینم دو روز دیگه درگیر من میشید و همش باید بیاید زود به زود به من سر بزنید و از این حرفها. دیگه یخ بودن و شیرین کاری و شیرین بازی و این حرف ها کافیه.

۲.این روز ها اوضاعم به شدت قاراشمیشه...یعنی با نزدیک شدن ایام امتحانا حال من هم دوباره داره رو به وخامت میره و دچار استرس میشم. استادا که این ترم مشرف به استرالیا و کربلای معلی و نجف اشرف و برق منطقه ای و قزوین و اهواز و این جا ها شدند. جالب تر از همه این که این ترم تاسوعا و عاشورای حسینی با عید غدیر و قربان و تعطیلی های 16 آذر و خوشحالی تحصن بازی و اینا...جالب تر از همه این ها که استادا به گونه ای هماهنگ  سفر هاشون در وقتی غیر از این زمان ها ست کرده بودند. سرتون رو درد نیارم من خوشحال از اینکه مباحث پیچید و اساتید باید قید درس رو بزنن با لبخند سر کلاسا به عینه با همین دو تا چشم دیدم ، دروغ چرا تا مرگ آآآآ ، که استرالیایی آسایی در یک جلسه سه فصل درس داد و کربلایی نبوی تو یه ربع یه مبحث رو جمع کرد و افشار نیای عزیز چنان پیچاند که مادر هنگام زایمان نپیچاند... من هم به خودم اومدم دیدم کلی پروژه مونده امتحان تربیت بدنی رو به علت اینکه حسش نبود نرفتم و امتحان آز لعنتی مانده که شبش ما مهمانی دعوتیم و خلاصه آز هم ما بپیچانیم که ببینید ما هم پیچاندم بلدیم و ادبی نوشتن نیز.

۳.در این هاگیر واگیر ویار کتاب خوندن گرفتم. دنیای سوفی رو گرفتیم بخونیم ببینیم چیه این قدر تعریف کردن دوستان ازش و همین که فهمیدیم این کتاب اسمش دنیای سوفی است و دنیای صوفی نیست خودش کلی است. کتاب مردم نازنین یا یه چیز تو همین مایه های بازیگر تقریبا محبوبم رضا کیانیان با اون رمان داریوش مهرجویی رو هم گرفتیم تا اگه نمره ها خوب نشد اقلا کتاب خونده باشیم