عکس تولد سی سالگی یکی از دوستام رو توی فیسبوک دیدم. مو به تنم سیخ شد. یعنی هنوز مو به تنم سیخ مونده. اینقدری کار رو سرم ریخته که دلم میخواد برم بخوابم. تا ظهر بخوابم٬ شایدم شب. اون موقع هایی که واسه کنکور درس می خوندم ( البته لازمه اشاره کنم کنکور لیسانس چون ما زادگان کشور عزیز ایران تقریبا تو هر برهه ای داریم واسه یه کنکوری درس می خونیم، امتحان تیزهوشان راهنمایی، بعدش امتحان تیزهوشان دبیرستان، بعد لیسانس، فوق لیسانس، دکترا، تافل، جی آر ایی، بعدش ازمون بخوان یه خط انگلیسی بنویسم بلد نیستیم، یه کلمه حرف بزنیم، بلد نیستیم، یه مدار ببندیم، بلد نیستیم، یعنی این همه درس میخونیم و تحت فشار و چرت و پرت، تهش از حسنی هم بی هنر تر از آب در میایم. فقط موهامون بلند نیست و رومون سیاه و ناخوند بلند و آه و واه و واه) خلاصه داشتم می گفتم. اون موقع هایی که واسه کنکور درس میخوندم چقدر خوب بود. دغدغه ای نبود جز کنکور. الان دغدغه همه چیز رو داریم. استادمون راضیه؟ راضی نیست؟ امتحان چی میشه؟ اون پروژه چی میشه؟ اگه امتحان رو رفوزه شم؟ اگه قانون بن ترامپ بمونه؟ اگه برم ایران دیگه رام ندن برگردم پی اچ دی رو تموم کنم؟ اگه کار پیدا نکنم؟ اگه گرین کارد نگیرم؟ اگه شام باقالی پلو با ماهیچه باشه؟ اگه وزنم بره بالا؟ اگه با کله برم تو یخچال؟ اگه طارمی چیپ بزنه؟ اگه پولم تموم بشه؟ اگه ماشینم پنچر بشه؟ اگه زنم ناراحت بشه؟ اگه آقا جون پیر بشه؟ حاجی زمین گیر بشه؟ به منم میگن شوهر؟ به منم میگم همسر؟ به منم میگن بچه؟ به منم میگن نوه؟ به منم میگن دایی؟ به منم میگن داداش؟ به منم میگن دانشجو؟ استاد امروز به جای های گفت هی. یعنی منظورش چی می تونست باشه؟ همیشه میگفت های مهراز، امروز میگه هی مهراز. مگه من گوسفندم که میگی هی؟ اصلا من گوسفند، مگه تو چوپونی؟ تو بیشتر گرگ گله ای. منم بیشتر مار غاشیه. سی سالگی ترسناکه. بدبختی اینه که نزدیکه. همه چیزای ترسناک نزدیکند. ما که دیگه کرک و پرمون ریخته. شدیم رامین رضاییان. عوضش اون میلیارد میلیارد میگیره٬، ما یه سنت رو باید کنیم دو سنت، یه دلار دو دلار و قس علی هذا. بابا ما دیگه انتخاب شدن ترامپ رو دیدیم، با ویزای مولتی ایران نرفتن رو دیدیم، دیگه فقط ما رو باید از خدا بترسونند. من که دیگه از هیچی نمی ترسم. دیروز دوباره پنج تای ریشوی داغون تر از شک در دل مومن اومده بودند دم در. دعوت که بریم نماز عشا بخونیم. گفتم بابا ما از اون خراب شده اومدیم بیرون که دم به دقیقه کسی ما رو ارشاد نکنند. بیا تو خونه رو ببین. اینجا مراسم مختلط نداریم. دختر پسر نداریم. زن بی حجاب نداریم. زن با حجاب نداریم. اصلا زن نداریم. اینجا سگ رفت و آمد می کنه. بیا برو گمشو. ما رو تو این مملکت با هزار قر و فر راه میدن. اون وقت اینا میان تبلیغات میدانی. جناب آقای رییس جمهور، پس کو اون دیواری که وعده ش رو داده بودی.
نمیدونم چه فازی مد شده که ملت دارند عکس میگیرند دو تا انگشت رو میگیرند بالا و "وی" نشون میدن یا شست مبارک رو میگیرن بالا بی لایک میدن. قبلا این وی نشون دادن کاکرد پیروزی داشت. مثلا طرف میرفت بالای قلهی اورست و یک سوم گروهش رو تو این راه از دست میداد و وقتی با مشقت میرسید اون بالا دو تا انگشت رو فاتحانه میگرفت بالا به سمت دوربین. یا طرف بعد از کلی کتک و شکنجه روز دادگاه بعد از اینکه به اعدام محکوم میشد سرافراز و پیروز به سمت دوربین وی نشون میداد. که یعنی پرواز را به خاطر بسپار٬ پرنده مردنیست. الان میبینی طرف لش روی یه راحتی زپرتی با زیرشلواری و آبجو تو دست تو یه حالت مست و ملنگ چنان رو به دوربین انگشتها رو اورده بالا و حالش ردیفه که نادر موقع فتح هند یا اسکندر موقع آتیش کشیدن تخت جمشید یا چنگیزخان موقع فتح خوارزم یا هیتلر موقع ورود ارتش نازی به پاریس اینطوری احساس ظفرمندی نکرده بود. ما والله دیگه خیلی وقته حتی موقع نگاه کردن تو آیینه دستشویی که حضور خلوت انس است و خودمونیم و خودمون و جایگاه اصلی ژست و فیگوره جرات نمیکنیم فاز برد ورداریم واسه همینه بدجوری رشک میورزیم به این دسته از دوستان. یه خدا قوتی عرض میکنیم خدمتشون و اینا اگر که برنده هم نباشند٬ پیروزند٬ خسته نباشند
اگه تو خونه تنها هستید یا مثل من خیلی زود ترس همه وجودتون رو میگیره این یادداشت رو نخونید. یادداشتی که صد در صد واقعیه. منم امیدوار بودم که نباشه. ولی هست.
یه اتفاق وحشتناک واسم افتاد. باید بهتون بگم. ساعت شیش و نیم شب بود. بارون به شدت میزد. بارون تو اولین روز فوریه تو این گوشهی شمال شرق امریکا که این موقع سال به طور معمول باید دمای منفی داشته باشه و همه جا به خاطر برف یکدست سفیدپوش شده باشه به اندازه کافی عجیب بود. رو مبل نشسته بودم و داشتم به صدای بارون گوش میدادم. شر شر بدی میکرد. از بچگی وقتی صدای بارون رو میشنیدم ترس ورم میداشت. مادربزرگم میگفت وقتی صدای بارون از یه حدی بیشتر بشه ارواح بیدار میشند. امیدوار بودم صدای این بارون روح مادربزرگم رو بیدار نکنه. یه لحظه حس کردم باید پاشم برم جلوی در یه چیزی رو چک کنم. نمیدونستم چی ولی یه حسی بهم میگفت برو میفهمی. رفتم جلوی در. چند لحظه به در نگاه کردم. توجهم به چشمی در جلب شد. یه دفعه یادم اومد. دیشب یه خواب عجیب دیدم. خواب دیدم یکی در میزنه. میرم جلوی در و از چشمی نگاه میکنم. یه بچه کوچولو با یه عروسک بیسر تو دستش و یه لبخند بی روح. لعنت به این خونهمون که اینقدر قیژ قیژ میده وقتی میری پشت در که چشمی کارکرد اولیهش رو از دست میده. تا بیام بجنبم پسربچه در خونه رو از بیرون باز میکنه و میاد تو میگه چرا در رو باز نمیکنی؟ از چشمی داشتی منو میدیدی و فکر می کردی باز کنی یا نه؟ از ترس از خواب پریدم. لعنت بر شیطون. چرا الان این خواب یادم اومد. صدای شر شر بارون حالا وحشتناک تر هم شد.
رفتم آروم دوباره رو مبل نشستم و سعی کردم یه طوری بشینم که به کل خونه مسلط باشم و در عین حال شیما رو هم تو آشپزخونه ببینم. این طوری کمتر احساس نا امنی میکردم. حس نا امنی که از کودکی با زدم پام به پای مهیار موقع خواب٬ ُ کاری که ازش متنفر بود٬ سعی در کنترلش داشتم. داشتم به شرشر بارون و مادربزرگم و خوابم و چشمی در فکر میکردم که یک دفعه صدای در زدن خیلی خفیف شنیدم. طوری که انگار کسی که داره در میزنه میخواد تو صدای در زدن رو نشونی. تق تق تق. البته درستترش این بود پب پب پب. خدای من. باورم نمیشه که الان دارم اینا رو براتون تعریف میکنم. از این که اینقدر خوابم روم اثر داشت که توهم صدای در شنیدن زده بودم راستش اون قدرا هم بدم نیومد. یه کم جالب هم که یهو دینگ. یکی زنگ رو زد. شاید تو ایران اینکه ساعت شش و نیم شب وسط هفته یکی زنگ خونه رو بزنه خیلی عادی باشه. ولی اینجا نبود. اینجا کسی رو نداریم که بخواد این طوری سر زده بیاد. رفتم از چشمی در نگاه کردم ولی اینقدر استرس داشتم که کسی که پشت در هست صدای پام رو نشنوه که تقریبا ندیدم کی پشت دره؟ در رو باز کردم. سه تا مرد پشت در بودند. یکی جلو. دو تا عقب. جلویی تقریبا ۴۵ سال. عقبی ها بین ۳۰ تا ۴۰. چهرههای خاورمیانهای٬ ریشهای بلند. خیلی بلند شاید تا ناف٬ حتی بیشتر. سیبیلهای تراشیده. لباسهای عربی مشکی و قهوهای. قبل از اینکه چیزی بگم میخواستم گریه کنم. جلویی با لحن مهربونی که بیشتر شبیه معلم پرورشیهایی که عین ۸ سال رو جبهه بودند ولی جلوه رحمانی اسلام رو نمایندگی میکنند بهم گفت اینجا منزل مهناز امینیه؟ برای اولین بار تو زندگیم از اینکه یکی مهناز صدام کرد خوشحال شده بودم. پاهام میلرزید. گفتم مهناز؟ مهناز نه. اشتباه اومدید. داشتم به روح مادربزرگم فکر میکردم. به پدرم٬ مادرم. گفت ولی به ما گفتند که اینجا خونه مهناز هست. گفتم حتما اشتباه کردند و سریع در رو بستم. پاهام حالا با شدت بیشتری می لرزید. خودم هم شاید میلرزیدم. نزدیک بود اشکم در بیاد. شیما اومد بپرسه کی بودند که اشاره کردم هیس. یک دقیقه هیچ صدایی نمیومد البته اول فکر کردم نیم ساعت هیچ صدایی نیومده که شیما گفت یک دقیقه بیشتر نبود. بعد از یک دقیقه صدای پاشون اومد که از پلهها رفتند پایین. دویدیم رفتیم پشت پنجره. یکی از اون دو تا عقبیه رفت و در عقب ماشین رو برای اون آقایی که باهام حرف زد باز کرد. آقاهه نشست عقب. بقیه هم سوار شدند. نفر چهارم هم که راننده بود توی ماشین نشسته بود. پنج دقیقه توی ماشین نشسته بودند. کاملا واضح بود که باهم حرف نمیزدند. نمیدونستم که باید چی کار کنم. بعد از پنج دقیقه چراغ ماشین روشن شد٬ استارت زدند و رفتند.
خونهی بابابزرگم دقیقا روبهروی خونهی ما بود و تو بچگی بیشتر وقتمون با بابابزرگ مامانبزرگم میگذشت٬. خیلی از چیزها بود که من از اونها یاد گرفتم و حتی یک سری عادات از بابابزرگم به من سرایت کرد. مثلا برای اولین بار اهمیت اخبار رو اونجا درک کردم. بابابزرگم صبح که از خواب بیدار میشد قبل از اینکه بره دستشویی رادیو رو روشن میکرد. بیست باری طول و عرض خونه رو طی میکرد و همزمان دستاش رو باز و بسته میکرد و در نهایت ده بار حرکتی رو انجام میداد که خودش بهش میگفت خمیرگیری. اینکه واقعا اسم اون حرکت خمیرگیری بود یا نه رو نمیدونم چون همینکه حاجی بهش میگفت خمیرگیری برای ما کفایت میکرد که ما هم بهش بگیم خمیرگیری. خلاصه این بود ورزش روزانه حاجی. نهایت ده دقیقه. میگه الان ۷۰ ساله که هر روز این ورزش رو انجام میده. هر باری هم که بهش گیر میدیم که حاجی همهش ده دقیقه؟چرتکهش رو میاره و سعی میکنه ۷۰ رو ( قدیم ها ۶۰ و قدیم ترها ۵۰ و خیلی قدیم تر لابد ۴۰) ضربدر ۳۶۵ و حاصل رو ضربدر ۱۰ و کل رو تقسیم بر ۶۰ کنه و با اینکه هیچوقت نفهمیدیم دقیقا چیکار داره میکنه ولی با همین حرکتش جوری خرفهممون میکنه که کسی تا حالا گیر نداده این عددی که به عنوان خروجی داره بهمون میگه درسته یا نه.
رادیو رو داشتم میگفتم. اونجا بود که من متوجه مفهوم اخبار شدم. خلاصه حاجی بود و مغازش و رادیو. بعدا که حس شد حضور حاجی تو مغازه بیشتر از اینکه به کاسبی رونق بده باعث میشه همون چهارتا مشتری هم که از مادربزرگم خرید میکردند دمشون رو بذارند رو کولشون و تا کوچهی بالایی برند ولی دمپر حاجی نیاند٬ حاجی از مغازه به خونه منتقل شد و رادیو هم جاش رو به تلویزیون داد. یه مبل هست گوشه حال در دورترین نقطه نسبت به تلویزیون و حاجی از روی اون مبل دایم اخبار رو دنبال میکنه. از همه چی دنیا هم خبر داره. این سری که زنگ زده بودم حسابی از دونالد ترامپ شاکی بود و به خاطر طوفان کارولینای جنوبی نگران حال دوستم امیرعلی شده بود.
همهی اینها رو گفتم تا برسم به استایل اخبار گوش کردن حاجی. هر چی خبر مهمتر بشه حاجی صدای تلویزیون رو دو تا زیاد میکنه و اما اگر خبر بعدی بی اهمیت باشه صدا رو دیگه کم نمیکنه. خبر اگه خیلی مهم باشه حاجی از رو مبل میاد پایین و تکیه به مبل میده و همین جوری که اخبار مهمتر میشه نیم متر نیم متر به سمت تلویزیون خیز برمیداره. تابستون که ایران بودم همزمان شده بود با نشست نهایی برای توافق هسته ای و ما کارمون این شده بود که آخر شب حاجی رو به زور از نیم متری تلویزیونی که صداش تا ۱۰۰ زیاد شده بکشیم کنار.
پی نوشت: دلیل نوشتن این متن دیدن عکسی بود که دوستی از بابابزرگش در حال دیدن اخبار گذاشته بود
شما یک لحظه داستان عید قربون رو با خودتون مرور کنید. حضرت ابراهیم در حالی که حضرت اسماعیل رو داره میبره سرش رو ببره شیطان از راه میرسه و میگه ابراهیم جان چه کاریه؟ نکن٬ پسرته٬ پاره تنته و خلاصه حضرت ابراهیم هرچی توجه نمیکنه شیطون ول کن معامله نیست و حضرت هم کلافه میشه و شروع میکنه شیطون رو با سنگ زدن.
حالا ما این داستان رو به صورت متناوب تو کودکیمون از نزدیک میدیدیم. یه همسایه داشتیم به اسم آقا عباس که از خونهی ما به حیاطشون دید داشت. این هر وقت طاقتش از شر بودن پسرش طاق میشد بچهش رو پرت میکرد تو حیاط با کمربند میافتاد به جون بچهش و همزمان که با ضربههای کمربند پاره تنش رو تیکه پاره میکرد به سمت انباری تو حیاط هدایت میکرد و معمولا یه جایی بین ضربه کمربند پنجم و ششم بود که مادرش مولود خانوم شیونکنان از تو خونه سر میرسید و خودش رو پرت میکرد روی عباس آقا که نکن٬ کشتی بچه رو٬ بسشه٬ قول میده آدم بشه و عباس آقا هم اولش تنها کاری که میکرد کمربند رو از دست راست میداد دست چپش منتها وقتی میدید مولود خانوم ول کن معامله نیست و اعصابش خورد میشد و پسر بدبخت رو ول میکرد و شروع میکرد با کمربند مولود خانوم رو زدن و بعد از اینکه چند ضربه به مولود خانوم میزد مادر و فرزند و زخمی ول میکرد و میرفت تو خونه.
البته ناگفته نماند که بعد از اینکه عباس آقا میرفت بالا مولود خانوم جارو رو از گوشهی حیاط برمیداشت و سیر پسر بدبخت رو میزد که تخم سگ هر چی میکشم از دست توئه و جز جگر بزنی و کار ناتموم عباس آقا رو تموم میکرد و این سوال برای ما و پسرش پیش میومد که اگه به زدن بود که باباش داشت میزد. کتک خوردن تو چی بود این وسط؟ حالا همون موقع تو عالم بچگی یه سری هایپوتزیز مطرح میشد که خوب شد حضرت ابراهیم هم بعد از اینکه اون همه سنگ به شیطون زد بیخیال نشد وگرنه عید قربون و کباب عید قربون هم از کفمون میرفت.
برای خیلی از ماهایی که در دهه سوم زندگیمون ( لازم به ذکر نیست که دهه سوم میشه از بیست تا سی نه از سی تا چهل ، اون دهه چهارمه ) عزم مهاجرت به فرنگ میکنیم جالب ترین نکته و در عین حال سختترین نکته اینه که وقتی بعد از ۲۵ سال زندگی شخصیتمون کاملا شکل گرفته در حدی که تازه خشک شده و دست زدن بهش یه کمی سخته تازه باید زندگی در یک فرهنگ جدید در کنار انسانهایی با خلقیات جدید رو تجربه کنیم. قصد دارم خُرد خُرد اون چیزهایی که تجربه کردم و کردیم و اون چیزهایی که تا یه ایرانی رو اینجا میبینی با یه حس ذوق و همدردی توامان در موردش باهاش دردِ دل میکنی رو اینجا یادداشت کنم تا تفاوتهای فرهنگی به قیمت اخراج کارمند سفارت در برزیل با مربی تیم فوتبال در کره جنوبی تموم نشه.
اولین، مهمترین، بزرگترین و در عین حال چالشبرانگیزترین تفاوت فرهنگی خارج از ایران ( خاورمیانه شاید ) با داخل ایران ( خاورمیانه شاید ) توالته. سابقه ورود توالت فرنگی به ایران قطعا خیلی کمتر از سابقه ورود توت فرنگی و نخود فرنگی و گوجه فرنگی به ایرانه و این سابقه کم و جا نیافتادن داستان باعث شده هرچقدر شما با مثلا املت با پیاز احساس نزدیکی کنید با قضای حاجت در حالت نشسته احساس راحتی نکنید. البته سابقه رفع حاجت پشت انواع صندلی از صندلی کلاس درس و مدرسه و اتومبیل بگیر تا صندلی نمایندگی مجلس و بعضا ریاست جمهوری و قس علی هذا در ایران ممکنه وجود داشته باشه، نه که نبوده باشه ولی خب در مقایسه با استایل سنتی آریایی اسلامی اینقدر کم بوده که از نظر جامعهشناسی امری همهگیر و قابل اعتنایی تلقی نشده باشه.
به هر حال برای همرنگ جماعت شدن در فرنگ و انگ اُزگَلآبادی نخوردن هرچه زودتر خودتون رو برای مراحل فرگشت و تکامل در این زمینه آماده کنید هرچند اگر نخواهید هم عملا انتخاب دیگری ندارید. البته ایرانیان غیور قبل از کوچ علاج واقعه میکنند و شما در فرودگاه امام، ندید، به ضرس قاطع در چمدان ۹۹ درصد فرنگ اولیها آفتابه، آبپاش یا چیزی با همین کارکرد پیدا میکنید. با گذر از دهه شصت کمکم در خانهها در کنار انواع توالت ایرانی همتای فرنگیاش هم بعضا موجود بوده است که با آن شیلنگی که در کنارش تعبیه شده بود اگر از گناه دوپینگش بگذریم، حکم نوعی تلفیق سنت و مدرنیته رو داشت و این امر باعث شده تا ملت بعضا با نیمچه آمادگی پا در این کارزار حساس بگذازند.
شما آن حالت هایدرودینامیکی آب که با آپشن سرد، ولرم و گرم در دسترس بود رو با این حالت تک بعدی خشک و نچسب دستمال کاغذی در ذهنتان مقایسه کنید خودش همه مطلب دستتان میآید. فرق دسترسی در توالتهای ایرانی و فرنگی هم که ناگفته پیداست و هرچند در توالتهای فرنگی غیور مردان ایرانی گاهی با هزار و یک خدعه تر تر آبی به مقصد میرسونند اما گزینه شیلنگ در حکم اصل جنس داستان مفصلی دارد. دوستی قدیمی از دوران دبیرستان داشتیم که به وسیله همین شیلنگ دستشویی توانسته بود شیوهای جدید ولی کاربردی (حداقل از نظر خودش) برای درمان انواع یبوست و بواسیر پیدا کنه که کم از غنیسازی اورانیوم در زیرزمین خانهی اون دختر دبیرستانی دوره احمدینژاد نداشت. البته بعد از ثبت این اختراع کمتر کسی رغبت میکرد در منزل این دوست عزیز برای کاری بیشتر از "یک" پایش رو درون دستشویی بگذارد.
پروسه دستشویی ایرانی به دلیل کارایی و پیچیدگی با واحد شماره فقره اندازهگیری میشود و در حفظ سلامتی جسمانی شما هم تاثیر بهسزایی دارد. حالت ریلکس و استراحت طور توالت فرنگی رو با حالت درگیرانه و ورزشکارانه توالت ایرانی مقایسه کنید. هر ایرانی در طول روز حداقل یک بار خودش رو در هیبت حسین رضازاده وقتی که وزنه رو از روی زمین کنده و میخواهد یکضرب رو تبدیل به دوضرب کند میتواند تصور کند. جدا از اعتماد به نفسی که این قضیه به انسان میده، اگر آن یک فقره پو پو کردن کوتاه و کارراهانداز باشد از نظر کالریسوزی هیچی نباشد هیچی نباشد در حد یک نرمش قهرمانانه هست و اگر بلند و چالشی باشد که خودش از نظر کالری سوزی در حد یکی از رشتههای ورزش قهرمانی حساب میآید.
توالت ایرانی علیرغم دسترسی بالا ولی در مایههای یک دست جام باده و یک دست زلف یار، دو دست آدم رو به سان گزارش کشتی هادی عامل که دو کشتیگیر رو سر و گردن هم کار میکنند مشغول میکنه و امکان حتی برطرف کردن یک خارش جزیی رو هم از آدم میگیره ولی در توالتهای فرنگی شما بدون هیچگونه تعهدی میتونید موبایل به دست در فضای مجازی جولان بدید. از نظر تاثیرات اجتماعی هم همین که در حد یک دست به آب هم شده ملت گوشی را کناری میگذراند و به جای تلگرام و وایبر و فیسبوک و اینستاگرام روی کاری که دارند میکنند تمرکز میکنند هم باعث کم شدن اعتیاد به موبایل میشود و هم یادآوری نقش بزرگ تمرکز در زندگی و بالا رفتن پرفورمنس در صورت کنار گذاشتن وسایل حواسپرت کننده. آن جملهای که اگر در هنگام پوپو کردن فکر کنی، هنگام فکر کردن هم پوپو میکنی تلاش نافرجامی از جانب این فرنگیها بوده و ناگفته پیداست قلب سنت ۲۵۰۰ ساله آریایی را نشانه گرفته. چطور شما که در هنگام پوپو کردن لایک میکنی در هنگام لایک کردن پوپو نمیکنی؟