سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

فرار مغزها - قسمت نهم - روز جهانی مبارزه با خودکشی مبارک

دلم میخواست قبل از رفتن از همه خداحافظی کنم. در عرض چهار هفته رفتیم دبی سفارت و کلیر شدیم و ویزامون اومد و بلیط گرفتیم و کارای عروسی رو کردیم. عروسی مون رو گذاشتیم یه هفته قبل از پرواز. شب عروسی همه جمع شده بودن تو باغ. قرار شد وقتی زنگ زدن من و شیما بریم. تو خونه نشسته بودیم منتظر زنگ. شیما رو نگاه میکردم مثل ماه شده بود. زنگ زدن که بیاید. راه افتادیم که بریم.موبایل رو گذاشتم رو اسپیکر زنگ زدم به مهیار که وقتی رفتیم باغ بیاد سوییچ ماشین رو بگیره. دیدم تته پته میکنه میگه ده دقیقه دیگه بهم زنگ بزن. گفتم حتما باز یه گندی زده. گفتم ده دقیقه دیگه چیه الان بیا٬ باز چه گندی زدی پریشونی؟ گفت شیما که صدامو نمیشنوه؟ زدیم زیر خنده٬ هم من٬هم شیما. گفتم چرا میشنوه. گفت ده دقیقه دیگه زنگ بزن. داد زدم سرش که اه به درد نمی خوری مهیار. همیشه به خاطر این جمله شرمندش می مونم. 


تا حالا صدبار مرور کردم اون شب رو. همه با گریه می رقصیدن. شیما هی میگفت پس بابا کو؟ صدتا حرف زدن. با گریه رقصیدیم٬ گفتن رفت خونه قرص بیاره. با گریه عکس گرفتیم٬ گفتن فشارش افتاد رفت سرم بزنه. با گریه شام خوردیم٬ گفتن حالش بد شد خورد زمین. 


از زیر قرآن ردمون کردن. گفتن بابای شیما حالش خوب نیست. بیمارستان کسی رو راه نمیده. شما برید بابل٬ صبح بیاید ساری. شب عروسی خوبیت نداره عروس برگرده خونه خودش. شیما نشست تو ماشین.زار می زد. منم زار می زدم. به معنای واقعی کلمه. عروسم رو میدیدم که شب عروسیش تو ماشین عروس نشسته داره زار میزنه. گفتم من بابل نمیرم. بریم خونه شیما اینا. دور میدون خزر زدیم کنار. همه اومدن متقاعدمون کنن که بریم بابل. بابام دید راضی نمیشم کشیدتم کنار. گفت بابای شیما فوت شد. 


شیما رو راضی کردن که بخواب صبح زود میریم بیمارستان. بهش گفتن فقط دعا کن. نمی دونستم باید راستش رو بهش بگم یا نه. ساعت ۴ این طورا خوابیدیم. ۵.۵ بیدار شدم دیدم شیما داره دعا می کنه. میگه خدایا بابام رو از تو میخوام. چنان خالصانه دعا میکرد و من چنان عاجزانه زار می زدم. 


اگر امام علی میگفت خلافت در نظرش از آب دهان بز بی ارزش تره٬ برای من زندگی چنین نقشی رو داره.


پی نوشت : این ها را قبلا نوشته ام یکبار. همین جا هم منتشر کردم. تقریبا یک ماه بعد از اینکه آمدیم امریکا نوشتم. بعد از اینکه نوشتم حس کردم خالی شدم. حس کردم بغضم شکست. خیلی کوتاه و موجز گوشه ای رو نوشتم چون طاقت نوشتن همین اندازه رو هم نداشتم. اگر بخواهم کامل بنویسم٬ ولش کنیم٬ نمی شود کامل بنویسیم. یک جا خوانده بودم همیشه از مراسم خوشی فیلم میگیرند. مراسم عروسی. مراسم تولد. خوشی ها. خنده ها. کف زدن ها. خندیدن ها. توی عکسها٬ توی فیلم ها٬ همه میخندند٬ همه ژست میگیرند که خوشگل باشند. چرا کسی از مراسم عزا فیلمی نمیگیرد٬ از بدختی ها٬ از مصیبت ها٬ که بعدا بنشیند سر فرصت نگاه کند حجم بدبختی اش را و بعد برود در رویایش غرق شود. فیلمی داریم از خودمان که تا حالا نگاه نکرده ام. حالا حالا ها هم نگاه نخواهم کرد. شاید تا آخر عمر هم نگاه نکنم٬ نگاه هم بکنم فقط به این خاطر است که به خودم نشان دهم که چیز خاصی نیست. با کسی٬ حتی خدا٬ سر دعوا نداریم. قسمت لعنتی این بود. 


خلاصه دوست داشتم یک بار دیگه از همه دوستانی که بعد از شنیدن خبر بهم تسلیت گفتن یا دلداری دادن که البته اکثرش زیر همین پست بود که یکبار قبل گذاشته بودم تشکر کنم. بگم که دلداری شما تسلی خاطر من نبود. راستش نبود٬ دروغ که نداریم. کسی که با تسلیت گفتن بقیه آرام نمی شود. ولی بازهم تشکر میکنم ازتان. اینکه دیدم دوستانم به فکرم هستند و غریبه ها هم این اندازه انسانیت در وجودشان موج میزند. 


فرار مغزها - قسمت هشتم - مصاحبه

قبل از اینکه برویم سراغ انتخاب سفارت بر اساس گفته ها و شنیده های بچه های فعال در اپلای ابرود به یک معادله بسیار پیچیده و چند مجهولی رسیده بودیم که کمی رویش کار میشد توانایی غنی سازی بالای بیست درصد را داشت. آنکارا بهشت در مرحله اولیا و انبیا بود و ویزای مولتی را صلواتی و نذری توزیع می کرد. ارمنستان کمی بهشتش کمتر بهشت بود و در مثلا مرتبه بهشت امثال ما که نمازمان را میخوانیم و روزه مان را میگیریم و درک خاصی از چیز دیگر نداریم و خدا نه از روی لیاقت که از روی دلسوزی راهی بهشتمان می کند بود و ویزا توزیع میکرد منتها به صورت سینگل. اینجا یک پرانتز باز میکردند که البته ارمنستان درست است که برای همه بهشت است اما برای بچه های مکانیک جهنم است٬ (ما که مکانیک نبودیم٬ پس چه باک) . می گفتند بچه هایی که فاند ندارند بروند گرجستان. کسانی که فاندشان را مراکز حساس میدهد بروند آذربایجان. کسانی که چپ دستند قبرس و شش ماه دومی ها بروند بیروت. خلاصه و در آخر تایید میکردند دبی آزمون سیاوش است. به آتش می زنی و اگر نیت ات پاک بود و هدفت از امریکا رفتن همان بود که جلوی بقیه وانمود میکردی (حالا چه خوب چه بد) که کلیر میشدی و اما امان از روزی که هدفت چیز دیگری بود. خلاصه گویا سفارت دبی به یک سری دستگاه نیت یاب آلمانی مجهز بود و با خلوص ۱ درصد تشخیص می داد که حرف و دلت یکی هست یا نه. وقتی رفتم برای گرفتن وقت هیچ جا وقت نداشت جز دبی. ما هم انتخابی نداشتیم.


تاکید اکید میکردند که همان رزومه ای که به دانشگاه دادید را به سفارت بدهید و همان هدفی که برای دانشگاه ذکر کردید را برای سفارت ببرید چون آنها همه اینها را دارند و می خواهند شما را تست کنند ببینید راست میگویید یا نه. برای کسانی که ممکن است بخواهند روزی این راه را بروند بگویم که من هم رزومه را کاملا تغییر دادم و هم هدف آمدن را و آب از آب تکان نخورد.


توصیه کرده بودند که کلاسوری فایل بندی شده بخرم و هر مدرک را در یک صفحه بگذارم و هر کدام را که خواستند سریع تحویل دهم و مصاحبه کننده را تحت تاثیر قرار دهم. خودم هم بدم نمیامد که حالا که چندبار تحت تاثیر امریکایی ها قرار گرفته ام یک بار هم آن ها را تحت تاثیر خودم قرار دهم. غافل از اینکه آقا موبور هیکلیه از اینکه از ایران تا دبی برای مصاحبه رفته ام و سه بار صدایم کرده و خبری از من نبوده تحت تاثیر قرار گرفته است. خلاصه حالا با آن کلاسور معروفم جلوی مصاحبه کننده بودم. همه مدارک را ترجمه کرده بودم. از شناسنامه و کارت ملی تا سند ازدواج و گواهینامه و خلاصه هرچه دستم میرسید را با خودم برده بودم که با توپ پر حاضر شده باشم. 


آقا موبور هیکلیه به فارسی گفت خانوم من با شما فارسی مصاحبه میکنم ولی با ایشون باید انگلیسی مصاحبه کنم که اطمینان حاصل کنم انگلیسی بلد هستند. در ادامه رو به من گفت i20 رزومه٬ نامه هدف از تحصیل و ریسرچ پلن را بدهم. i20 را خیلی سریع در کلاسور پیدا کردم. نامه هدف از تحصیل را هم همین طور. رزومه پیدا نمیشد. هی در مدارک بالا و پایین میگشتم. یک کلاسور دویست صفحه ای که همه چیز تویش بود جز رزومه. ریسرچ پلن را پیدا کردم و دادم ولی رزومه پیدا نمیشد. با سرعت کل کلاسور را سه بار گشتم که اگر یک بار آرام گشته بودم احتمالا پیدا کرده بودم برای همین تصمیم گرفتم یک بار هم آرام بگردم. هر از چند گاهی نگاهی به آقا می انداختم و او که اولش خیلی عادی و عاری از عاطفه و خشم نگاهم میکرد اندکی حوصله اش سر رفته بود. شاید برای دومین بار بود که تحت تاثیر من قرار گرفته بود. خلاصه رزومه پیدا شد. رزومه را تحویلش دادم و گفتم I did it و لبخند زدم و توی دلم گفتم میخواستی بدانی من بلدم انگلیسی حرف بزنم٬ بیا فهمیدی؟ انتظار داشتم لبخند بزند که پرسید "پاردن؟" مانده بودم تکرار کنم خوش مزه بازی ام را یا نه که خودش بیخیال شد و گفت در مورد ریسرچ پلن ات توضیح بده. بزرگ ترین اشتباهی که کسی میتواند بکند این است که ریسرچ پلن را بدهد استادش بنویسد و خودش فقط یک بار چک کند که کلمه حساسی تویش نباشد. یعنی یک بار ریسرچ پلن را نخوانده بودم. در دو دقیقه صحبت به زبان انگلیسی پاور سیستم و کنترل و لود را با جایگشت های مختلف بدون هیچ هدف و معنی تکرار میکردم.  ما لود را کنترل میکنیم که پاور سیستم را کنترل کنیم و با کنترل سیستم پاور سیستم کنترل می شود و اگر کنترل نباشد پاور سیستم و لود کنترل ندارند. روی امام را سفید کرده بودم.


آقا گفت سربازی. گفتم معافم. گفت کارت پایان خدمت. گفتم الان بهتان میدهم. آن زمانی که دنبال رزومه میگشتم کارت پایان خدمت را سه بار دیده بودم ولی الان اثری از کارت پایان خدمت نبود که نبود. دوباره روز از نو روزی از نو. همزمان که داشتم میگشتم آقا موبور هیکلیه از پشت میکروفن اعلام کسانی که برای مصاحبه می آیند رزومه٬ ریسرچ پلن٬ i20 ٬ هدف از تحصیل و کارت پایان خدمتشان را جدا کنند و دم دست بگذارند. کارت پایان خدمت بالاخره پیدا شد. تحویل دادم که پرسید معافی تو موارد خاص است. موارد خاص چرا؟ گفتم پدرم ارتشی بوده و در جنگ ایران و عراق جنگیده و به همین خاطر معاف شدم. نگاهم کرد و گفت اوکی. یک برگه زرد داد دستمان که یعنی باید کلیرنستان چک شود. میگفتند دبی دو ماهه کلیر شوید باید کلاهتان را بیاندازید هوا. با این اوصافی که من داشتم دو ماهه ریجکت میشدم هم شاید کلاهم را می انداختم هوا. سه هفته بعد ایمیل کلیر شدنم آمد. بین بچه ها رکوردی حساب میشد. 

ویزا در پاسپورت آماده بودیم که عروسی بگیریم و هفته بعدش برویم امریکا که شب عروسی آن داستان ها پیش آمد. یک هفته بعد رفتیم آمریکا.

فرار مغزها - قسمت هفتم - امواج روتانا

تا آنجا گفتم که به هر ضرب و زور و حمد و قل هو الله که بود رسیدیم به هتل. دبی شهر بی صاحاب و مبتذلی است. وقتی میگویم مبتذل منظورم فساد و فحشا و این چیزهایی که از بچگی در مورد مبتذل در گوشمان خواندند نیست. ساختمانهای بی نهایت بلند که هر روز بر تعدادشان افزوده میشود و خیابانهای پت و پهن بدون هیچ هدفی جز خودنمایی. تنها مراکز خریدی در دنیا که یکهو میبینی یک عده سوار بر تاکسی از این سر پاساژ می روند آن سمتش. شهرش آدم را به یاد همه تازه به دوران رسیده ها می اندازد. شهری که با لبخند، امکانات تحویلت میدهند و درهم تحویل میگیرند. وارد هتل که شدیم یکی کیفمان را گرفت، یکی ساکمان، یکی نوشیدنی آورد، یکی چمدان را گرفت، یکی خوشامد گفت خلاصه شب عروسی داماد را اینقدر تحویل نمیگیرند که در بدو ورود به هتل ما را تحویل گرفتند. بعد هم یک خنده پت و پهن تحویل دادند و کارهای چک این را انجام دادند. کارمندان هتل به شدت لبخند میزدند و این سیاست را وقتی هیچ مهمانی هم آن دور و ور ها نبود ادامه می دادند تا حدی که احتمال میدهم همان کاری به پدر ژوکر با ژوکر کرد صاحاب هتل با کارمندانش کرده باشد.همه چیز خوب پیش میرفت تا آن لحظه که گفتند باید هزار درهم معادل یک میلیون خودمان بیعانه بدهیم. گفتم چرا؟ گفتند به خاطر مینی باری که در اتاق برایمان تدارک دیده اند و سایر امکانات پولی اتاق این پول را میدهیم، موقع رفتن میایند حساب میکنند و از عدد اولیه کم میکنند و تحویلمان میدهند. گفتم آقا من نه پدرم عرق خور بود نه مادرم، مینی بار که سهل است میکرو بار هم به درد من نمی خورد، پول هتل را هم قبل از آمدن تا قران آخرش دادم یک شاهی هم اضافه ندارم، بیایید هرچی که در اتاق پولی هست وردارید. یک هندی بدبخت را فرستادند بالا که اتاق را نشانمان دهد و وسایل فسق و فجور و بدبختی و پولکی را وردارد ببرد.

عادل با دو تا چرخ دستی آمد توی اتاق.در اولین قدم کل یخچال را خالی کرد. اسمش مینی بار بود ولی برای سگ مستی کل محل ما بس بود. خلاصه هر چی توی یخچال و کمد و میز و دستشویی و حمام و هرچه بود را جمع کرد. اون جوری که عادل داشت اتاق را خالی میکرد هر لحظه انتظار داشتیم میز و صندلی و تخت ها را ببرد و دو تا تشک کف اتاق برایمان بیاندازد. کشور سرمایه داری همین است دیگر. یک سری وسایل مانند چای ساز و چای و قهوه و آب و اینها در اتاق باقی مانده بود که نمی دانستم اینها مجانی است یا اینکه اینها را به عنوان دام در اتاق گذاشته اند که ما فکر کنیم مجانی است و بعدا دولاپهنا باهامان حساب کنند. دانه دانه وسایل باقی مانده را با عادل چک کردم. پرسیدم این بطری های آب مجانی است؟ با آرامش گفت بله آقا. بلافاصله پرسیدم این چایی ها هم مجانی هست؟ با تعجب و البته آرامش خاص مردم دیار گاندی جواب داد بله آقا. گفتم نسکافه چطور؟ گفت بله آقا. تا گفتم تلویزیون چی؟ شبکه هایش مجانی است یا به خاطر آن شارژ می شویم؟ گاندی را بیخیال شده و به اصل خودش که گویا به جبار سینک برمیگشته بازگشت و گفت همه وسایلی که در اتاق هست مجانی هست. همه وسایل مجانی که در اتاق هست را هر چند بار دیگر که بخواهید هم برایتان می آوریم که آن هم مجانی است. سالن بدن سازی و سونا و جکوزی و استخر و ساحل اختصاصی هم مجانی است. فعلا چیز مجانی بیشتری به ذهنم نمی رسد ولی احتمالا چیزهای دیگری هم مجانی باشد. از آنجایی که فردا صبح ساعت 9 باید سفارت می بودیم مهم ترین سوال این بود که صبحانه از چه زمانی می دهند که عادل گفت از ساعت 6 صبح صبحانه می دهند.

قرار بود پنج روز در دبی باشیم و این یعنی پنج صبحانه که باید ازشان به بهترین نحو استفاده میکردیم و اصلا روا نبود به خاطر یک سفارت مسخره یک صبحانه را ازدست بدهیم. مخصوصا که دوستی که این هتل را بهمان معرفی کرده بود گفته بود رو که روی میز صبحانه از انواع میوه و شیرینی و کیک بگیر تا گوشت و ماهی و میگو پیدا میشود. راس ساعت شش به عنوان اولین کسانی که وارد رستوران میشوند وارد شدیم به این قصد که تا 6.5 بخوریم و بعد هم تاکسی بگیریم برویم سفارت. از هتل ما تا سفارت نیم ساعتی راه بود طبق شنیده ها. با توجه به اینکه اندکی استرس داشتم فکر نمی کردم بتوانم چیزی بخورم اما میز صبحانه را که دیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت. تا ساعت 7 که خانوم شین با فحش و لگد مرا از رستوران بیرون کرد ترکیبی از میوه و کیک و شیر و املت و میگو و ماهی و بوقلمون و گوشت را چنان ته بندی کرده بودم که دیگر تنها کاری که نمی توانستم بکنم تفکر بود. نشان به آن نشان زمانی که داخل سفارت اسمم را صدا کردند من دستشویی بودم.

از راننده تاکسی پرسیدم تا سفارت چقدر میشود حدودا. گفت حدود پنجاه درهم. راه افتادیم و من محو تماشای ابتذال دبی شده بودم. کمی که گذشت در بین تماشای ابتذال دبی نیم نگاهی هم به تاکسی متر را داشتم که 40 درهم را رد کرده بود. تاکسی متر 60 درهم را که رد کرد زمانی بود که دیگر تنها چیزی که نگاه میکردم تاکسی متر بود. 75 درهم را که کرد علاوه بر تمرکز بر تاکسی متر صلوات هم میفرستادم. 85 درهم رسیدیم به سفارت. شروع نا امید کننده ای بود.

 صف ساعت هشتی ها و صف ساعت هشت و نیمی ها و صف ساعت نهی ها. در همه صفوف هم جوانان غیور آرایی با آمادگی تمام در حال گرم کردن بودند. سه تا دختر ایران سوپر فشن شیتان پیتان کرده که بچه شیراز بودند و دوتاشان مجرد بودند و دایی شان کالیفرنیا بود و آن سومی مجرد بود و حتی دایی اش هم کالیفرنیا نبود و با توکل بر حضرت شاهچراغ انتظار ویزا داشت و در کمتر از 30 ثانیه ریجکت شد پشت ما قرار گرفتند. یکی شان شبیه جوانی خاله ریزه بود. توریستی اقدام کرده بودند. قبلا از هلند اقدام کرده بودند و رد شده بودند. جلوی ما هم سه تا پسر ایرانی بودند که سه تاشان کراوات زده بودند و ناگفته پیدا بود از جنس خودمانند و دانشجویی اقدام کرده اند. تیشرت قرمز به تن با تعجب فکر میکردم در این گرما چطور دکمه های پیراهن را تا آن بالا بسته اند و کراوات زده اند و همچنان نفس میکشند. مشکل از آنجایی شروع شد که این سه پسر شاخ شمشاد تصمیم گرفتند با آن سه دختر شیتان پیتان وارد مکالمه شوند. با سیاست سنگ مفت گنجشک مفت جلو می رفتند و مشکل فقط من و خانوم شین بودیم که در وسط این دو معادله شش مجهولی قرار گرفتیم .

صف آهسته و پیوسته و با تاکید بیش از حد بر آهستگی جلو می رفت. به هر نحو وارد سفارت شدیم و انگشت نگاری و اسکن پاسپورت و تحویل عکس و بعد هم منتظر نشستیم تا صدایمان کنند. کلی بچه های ساعت هشتی بودند و بعد ساعت هشت و نیمی و در آخر هم ما ساعت نهی ها. قیافه مصاحبه کننده ها را بررسی میکردیم تا خانوم بد اخلاق مو مشکیه و آقا موبور هیکلیه رو پیدا کنیم. اولین باری که به امریکا بودن امریکا شک کردم آن لحظه بود که قبل از همه بچه های ساعت هشتی و ساعت هشت و نیمی به عنوان اولین نفر اسم من را صدا کردند و من به خیال اینکه حالا کو تا اسم ما را صدا کنند با خیال راحت دستشویی بودم. خلاصه به هر بدبختی که بود خودم را از وسط دستشویی به وسط مصاحبه رساندم و با چهره کلافه از سه بار صدا کردن آقا موبوره هیکلیه رو به رو شدم.

فرار مغزها - قسمت ششم - مسافران دبی

داستان تا آنجا پیش رفت که پویا زحمت کشید و i20  من را برای محمد فرستاد و دست من را در دست محمد گذاشت و محمد قرار شد i20 را برای من بیاورد ایران. آلبرکامو میگوید هر چیزی که احتمالش وجود داشته باشد قطعا روزی اتفاق میافتد. محمد به محض اینکه پایش به ایران رسید با صدایی که ناراحتی از آن میچکید گفت i20 را روی میزش جا گذاشته است. من وقت سفارت بلیط هواپیما و هتل را گرفته بودم. محمد گفت که البته اصلا جای نگرانی نیست چون پدرش شنبه صبح از امریکا به ایران میرسد و به پدرش سپرده است که حتما نامه را بیاورد. ما ساعت ۱۲ ظهر پرواز داشتیم و پدرش پنج صبح می رسید. بدون در نظر گرفتن تاخیرهای محتمل خیلی داستان ریسکی و لب بومی بود. پس قطعا جای نگرانی بود اما چاره ای دیگری نداشتیم جز توسل به معصومین. شکرخدا معصومین و پدر آقای محمد طبق معمول کارشان را خوبی انجام دادند و i20 عزیزکرده ما سالم و سلامت به دستمان رسید و سوار هواپیما شدیم. جا دارد از همین جا از پویا و محمد و پدرش دوباره تشکر کنم.


داخل هواپیما قیافه ها را برانداز میکردم و در خیال خودم بررسی میکردم که کدامشان ممکن است برای گرفتن وقت سفارت راهی دبی میشوند. همه جوری شاد و شنگول بودند که واضح بود برای آفتاب گرفتن و خرید کردن و کارهای دیگر است که راهی دبی هستند. هواپیما که بلند شد که مهمانداران عزیز خواهش کردند که تا زمانی که در هواپیما هستیم تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران باشیم و با سلام و صلوات بر روح پر فتوح امام راحل راهی شویم. سلام و صلوات برای روح پرفتوح امام راحل فرستادن که خب تکلیفش معلوم بود و بعد از ۲۵ سال زندگی در ایران در این قسمت قضیه در اوج آمادگی جسمانی تا وعجل فرجهمش را غرا ادا کردیم ولی همش فکرم مشغول بود که رعایت قوانین جمهوری اسلامی در هواپیما یعنی چی؟ تا حالا دبی نرفته بودم و همیشه از فحشای و ولنگاری دبی شنیده بودم اما اصلا فکرش را هم نمی کردم "دبی رو" ها چه حرکاتی نشان داده اند که قبل از پرواز اینگونه خواهش میکردند که تا توی هواپیما هستید غلاف کنید و پایتان به دبی رسید با شمشیرهای آخته هر چه خون میخواهید بریزید. 


از آنجا که معمولا این طوری است که مهمانداران از روی اجبار و فرمالیته و برای اینکه بعدا دست کسی بهشان نرسد چیزی میخواهند و بعدا عمرا کسی التزام عملی برای جلوگیری در خود حس نمیکند٬ منتظر بودم آن اعمال منافی قوانین جمهوری اسلامی ایران و طبیعتا عفت از سایرین سر بزند و در صورت امکان ما هم همراهی شان کنیم. بقیه مسافران را زیر نظر گرفته بودم. منتظر بودم  که جوان بازو تتو شده ردیف کنار از کیف دستی اش یک قمقمه عرق سگی در بیاورد و بقیه لیوان هایشان را در بیاورند و سگ مستی را شروع کنند یا دختر و پسری که در ردیف جلویی بودند کم کم سفری اداری به حوالی سانفرانسیسکو داشته باشند. هرچه نگاه کردم خبری نبود و کم کم داشت خوابم میبرد که آوانگاردترین چیزی که دیدم روسری خانوم بغل دستی بود که روی شانه اش افتاده که بدترش را هرروز در کوچه و خیابانهای تهران خودمان دیده بودم و خیلی ضدانقلابی و خانمان برانداز نبود. خلاصه حسابی معلوم بود که ولنگاران دبی رو با توصیه خانم مهماندار ماست ها را کیسه کرده اند و ترجیح داده اند فعلا غلاف کنند. 


نیم ساعت مانده بود به دبی که تحرکات شروع شده بود. آوانگاردهایی که روسری شان روی شانه افتاده بود رفته رفته زیاد شد. کم کم دیدم تک و توک روسری ها را جمع کردند و تو کیف گذاشتند. هرچه نزدیک تر میشدیم وخامت داستان بیشتر میشد. اول روسری ها برداشته شد. آرایش کردن ها شروع شد (که علت این یکی را هنوز دارم کنکاش میکنم) مانتوها را درآوردند. پاچه ها را بالا زدند. کم کم داشتم نگران میشدیم و آب دهان قورت میدادم و دوست داشتم حالا حالاها نرسیم ببینیم آخر ماجرا چه میشود و مرحله بعدی چه میتواند باشد که از آنجا که چرخ گردون به خواسته ما نمیگردد خلبان اعلام کرد که رسیدیم و این ماجرا همین جا ناتمام ماند. غصه ام شده بود که اگر این هواپیما مثلا به جای دو ساعت تا دبی چهار ساعت تا برلین رفته بود چه ها که نمی دیدیم. توی فرودگاه جذاب ترین کیس ها زنانی بودند که روسری شان را درآورده بودند اما مانتویشان همچنان با چهار دکمه بسته وظیفه حفظ حجاب را به عهده داشت٬ چیزی شبیه به عکسهای آزادیهای یواشکی. نشان می داد که اگر همین فردا حجاب در ایران آزاد شود شاهد خیلی عظیمی از خانوم های بی روسری با مانتو چاردکمه خواهیم بود که یکی دو ماهی طول میکشد پروسه تطابق را طی کند. فرودگاه دبی معمولا بهترین زمان است برای تطابق با محیط و نقش کاتالیزور را ایفا میکند و همین که زنان ایرانی کمی با بقیه خارجی ها قاطی شدند و اطمینان پیدا کردند چشمای اشعه پیرکننده دار ایرانی اسلامی فقط بر تن و بدن آنها زوم نخواهد بود کم کم مانتو را درمیاورند. یک شرم آریایی که خارجی ها را در کنار دکترها و عکاسها در زمره محارم قرار میدهد.


تاکسی را از قبل هماهنگ کرده بودیم و راننده را پیدا کردیم. راننده به وضوح یک پایش مصنوعی بود و از دسته معلولین زحمت کش بود. راننده پرسید میتواند در راه هتل به مغازه دوستش برود و وسیله ای را تحویل دهد البته تاکید کرد که مغازه دوستش در مسیر است. حتی سنگدل ترین انسان نیز نمیتوانست خواسته چنین انسان زحمتکشی را که با پای معلول به فعالیت مشغول است را رد کند پس گفتیم که نو پرابلم. ازمان پرسید ایرانی هستیم؟ تایید کردیم. گفت که اهل پاکستان است.مشغول صحبت شدیم. گفت عضو القاعده بوده و پایش را در جنگ با امریکایی ها از دست داده است و امان از دست کافران و ما هم کاری نداشتیم جز اینکه تایید کنیم و به وجد بیاییم. خانوم شین روسری اش را دوباره از کیفش درآورد و این بار محکم تر و مومن تر از همیشه سرش کرد. من هم در مورد آمدن ماه رمضان ابراز هیجان کردم و از خاطرات دوبار حجی که رفتم گفتم و با خودم فکر میکردم وسط این بیایانی که دارد ما را می برد واقعا مغازه دوستش است یا میخواهد دو تا رافضی بکشد و خودش را یک قدم به بهشت نزدیک تر کند. خلاصه ازش خواستم سوره حمد و توحید را برایش بخوانم و او چک کند درست میخوانم یا نه. نمی دانم ما از او بیشتر ترسیده بودیم یا او از ما. کاملا وحشت کرده بود. شاید فکر میکرد که میخواهم چک کنم بلد است حمد و سوره را درست بخواند یا نه. نمیدانم از گیج بازیمان ترسید یا از مسلمانی مان دلش به رحم آمد. هرچه بود سر خر را کج کرد و گفت فردا سراغ دوستش می رود و ما را زودتر به هتل رساند. 

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

فرار مغزها - قسمت پنجم - i20

تا آنجا گفتم که استاد ایرانی در جواب سوالهای پی در پی اگر نرسم به عبارت " برسون خودت رو " اکتفا میکرد و خیلی شیک و راحت آینده یک خانواده را به طور مستقل و دو خانواده را به طور غیر مستقل در یک فعل و یک ضمیر و یک رای مفعولی خلاصه میکرد و همه آن چیزهای دیگری که در قسمت قبل توضیح دادم که منجر به آن انتخاب دیگر شد. حالا مساله اصلی رسیدن i20 به ایران بود که باید به یک کشور سومی فرستاده میشد و از آنجا به ایران و همه اینها در آن فشردگی زمانی عملا ممکن نبود. خدا نگاه دارد دانشگاه تهران را که نه تنها قدیمی ترین و کول ترین و بهترین دانشگاه ایرن است٬ بلکه در همه جای دنیا عملا نمایندگی دارد و الحق بچه های دانشگاه تهران روی هم حساب دیگری باز می کنند و هوای همدیگر را حسابی دارند. دوستی نادیده پویا نام پیدا کردم در دانشگاه مزبور که از بچه های دانشگاه تهران بود و همین حجت را تمام میکرد. او هم دوستی محمد نام پیدا کرد که نیویورک بود و قرار بود پس فردایش عازم ایران شود. i20 را پویا زحمت کشید از دانشگاه گرفت و با پست فرستاد برای محمد و با محمد هماهنگ کرد و دست من و محمد را گذاشت توی دست هم.محمد زنگ زد که i20  به دستش رسیده و پس فردا میرسد ایران و خیالم راحت و بروم وقت سفارت را بگیرم.


هر کسی صابون اپلای به تنش خورده باشد حتما با سایت اپلای ابرود آشنایی دارد. در مورد همه چیز فروم دارد و از سیر تا پیاز اپلای تویش بحث شده. خاصیت ایرانی اسلامی تویش موج میزند. اینقدر اطلاعات شنیداری و گفتاری با صراحت تویش بیان میشود شما فکر میکنید این ها را نه علی آقا از آمل که صرفا نیم ساعت توی سفارت بود و از دانشگاه کلرآباد میزوری پذیرش گرفته که این ها را مایک فلر از توی خود سفارت امریکا در ترکیه و جان اسمیت از توی دفتر مرکزی وزارت امورخارجه امریکا در واشنگتن نوشته و الان در هاروارد مشغول تحصیل است. برای وقت سفارت سه گزینه داشتم. آنکارا٬ ارمنستان و دبی. طبق گفته های بچه های اپلای ابرود بهشت برین متقاضیان ورود به امریکا آنکاراس. همان جا چارتا سوال الکی میپرسند و با لبخند ویزا رو می کوبند توی پاسپورتتان. رتبه بعدی به ارمنستان می رسد که یک کمی ممکن است کارتان به سوال های بیشتری بکشد ولی در نهایت این ویزاست که در پاسپورت خودنمایی می کند. جهنم متقضایان هم دبی است. سفارتی به غایت سخت گیر که گویا رسالتش را ویزا ندادن به ایرانی ها تعریف کرده و آنهایی که دوست دارند اپلای کرده باشند و ته دلشان راضی نیست بروند امریکا بهترین جا برایشان دبی است که خیلی شیک ردشان کند. هر عقل سالمی آنکارا را انتخاب می کند. نشد ارمنستان. ولی سوال اصلی اینجا بود که اگر ارمنستان هم نشد چی؟ آنکارا و ارمنستان تا سه ماه بعد کیپ تا کیپ پر بودند پس کار ما با فروم کدام سفارت را انتخاب کنم تمام شده بود. اولین وقت خالی سفارت دبی را انتخاب کردیم و رفتیم دنبال هتل و تور و فروم قربانیان سفارت دبی.


قدم بعدی انتخاب هتل بود. پیشنهاد همه انتخاب یک هتلی حوالی سفارت بود. چار روز میخواستیم برویم دبی با خانوم شین که نهایتا سه ساعتش را در سفارت بودیم. گفتیم گور بابای سفارت و یک هتل پنج ستاره گرفتیم در یکی از بهترین جاهای دبی که طبیعتا با سفارت خیلی دور بود. گفتیم یا ویزا می دهند و میرویم و امریکا و دبی نوش جانمان. یا ویزا نمی دهند٬ حداقل یک هتل خوبی رفته ایم و چار پنج روز خوش گذرانده ایم. 


قدم بعدی افتادن روی فروم قربانیان دبی بود. آنجا بود که اصطلاحاتی همچون " خانوم مو مشکیه بد اخلاقه" و "آقا مو بوره قد بلنده"  و اینها آشنا شدیم. ملغمه ای بود از داستان پردازی و توهمات و کارشناسی ها و کارشناسی ارشدی ها . یکی میگفت سفارت هیچ کاره است و همه چیز از قبل تعیین شده. یکی میگفت خانوم مو مشکیه و آقا موبوره همه کاره اند. یکی میگفت اولین سوالی که ازش پرسیده اند این بوده که خواهر ۵ ساله ات که سرما خورده بود بهتره و یکی دیگر میگفت طرف گفته سلام من را به دوست دختر بابات برسون. یکی میگفت بابا اینها هیچی نمی دونند و وا ندید و همه را خالی ببندید ( که البته اگر کسی این پیشنهاد را نمی کرد هم من همین کار را میکردم ) یکی میگفت اینها الف تا ی زندگی ات را بهتر از خودت می دانند.


همه چیز خوب پیش رفته بود و محمد هم از توی فرودگاه مسج داد که هواپیمایم دارد بلند میشود و دعا کنید سالم برسم (چشمک). محمد هم سالم رسید و تماس گرفت که من رسیدم منتها یک مشکل کوچک پیش آمده. گفتم چه مشکلی محمد جان. گفت i20  را روی میز اتاقم در نیویورک جا گذاشته ام... 


قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

فرار مغزها - قسمت چهارم - رکورددار انتخاب غلط

به این استاد و آن استاد ایمیل میزدم. تور پهن میکردم و قلاب می انداختم و کسانی که در این کار بوده اند می دانند شرط اصلی صبر است و امید. اسمش اپلای است و ادمیشن گرفتن٬ مدرن و شیک. اما ماهیت کار نوعی رقابت کثافت کاری با یک عده هندی و چینی و البته هم وطنان غیور آریایی است. همه میگفتند باید به دویست نفر ایمیل بزنی تا بیست نفر جواب بدهند که غالبا ۱۵ تایشان میگویند که متاسفند -که اگر قبلا تحت تاثیر ادب امریکایی ها قرار نگرفته باشید قطعا تحت تاثیر قرار میگیرید- و پنج تایشان شما را به اپلای صرفا تشویق می کنند که این پیشنهاد در حد پیشنهاد قبول مسوولیت مدیریت فنی تیم فوتبال است٬ به قول علی پروین یعنی کشک. به چند نفر ایمیل زده بودم و تور را حسابی پهن کرده بودم و منتظر یک بنده خدایی که در این طور گرفتار شود و خداشاهد است با خدا راز و نیاز میکردم که من راضی به اعصاب خوردی و شکست روحی و عاطفی هیچ استادی نیستم٬ اگر به دردشان نمیخورم خودت کارم را درست نکن. یک روز ایمیلی به دستم رسید از یک استاد ایرانی در تکزاس که بدون اینکه ایمیلی به او زده باشم از من خواست بگویم علاقه ای دارم دوره دکترا را نزد او بگذرانم یا نه. احمقانه ترین سوالی که از یک مسلمان میشود پرسید؟ به بهشت علاقه مند است؟ گویا یکی از اساتید عزیز ایرانی که به او ایمیل زده بودم من را به او معرفی کرده بود. خلاصه ما در تور دنبال ماهی بودیم اما جز دمپایی گیرمان نمی آمد که خدا این گونه با لبخندی مهربانانه خودنمایی می کرد و نشان داد که در دل بندگانش است.


همان روز قرار بود با یک استاد امریکایی مصاحبه کنم. مصاحبه کردیم و آخر مصاحبه گفت مهراز٬ من و تو میتوانیم با هم کارهای بزرگی انجام دهیم. چه کارهای بزرگی مدنظرش بود خدا می دانست. صحبتمان تمام نشده بود که نامه فاند امضا شده را برایم فرستاد. آن روز را روز جهانی گرفتن ادمیشن نام گذاری کردم. خدا همچنان با لبخندی این بار نه مهربانانه که شیطنتانه نظاره میکرد.  بازهم مثل همیشه ی خدا مانده بودم بر سر دوراهی. من همه دوراهی های زندگیم رو اشتباه رفتم. این مسوولیت من رو برای انتخاب در این دوراهی بیشتر میکرد. میخواستم برای اولین بار در زندگی در یک دوراهی درست انتخاب کنم. 


استاد امریکایی گفت می داند وضعیت ویزا دادن به دانشجویان ایرانی چگونه است. اینکه باید بریم یه کشور دیگه و وقت مصاحبه و کلیرنس و همه اینها. آخر اردیبهشت بود و طبیعتا زمان زیادی نبود. گفت ببین مهراز اصلا نگران نباش٬ اگر زمانی به این ترم نرسیدی من این پوزیشن را برای ترم بعد هم برایت نگه می دارم. استاد ایرانی عزیز اما در قبال نگرانی های من که باباجان به این ترم میرسم یا نه به عادت و سنت حسنه ی ۲۵۰۰ ساله ایرانی شامورطی بازی درمیاورد و میگفت سعی کن برسی. هی میگفتم بابا جان خودت که ایران بوده ای٬ از خوب روزگار ایرانی هم که بوده ای. اولین وقت خالی آن هم در دبی ۳۰ خرداد است. من میرسم به نظرت؟ بازهم به گفتن جمله کلیدی سعی کن برسی اکتفا میکرد. میگفتم لامصب٬ اگر نرسیدم چی؟ میگفت تو سعی کن برسی. خلاصه جواب روشن نمی داد که اگر نرسیدیم چی. از من  اصرار که اگر نرسیدیم چی و از او انکار که سعی کن برسی. اینقدر موی دماغ شدم که در آخر گفت اگر نرسیدی حالا دیفر میکنیم به ترم بعد.دیدم استاد امریکایی خودش از همان اول مثل دایه ای مهربان همه شرایطی که میخواستم برایش توضیح دهم را برایم توضیح داد و گفت نگران نباش. استاد ایرانی به گفتن سعی کن برسی اکتفا میکرد. استاد امریکایی ایمیلش را با سلام شروع میکرد و استاد ایرانی با های ! این از اولین شوک های فرهنگی بود که بر من وارد شد.


در این بین یکی از بچه های برق شریف که استاد ایرانی تکزاسی به او گفته بود بین او و یکی از بچه های دانشگاه تهران شک دارد و بعد از دو ماه دواندن جواب منفی بهش داده بود نمی دانم از کجا شماره من را پیدا کرده بود که آقاجان تو اگر از جای دیگر پیشنهاد داری برو و این را بگذار برای من. این را دیگر کجای دلم میگذاشتم؟


 مانده بودم که ایست کوست را انتخاب کنم که نزدیک نیویورک ( عشق پوشالی همیشگی ام ) باشم و سرمای منفی ۱۵ ۲۰ زمستان را تحمل کنم یا تکزاس ( لوکیشن سریال تا ابد محبوبم برکینگ بد ) را. در زندگی از دوراهی متنفرم. کاش هیچ راهی نباشد تا اینکه دوراهی باشد. دوراهی تجربی یا ریاضی٬ دوراهی برق یا صنایع٬ دوراهی ارشد برق یا ام بی ای٬ دوراهی سیستم شریف یا الکترونیک قدرت تهران٬ دوراهی استاد امریکایی کول در سرمای منفی ۲۰ درجه زمستان یا استاد ایرانی یبس در گرمای بالای ۴۰ تابستان.  دنبال راحتی و راحت طلبی خودم بروم یا جوانکی دیگر مثل خودم متاهل با رویای امریکایی در سر را راهی امریکا کنم. صدها فرشته بوسه بر آن دست میزنند کز کار خلق یک گره بسته باز کنند.


دوراهی را با عقل انتخاب کردم نشد. با دل انتخاب کردم نشد. با مشورت نشد. مهندسی معکوس نشد. یک زمانی سکه می انداختم. شیر یا خط و اگر ته دلم دوست داشتم شیر بیاید بدون اینکه سکه را نگاه کنم شیر را انتخاب می کردم. این هم نشد. من آدم انتخاب غلط بین دوراهی ها بودم. باز با این حال نمی دانم چه اصراری دارم که در دوراهی ها فقط و فقط خودم انتخاب کنم. و من استاد امریکایی و بوسه صدها فرشته رو انتخاب کردم. حالا الان که زمستان دارد کم کم میاید حس میکنم نکند این بار هم غلط انتخاب کرده ام. نکند صدها فرشته غلط میکنند با من. زمان همه چیز را روشن می کند.


دعوت استاد امریکایی را لبیک گویان رفتیم برای امضای نامه ادمیشن و درخواست صدور i20 و گرفتن وقت سفارت و سایر امور. مشکل اصلی وقت بسیار کم برای گرفتن وقت سفارت و صدور i20 و پست i20  از امریکا به کشور ثالث و از آنجا به ایران بود. میدانید که همه چیز را میشود از ایران به امریکا پست کرد ولی یک سری مدارک را نمیشود از امریکا مستقیم به ایران پست کرد. اوباما مچکریم. خلاصه دل نگرانی اصلی رفتن به سفارت بود.


قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

فرار مغزها - قسمت سوم - استاد جو زدگی

روز اولی که با استادم صحبت کردم از استادهایی گفت که از اقصی نقاط دنیا بهش ایمیل میزدند و دانشجو میخواستند. در طی دو سال به اندازه کافی این دیالوگ تکرار شده بود و روزی که در حیاط خبر تماس استاد واشنگتنی و معرفی با اکراه من رو بهم داد حس میکردم که بعد از تحمل دو سال رنج همای دام سعادت به دام افتاده است و د برو که رفتیم. بعد از این که هویت واقعی جان اسمیت که اسم راج کاپور برایش مناسب تر بود برایم روشن شد خیلی زود فهمیدم این ره که من می روم در بهترین حالت به هندوستان است و ماهیت آن پوزیشنهای کذایی که استاد عزیز قمپزش را برایمان در میکرد خیلی زود برایمان مشخص شد. همین که زود بفهمید راه به جایی نمیبرید خودش کلی هوش میخواهد البته در این مورد به خصوص من خیلی هوش خاصی نمیخواست. در دوئل تک به تک من و دوست دانشگاه تهرانی شانس 99 به 1 به نفع او بود و حالا که مصاحبه شوندگان با یک حساب سرانگشتی سر به فلک میکشیدند شانس به صفر میل میکرد. آخرین حربه استفاده از اسم ماهاراز و لوس بازی و لیم بازی بود که هرکسی قیافه راج کاپور را از صدمتری می دید می فهمید که این مسجد جای ژانگولر بازی نیست. البته کی از امتحان کردن شانس ضرر کرده بود که من نفر دوم باشم. یک ایمیل زدم و پرسیدم که بالاخره چه شد داستان که راج کاپور داستان با گفتن این که رزومه ات را –برای بار چهارم- برایم بفرست عمق بیماری روحی روانیش رو برایم آشکار کرد.


کلا  پروسه اپلای را مثل همه کارهای دیگر به بعدا موکول کرده بودم و به زندگی روزمره که تقریبا چیز خاصی نبود برگشته بودم تا اینکه در بهمن ماه عموی خانوم شین فوت کرد (خدایش بیامرزد). خانوم شین یک پسرعمویی داشت که همه من را یک جورهایی با او مقایسه می کردند. برق شریف خوانده بود و سیزده سال پیش به امریکا رفته بود. روز اولی که زن عمو من را دیده بود گفته بود پسرش "دقیقا" مثل من بوده و رفته امریکا و من هم باید همین کار را بکنم. یک روز هم پدر خانوم شین در میان حرفاش گفته بود که برادرزادش دقیقا مثل من بوده. تیزهوشان درس خوانده و لیسانس برق گرفته و رفته امریکا. 


در جریان فوت شدن عموی خانوم شین من پسرعموی دقیقا مثل خودم را دیدم. یک روزی وسطای اسفند توی همین مراسم متدوال عزاداری کنار ایشون نشسته بودم و بحث شد که تیزهوشان بودی و آفرین و برق دانشگاه تهران میخوندی و آفرین و خلاصه شباهت ها داشت میزد بیرون اما همین طوری که بحث ادامه پیدا میکرد کار خراب تر میشد.داشتم شباهت های خودم با آدمی که رتبه یک رقمی کنکور که جز شاگرد اول های برق شریف بوده و کل دوره لیسانس و فوق و دکترایش هشت سال طول کشیده و در آی بی ام به عنوان استعداد برتر استخدام شده و با خرج آی بی ام در بهترین دانشگاه های مدیریت امریکا دوره ام بی ای گذرانده را با خودم میشمردم. اینقدر کم آوردم که مجبور شدم حرف "ر" که در اسم هر دومان مشترک است را هم به حساب اشتراکات بگذارم ولی افاقه نمیکرد. رویای امریکایی ام در حال فرو ریختن بود که پسرعمو شروع کرد به تشویق کردنم به رفتن به امریکا.خیلی پکر گفتم که حالا در برنامه هایم است که حرفم رو قطع کرد و گفت ببین اگه میخوای بیای امریکا باید تلاش کنی. باید خسته نشی. به هرحال راه سختیه. همه میخوان بیان امریکا. ما هم این طوری نیست که با پول خودمون بتونیم بیایم و فاند گرفتن خیلی رقابتی و سخته ولی شدنیه. گفتم آخه به هر حال یه اولیه هایی میخواد ادمیشن گرفتن که من الان...حرفم رو قطع کرد که اصلا این حرف رو نزن و هیچی نمیخواد اصلا نباید نا امید بشی و با امید برو جلو حتما میشه. 


این حرفها چنان موتور من رو روشن کرد که پنج ماه بعد که مجددا پسرعموجان رو در نیویورک دیدم برگشت بهم گفت "لامصب آخه چطوری اینقد زود اومدی؟ منو تو که مگه اسفند باهم صحبت نکرده بودیم؟ مگه ددلاین ها ژانویه نیست؟ کی اپلای کردی؟ کی پذیرش گرفتی؟ کی رفتی سفارت؟ کی ویزا گرفتی؟ " چنان تعجب کرده بود که ترس من رو فراگرفت و پرسیدم مگه خودتون نگفتید نترس و برو جلو و اقدام کن و این حرفا. گفت حالا من یک چیزی گفتم ولی دیگه اپلای کردن یه اولیه هایی میخواد دیگه . من رو بگو که زندگیم رو برپایه چنان تشویقی اینگونه دستخوش تحول کرده بودم و به این فکر میکردم که بعد از صحبت با پسرعمو چقدر جوگیر شده بودم و انصافا این جوگیری چقدر جواب داد. خلاصه شباهت با پسرعمو جواب داده بود.


پروسه اپلای کردن و پذیرش گرفتن و انتخاب بین پذیرش های آمده را سرسری رد می کنیم و میرسیم به آنجایی که دو استاد از دو دانشگاه مختلف با شمشیرهای آخته در انتظار من بودند که دعوتشان را لبیک گویم.


قسمت دوم

قسمت اول