فرار مغزها - قسمت خیلی اول

همه چیز از اون روزی شروع شده بود که استادم تو حیاط دانشگاه من رو دید و گفت که یه استادی از واشنگتن بهش ایمیل زده و گفته دانشجو میخواد و منم تو و دو نفر دیگه رو معرفی کردم. یک ایمیل بهش بزن. قبل از اون همیشه فکر میکردم که از استادم آبی گرم نمیشه ٬ بعد از اون (البته بعد از سه ماه) فهمیدم که نه تنها ازش آبی گرم نمیشه بلکه یک سری آبها ممکنه ازش سر هم بشه. تو سر بزغاله می‌زدی داشت اپلای می‌کرد. هرشب با خودم فکر می‌کردم من چیم از بزغاله کمتره. این اتفاق که افتاد اولین کار خدا رو شکر کردم که اینقدر هلو برو تو گلو کار من رو درست کرد. دومین کار به استاد عزیز امریکایی ایمیل زدم و رزومه رو فرستادم و تافل و جی آر ایی واسه یک ماه بعد ثبت نام کردم. استاد عزیز باهام قرار مصاحبه گذاشت برای ساعتی که به وقت ما می‌شد چهار صبح. رفتم خونه محمد. خونه محمد واسه مصاحبه بهترین جای دنیاست. خونه محمد واسه همه چی بهترین جای دنیاست. بگذریم. کلی تمرین کردم که به استاد چی ها رو بگم. تا چهار صبح بیدار بودم که دقیقا راس ساعت ۴ استاد بهم پی ام داد که مهراز اونجایی؟ اولین باری که تحت تاثیر امریکایی ها و وقت شناسی شون قرار گرفتم همون لحظه بود. دقیقا راس ساعت ۴ !!! گفتم "یس یس" گفت ببین من یه مشکلی برام پیش اومده خواستم بگم بعدا باهم حرف می‌زنیم. در کمتر از یک دقیقه این دومین باری بود که تحت تاثیر امریکایی ها و این بار ادبشون قرار گرفتم. خلاصه گفت فردا باهم صحبت می‌کنیم.

هر روز با خودم حساب کتاب می‌کردم که استادم منو و دو نفر دیگه رو معرفی کرده. یکی از اون دو نفر که مشکل خانوادگی داشت و از اپلای پشیمون شده بود. پس می موندیم من و یک نفر دیگه. شانس پنجاه پنجاه چیزی بود که ازش استقبال می‌کردم. البته با توجه به اینکه رقیب کلی مقاله داشت و معدلش از من یک نمره بالاتر بود یکمی این شانس پنجاه پنجاه به نفع اون سنگینی میکرد و تبدیل به ۹۹ به ۱ کرده بودش ولی من کسی نبودم که بخوام میدون رو خالی کنم. یعنی یا اون لحظه نبودم٬ یا فکر می کردم که نیستم. تا فردا به این فکر میکردم که چطوری شانس خودم رو از ۹۹ به ۱ حداقل به ۹۰ به ۱۰ برسونم. البته این فکر کردن ها تا الان که هیچ نتیجه ای نداشته و هنوز هم در این مورد فکر می کنم. خلاصه فردا شد. راس ساعت ۴ صبح استاد پی ام داد که مهراز اونجایی؟ این بار دیگه از وقت شناسی فقط لذت بردم و دیگه تحت تاثیر قرار نگرفتم چون قبلا یک بار تحت تاثیر وقت شناسی قرار گرفته بودم. گفت من یک دقیقه دیگه بهت زنگ می زنم و من دل تو دلم نبود که الان چی میخواد بگه و اون سخنرانی غرایی که در مورد کارهام و نقشه هام و آمال و آرزوهام آماده کرده بودم رو توی ذهنم مرور می کردم که اسکایپم زنگ خورد. در کسری از ثانیه تشنگی و گرسنگی و دستشویی و خواب و تنبلی بر من مستولی شد و شیطونه گفت که آقا کلا بیخیال شو و دکمه قرمز رو بزن و برو دستشویی و بیا یه چایی بیسکوییت بزن و بخواب. حس بازیگر نقش اول ماتریکس رو داشتم. تو خیالم قرص قرمز و آبی رو جلوم گرفتن و من باید انتخاب کنم. صحبت کردن با استاد و رفتن به امریکا یا زدن دکمه قرمز. البته تنها فرقش این بود که به جای قرص آبی اینجا دکمه سبز بود. تو همون فرصت کم یه حمد و چارقل و آیت الکرسی رو ام پی تری جوری که فرشته ها و خود خدا و حتی خودم هم نفهمیدم خوندم و بر خودم و گشنگی و تشنگی و از همه مهم تر دستشویی فایق اومدم و دکمه سبز رو زدم و قیافه استاد رو دیدم که داره بهم لبخند میزنه.

(به شدت ادامه دارد...)