فرار مغزها - قسمت ششم - مسافران دبی

داستان تا آنجا پیش رفت که پویا زحمت کشید و i20  من را برای محمد فرستاد و دست من را در دست محمد گذاشت و محمد قرار شد i20 را برای من بیاورد ایران. آلبرکامو میگوید هر چیزی که احتمالش وجود داشته باشد قطعا روزی اتفاق میافتد. محمد به محض اینکه پایش به ایران رسید با صدایی که ناراحتی از آن میچکید گفت i20 را روی میزش جا گذاشته است. من وقت سفارت بلیط هواپیما و هتل را گرفته بودم. محمد گفت که البته اصلا جای نگرانی نیست چون پدرش شنبه صبح از امریکا به ایران میرسد و به پدرش سپرده است که حتما نامه را بیاورد. ما ساعت ۱۲ ظهر پرواز داشتیم و پدرش پنج صبح می رسید. بدون در نظر گرفتن تاخیرهای محتمل خیلی داستان ریسکی و لب بومی بود. پس قطعا جای نگرانی بود اما چاره ای دیگری نداشتیم جز توسل به معصومین. شکرخدا معصومین و پدر آقای محمد طبق معمول کارشان را خوبی انجام دادند و i20 عزیزکرده ما سالم و سلامت به دستمان رسید و سوار هواپیما شدیم. جا دارد از همین جا از پویا و محمد و پدرش دوباره تشکر کنم.


داخل هواپیما قیافه ها را برانداز میکردم و در خیال خودم بررسی میکردم که کدامشان ممکن است برای گرفتن وقت سفارت راهی دبی میشوند. همه جوری شاد و شنگول بودند که واضح بود برای آفتاب گرفتن و خرید کردن و کارهای دیگر است که راهی دبی هستند. هواپیما که بلند شد که مهمانداران عزیز خواهش کردند که تا زمانی که در هواپیما هستیم تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران باشیم و با سلام و صلوات بر روح پر فتوح امام راحل راهی شویم. سلام و صلوات برای روح پرفتوح امام راحل فرستادن که خب تکلیفش معلوم بود و بعد از ۲۵ سال زندگی در ایران در این قسمت قضیه در اوج آمادگی جسمانی تا وعجل فرجهمش را غرا ادا کردیم ولی همش فکرم مشغول بود که رعایت قوانین جمهوری اسلامی در هواپیما یعنی چی؟ تا حالا دبی نرفته بودم و همیشه از فحشای و ولنگاری دبی شنیده بودم اما اصلا فکرش را هم نمی کردم "دبی رو" ها چه حرکاتی نشان داده اند که قبل از پرواز اینگونه خواهش میکردند که تا توی هواپیما هستید غلاف کنید و پایتان به دبی رسید با شمشیرهای آخته هر چه خون میخواهید بریزید. 


از آنجا که معمولا این طوری است که مهمانداران از روی اجبار و فرمالیته و برای اینکه بعدا دست کسی بهشان نرسد چیزی میخواهند و بعدا عمرا کسی التزام عملی برای جلوگیری در خود حس نمیکند٬ منتظر بودم آن اعمال منافی قوانین جمهوری اسلامی ایران و طبیعتا عفت از سایرین سر بزند و در صورت امکان ما هم همراهی شان کنیم. بقیه مسافران را زیر نظر گرفته بودم. منتظر بودم  که جوان بازو تتو شده ردیف کنار از کیف دستی اش یک قمقمه عرق سگی در بیاورد و بقیه لیوان هایشان را در بیاورند و سگ مستی را شروع کنند یا دختر و پسری که در ردیف جلویی بودند کم کم سفری اداری به حوالی سانفرانسیسکو داشته باشند. هرچه نگاه کردم خبری نبود و کم کم داشت خوابم میبرد که آوانگاردترین چیزی که دیدم روسری خانوم بغل دستی بود که روی شانه اش افتاده که بدترش را هرروز در کوچه و خیابانهای تهران خودمان دیده بودم و خیلی ضدانقلابی و خانمان برانداز نبود. خلاصه حسابی معلوم بود که ولنگاران دبی رو با توصیه خانم مهماندار ماست ها را کیسه کرده اند و ترجیح داده اند فعلا غلاف کنند. 


نیم ساعت مانده بود به دبی که تحرکات شروع شده بود. آوانگاردهایی که روسری شان روی شانه افتاده بود رفته رفته زیاد شد. کم کم دیدم تک و توک روسری ها را جمع کردند و تو کیف گذاشتند. هرچه نزدیک تر میشدیم وخامت داستان بیشتر میشد. اول روسری ها برداشته شد. آرایش کردن ها شروع شد (که علت این یکی را هنوز دارم کنکاش میکنم) مانتوها را درآوردند. پاچه ها را بالا زدند. کم کم داشتم نگران میشدیم و آب دهان قورت میدادم و دوست داشتم حالا حالاها نرسیم ببینیم آخر ماجرا چه میشود و مرحله بعدی چه میتواند باشد که از آنجا که چرخ گردون به خواسته ما نمیگردد خلبان اعلام کرد که رسیدیم و این ماجرا همین جا ناتمام ماند. غصه ام شده بود که اگر این هواپیما مثلا به جای دو ساعت تا دبی چهار ساعت تا برلین رفته بود چه ها که نمی دیدیم. توی فرودگاه جذاب ترین کیس ها زنانی بودند که روسری شان را درآورده بودند اما مانتویشان همچنان با چهار دکمه بسته وظیفه حفظ حجاب را به عهده داشت٬ چیزی شبیه به عکسهای آزادیهای یواشکی. نشان می داد که اگر همین فردا حجاب در ایران آزاد شود شاهد خیلی عظیمی از خانوم های بی روسری با مانتو چاردکمه خواهیم بود که یکی دو ماهی طول میکشد پروسه تطابق را طی کند. فرودگاه دبی معمولا بهترین زمان است برای تطابق با محیط و نقش کاتالیزور را ایفا میکند و همین که زنان ایرانی کمی با بقیه خارجی ها قاطی شدند و اطمینان پیدا کردند چشمای اشعه پیرکننده دار ایرانی اسلامی فقط بر تن و بدن آنها زوم نخواهد بود کم کم مانتو را درمیاورند. یک شرم آریایی که خارجی ها را در کنار دکترها و عکاسها در زمره محارم قرار میدهد.


تاکسی را از قبل هماهنگ کرده بودیم و راننده را پیدا کردیم. راننده به وضوح یک پایش مصنوعی بود و از دسته معلولین زحمت کش بود. راننده پرسید میتواند در راه هتل به مغازه دوستش برود و وسیله ای را تحویل دهد البته تاکید کرد که مغازه دوستش در مسیر است. حتی سنگدل ترین انسان نیز نمیتوانست خواسته چنین انسان زحمتکشی را که با پای معلول به فعالیت مشغول است را رد کند پس گفتیم که نو پرابلم. ازمان پرسید ایرانی هستیم؟ تایید کردیم. گفت که اهل پاکستان است.مشغول صحبت شدیم. گفت عضو القاعده بوده و پایش را در جنگ با امریکایی ها از دست داده است و امان از دست کافران و ما هم کاری نداشتیم جز اینکه تایید کنیم و به وجد بیاییم. خانوم شین روسری اش را دوباره از کیفش درآورد و این بار محکم تر و مومن تر از همیشه سرش کرد. من هم در مورد آمدن ماه رمضان ابراز هیجان کردم و از خاطرات دوبار حجی که رفتم گفتم و با خودم فکر میکردم وسط این بیایانی که دارد ما را می برد واقعا مغازه دوستش است یا میخواهد دو تا رافضی بکشد و خودش را یک قدم به بهشت نزدیک تر کند. خلاصه ازش خواستم سوره حمد و توحید را برایش بخوانم و او چک کند درست میخوانم یا نه. نمی دانم ما از او بیشتر ترسیده بودیم یا او از ما. کاملا وحشت کرده بود. شاید فکر میکرد که میخواهم چک کنم بلد است حمد و سوره را درست بخواند یا نه. نمیدانم از گیج بازیمان ترسید یا از مسلمانی مان دلش به رحم آمد. هرچه بود سر خر را کج کرد و گفت فردا سراغ دوستش می رود و ما را زودتر به هتل رساند. 

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم