فرار مغزها - قسمت نهم - روز جهانی مبارزه با خودکشی مبارک

دلم میخواست قبل از رفتن از همه خداحافظی کنم. در عرض چهار هفته رفتیم دبی سفارت و کلیر شدیم و ویزامون اومد و بلیط گرفتیم و کارای عروسی رو کردیم. عروسی مون رو گذاشتیم یه هفته قبل از پرواز. شب عروسی همه جمع شده بودن تو باغ. قرار شد وقتی زنگ زدن من و شیما بریم. تو خونه نشسته بودیم منتظر زنگ. شیما رو نگاه میکردم مثل ماه شده بود. زنگ زدن که بیاید. راه افتادیم که بریم.موبایل رو گذاشتم رو اسپیکر زنگ زدم به مهیار که وقتی رفتیم باغ بیاد سوییچ ماشین رو بگیره. دیدم تته پته میکنه میگه ده دقیقه دیگه بهم زنگ بزن. گفتم حتما باز یه گندی زده. گفتم ده دقیقه دیگه چیه الان بیا٬ باز چه گندی زدی پریشونی؟ گفت شیما که صدامو نمیشنوه؟ زدیم زیر خنده٬ هم من٬هم شیما. گفتم چرا میشنوه. گفت ده دقیقه دیگه زنگ بزن. داد زدم سرش که اه به درد نمی خوری مهیار. همیشه به خاطر این جمله شرمندش می مونم. 


تا حالا صدبار مرور کردم اون شب رو. همه با گریه می رقصیدن. شیما هی میگفت پس بابا کو؟ صدتا حرف زدن. با گریه رقصیدیم٬ گفتن رفت خونه قرص بیاره. با گریه عکس گرفتیم٬ گفتن فشارش افتاد رفت سرم بزنه. با گریه شام خوردیم٬ گفتن حالش بد شد خورد زمین. 


از زیر قرآن ردمون کردن. گفتن بابای شیما حالش خوب نیست. بیمارستان کسی رو راه نمیده. شما برید بابل٬ صبح بیاید ساری. شب عروسی خوبیت نداره عروس برگرده خونه خودش. شیما نشست تو ماشین.زار می زد. منم زار می زدم. به معنای واقعی کلمه. عروسم رو میدیدم که شب عروسیش تو ماشین عروس نشسته داره زار میزنه. گفتم من بابل نمیرم. بریم خونه شیما اینا. دور میدون خزر زدیم کنار. همه اومدن متقاعدمون کنن که بریم بابل. بابام دید راضی نمیشم کشیدتم کنار. گفت بابای شیما فوت شد. 


شیما رو راضی کردن که بخواب صبح زود میریم بیمارستان. بهش گفتن فقط دعا کن. نمی دونستم باید راستش رو بهش بگم یا نه. ساعت ۴ این طورا خوابیدیم. ۵.۵ بیدار شدم دیدم شیما داره دعا می کنه. میگه خدایا بابام رو از تو میخوام. چنان خالصانه دعا میکرد و من چنان عاجزانه زار می زدم. 


اگر امام علی میگفت خلافت در نظرش از آب دهان بز بی ارزش تره٬ برای من زندگی چنین نقشی رو داره.


پی نوشت : این ها را قبلا نوشته ام یکبار. همین جا هم منتشر کردم. تقریبا یک ماه بعد از اینکه آمدیم امریکا نوشتم. بعد از اینکه نوشتم حس کردم خالی شدم. حس کردم بغضم شکست. خیلی کوتاه و موجز گوشه ای رو نوشتم چون طاقت نوشتن همین اندازه رو هم نداشتم. اگر بخواهم کامل بنویسم٬ ولش کنیم٬ نمی شود کامل بنویسیم. یک جا خوانده بودم همیشه از مراسم خوشی فیلم میگیرند. مراسم عروسی. مراسم تولد. خوشی ها. خنده ها. کف زدن ها. خندیدن ها. توی عکسها٬ توی فیلم ها٬ همه میخندند٬ همه ژست میگیرند که خوشگل باشند. چرا کسی از مراسم عزا فیلمی نمیگیرد٬ از بدختی ها٬ از مصیبت ها٬ که بعدا بنشیند سر فرصت نگاه کند حجم بدبختی اش را و بعد برود در رویایش غرق شود. فیلمی داریم از خودمان که تا حالا نگاه نکرده ام. حالا حالا ها هم نگاه نخواهم کرد. شاید تا آخر عمر هم نگاه نکنم٬ نگاه هم بکنم فقط به این خاطر است که به خودم نشان دهم که چیز خاصی نیست. با کسی٬ حتی خدا٬ سر دعوا نداریم. قسمت لعنتی این بود. 


خلاصه دوست داشتم یک بار دیگه از همه دوستانی که بعد از شنیدن خبر بهم تسلیت گفتن یا دلداری دادن که البته اکثرش زیر همین پست بود که یکبار قبل گذاشته بودم تشکر کنم. بگم که دلداری شما تسلی خاطر من نبود. راستش نبود٬ دروغ که نداریم. کسی که با تسلیت گفتن بقیه آرام نمی شود. ولی بازهم تشکر میکنم ازتان. اینکه دیدم دوستانم به فکرم هستند و غریبه ها هم این اندازه انسانیت در وجودشان موج میزند.