بعد از دو هفته حضور در امریکا پایم به مسجد و نماز جمعه باز شده بود. از اونجا که جمعه روز تعطیل نیست و همه سر کار هستند نماز جمعه عملا نمیتونه موقع ظهر انجام بشه. اینجا باز هم پویایی دین به کمک دین اومده و خیلی شیک یه شیفت چهار پنج ساعته به نماز جمعه داند و نماز جمعه رو عصر برگزار میکنند. جلوی مسجد منتظر سفیک بودم و انتظار داشتم یه مشت افریقایی و افغانی و عرب که با لباسهای محلیشون برای ادای فریضه عبادی سیاسی نماز جمعه میان ببینم. در عوض یه مشت جوان خوشتیپ موبور اروپایی ( به نظرم بوسنایی ) و یه مشت جوان پولدار عرب را دیدم که اندک اندک جمع یارانشان میرسید و دم در به من یک "اسلاموعلیکوم" میگفتند و میرفتند توی مسجد. سفیک زنگ زد که برای خانومش کار پیش آمده و قرار را بگذاریم برای فردا. گفتم فردا نمیشه٬ من خودم اینجا چتر محبتم بر سر کسی دیگه بازه٬ خواهش کردم همین امروز بریم خونه رو ببینیم. یک ارر و پووفی کرد و گفت همین الان بیاید.
تو امریکا وقتی یکی ازم میپرسه کجایی هستی بعد از گفتن "ایران" سریع ازش میپرسم میدونی کجاست؟ اغلب میدونن. "میدل ایست؟" وقتی خوشحال میگی آره میگن داعش تو کشورتون چیکار داره میکنه؟ چرا جلوش رو نمیگیرین؟ دیدی که اغلب مردم امریکا از ایران دارن چیزی فراتر از عراق و عربستان و سوریه و ... نیست. یک اسم کلی وجود داره به اسم "میدل ایست". یک مشت مردم مسلمون رادیکال که آماده منفجر کردن خودشون هستند و کلی نفت و گاز دارند که براشون پول بی اندازهای به ارمغان اورده. چیزی شبیه به همون دیدی که مردم ایران از "بالکان" دارند... دقیقا هیچ وقت نفهمیدم کشورهای حوزهی بالکان چی هستند و چی میخوان ولی میدونیم یک همچین جایی وجود داره و گویا یک سری درگیری هم اونجا وجود داشته.
ایران٬ ایران٬ نمیدونی کجاست؟ بابا کوروش٫ داریوش٬ امپراتوری بزرگ پرشیا٬ نو آیدیا؟ ای بابا٬ ایران بابا٬ شاه٬ انقلاب٬ خمینی٬ استیل نو آیدیا؟ مولانا رومی؟ یس!! هی ایز فرام ایران... ترکیه؟ نه بابا ایرانی بوده٬ شعراش همه فارسی بوده... وقتی همه اینا جواب نداد با سرافکندگی باید اشاره کنی : احمدینژاد رییسجمهور ما بوده. همون که هلوکاست رو انکار میکرد. بمب اتم ! تموم شد. دقیقا میفهمند که از کجایی. نمیدونم باید از احمدینژاد شاکی باشیم که اینطور ما رو به دنیا شناسوند یا باید ازش ممنون باشیم که حداقل ما رو به دنیا شناسوند. تقریبا بیشترین چیزی که از خاورمیانه میدونند داعش هست و بیشترین چیزی که از ایران میدونند احمدینژاد.
سفیک در عوض خوب ایران رو میشناخت. داشت خونه رو بهمون نشون میداد که یه دفعه پرسید کجایی هستید؟ گفتم ایران٬ گفت پوووف و این نشون میداد شناخت عمیق و جامعی از ایران داره. تا گفتم ایران سرسری بقیه جاهای خونه رو نشون داد و گفت ببین این خونه آماده نیست و یک ماه دیگه آماده میشه. من هم خونه رو در نظر دارم که به یک نفر اجاره بدم نه دونفر. شیما از خونه خوشش اومده بود و منم بیدی نبودم که در این اوج بیخونهگی با این حرف وا بدم. گفتم اشکال نداره٬ یک ماه دیگه هم خوبه٬ میشه بقیه جاهاش رو هم ببینیم. آدم بدی نبود ولی معلوم بود خیلی حوصله نداره. گفت ببین تو این خونه مشروب نمیتونید بخورید٬ پارتی نمیتونید بگیرید٬ حیوون نمیتونید داشته باشید و در حالیکه اینا رو یه جوری میگفت که ما بدمون بیاد اما برای ما شرایط ایدهآلی بود. سفیک داشت ادای مسلمونهای سفت و سخت رو درمیاورد که یک خانوم بور قد بلند هم اومد توی خونه. به همه سلام کرد و باهامون دست که داشت میداد سفیک گفت "حرام" و زد زیر خنده. خانومش که اومد تو خونه اخلاق سفیک از این رو به اون رو شد. ما هم سوراخ دعا رو پیدا کرده بودیم. در حالی که دوست ترکیهای مون که ما رو تا خونه سفیک برده بود داشت با سفیک صحبت میکرد من چسبیده بودم به نورا خانوم و ول نمیکردم. التماس دعا پشت التماس دعا. به زن ۵۰ ساله که همسن مادرم بود "شما جای خواهر ما" گفتن بگیر تا شرایط خودمون رو بیش از حد بحرانی نشون دادن.
سفیک تصمیمش رو گرفته بود که ما رو دک کنه ولی واضح بود که سفیک حرف آخر رو نمیزنه. سفیک برگشت به خانومش گفت اینا ایرانیان٬ کاری میریزن تو غذاشون و خونه رو بوی کاری ورمیداره٬ تو هم که به کاری حساس. معلوم بود که داره زیرابمون رو میزنه. گفتم ایرانیها کاری دوست ندارند. اصلا از کاری بدشون میاد. ما که کلا به غذا نمک و فلفل هم نمیزنیم. دستای خانوم نورا رو گرفتم و گفتم خانوم نورا٬ شما هم مثل خواهر من٬ ما تو شرایط بدی هستیم٬ به ما کمک کنید٬ الله به شما و بچههاتون خیر و سلامتی بده انشاالله و به سقف نگاه کردم و زیر لب یه پیس پیسی کردم. گویا پیس پیس جواب داد ٬ خانوم نورا بعد از اون همه شیرین زبونی و آسمون ریسمون بافتن و قربونش رفتن و فداش شدن گفت من از شیما خیلی خوشم اومده٬ فکر میکنم بهتون خبر میدم. شیما تنها کاری که کرده بود سلام بود. واضح بود که از من خوشش اومده ولی روش نمیشه جلو شوهرش بگه من از تو خیلی خوشم اومده حالا بهتون خبر میدم.
از شب که رفتیم خونه فرزاد تا فردا ساعت ۱۰ تفریبا ۵۰ تا اساماس به سفیک دادم. کاری کرده بودم که اگر قیمت خونه رو دوبرابر میکرد هم نمیتونستیم اعتراضی کنیم. پیگیریهای من مثل همیشه بالاخره جواب داد و سفیک ساعت ۱۱ گفت بیاید برای قرارداد. ساعت ۱۱ که رفتیم سفیک گفت که خیلیها را به خاطر ما رد کرده و مسلمونه و دروغ نمیتونه بگه و خیلی با من حال نکرده و نمیخواست خونه رو بهمون بده ولی خانومش از شیما خوشش اومده و فقط و فقط به خاطر شیما خونه بهتون میدم. خانومش هم گفت چون شیما رو که دید٬ یاد ۲۱ سال پیش خودش افتاد که از بوسنی اومدن امریکا و دوست داشت بهمون کمک کنه. گفتند که ۸ نفر رو رد کردند و خونه را دارند به ما میدن پس انتظار دارند که خونه رو خوب نگه داریم و اجاره عقب نیافته. یه برگه پرینت شده درآوردن و روش نوشتن مهراز و سفیک و با کلی خط خوردگی و اشتباه در نهایت یه برگه مچاله پر از خط خوردگی به اسم قولنامه دستمون بود که واضح بود وجاهت قانونی نداره. یک چک به سفیک دادم به ارزش اجاره دو ماه اول. به سفیک گفتم چرا از من خوشت نیومده؟ بازهم با همون اسلام امریکایی خودش صادقانه گفت واسه خوش اومدن از کسی باید دنبال دلیل باشی. به سفیک گفتم میشه از این به بعد داره میره نماز جمعه من رو هم با خودش ببره؟ میخواستم دلیل کافی برای خوش اومدن بهش بدم که گفت اگر ساعت نماز جمعه با ساعت فوتبالش یکی نباشه حتما.
خوشحال و خرم از فرزاد خداحافظی کردیم و برگشتیم نیویورک. پسفرداش سیندی بهم زنگ زد که یکی از خونههای دانشگاه به طرز معجزه آسایی خالی شده و اگر مایل هستیم میتونیم اون خونه رو برامون رزرو کنه. پیرزن خرفت. مطمئنم هیچ معجزهای در کار نبود فقط یک دفعه چشمش خورده بود به جای خالی. وقتی سلام رو با سی ثانیه تاخیر جواب میداد باید میفهمیدم خونه را با سه روز تاخیر پیدا میکنه.
|