محله جدید

بزرگ‌ترین دل‌خوشی من تو محله جدید هم‌سایه‌ها بودند. دوست داشتم اینا هم مثل هم‌سایه‌های محله قبلی‌مون زندگی‌های هیجان‌انگیزی داشته باشند. تو محله قبلی یک شب داماد یکی از خونواده‌ها که طلاق گرفته بود اومد و دخترٍ رو گروگان گرفت. یک بار هم یکی از همسایه‌ها شبانه مامور اورد و زنش رو با یک مرد دیگه و یک زن دیگه تو خونه دستگیر کردند. البته این‌که اون زن دیگه از پنجره پرید تو کوچه پشتی و پاش شل شد و لنگون لنگون داشت فرار می‌کرد و توسط یکی از هم‌سایه‌های غیور و همیشه در صحنه به صورت خودجوش دستگیر شد و هم‌سایه همین‌طور که داشت می‌زد تو سر و بدن زن بی‌نوا آوردتش و حالا نه صحیح و سالم ولی بدون کم و کسر تحویل آقای سرباز داد. سرباز بدبخت هم از بلبشویی کوچه فهمیده بود اتفاق خاصی افتاده و فاز سرداری گرفته بود و یه چک زد تو گوش زن بی‌نوا که چکش خشک نشده مافوقش زد تو گوشش که متهم رو چرا می‌زنی. خلاصه داستانای اون کوچه رو بخوام بگم سه چارتا سنگ‌سار و ده‌ها حد ریز و درشت اسلامی از توش در میاد که شکر خدا با زیرسبیلی و رافت اسلامی داستان رتق و فتق شد. 


خلاصه از اون محله که هر سه شب یک بحران رو پشت سر گذاشته بود و از این حیث با دولت احمدی‌نژاد برابری می‌کرد به جبر زمونه مجبور شدیم کوچ کنیم و بریم یک محله‌ای که هیچ‌کسی تو کوچه ول نبود. ما هم بچه‌ی کوچه نبودیم ولی کوچه زیر دستمون بود. اهالی کوچه بیش از استانداردهای ما باکلاس می‌نمودند و سرشون تو کار خودشون بود. با این حال آمار همه رو ما داشتیم. آمار همه پسرای هم‌سن و همه دخترای هم‌سن و غیرهم‌سن رو با رسم نمودار و شکل داشتیم. از شانس ما هم کوچه‌مون یه دکه نگه‌بانی داشت عدل زیر خونه ما و نگه‌بان آقا مجید تو امار داشتن یه سور به ما زده بود.


 هم‌سایه رو‌به‌رویی مون یه مهندسی بود موسوی نام که یه دختری داشت هم‌سن‌ و سال خودمون. آمارش رو هم داشتیم. اون موقع موبایل و اینا نبود. چند باری دیده بودم که وقتی بابا مامانش می‌رن بیرون این گوشی تلفن رو ورمی‌داره و این‌قدری مشغول صحبت تو حال و هوای خودش می‌شه که همون طوری میاد دم پنجره و خیره به افق می‌شه و می‌گه و می‌خنده. خلاصه یه روزی که طبق معمول داشتیم کوچه رو دید می‌زدیم و امار عبور و مرور کوچه رو می‌گرفتیم دیدیم که بله٬ دختر مهندس بند رو آب داد تو یه عملیات محیرالعقول پلیسی تو فاصله‌ای که نگه‌بان بیچاره رفته بود دنبال نخود سیاهش یه پسره نسبتا خوش‌تیپ سوسول موسول خزید تو خونه. یعنی بنده خدا جوری خزید تو خونه که از صد کیلومتری داد می‌زد یه ریگی تو کفشش هست. ما تا حیاط آقای موسوی رو حدودی دید داشتیم ولی بقیه‌اش می‌رفت زیر پارکینگ و دید نداشت و بقیه نمای بالای خونه بود که اون‌موقع قاعدتا به کار نمیومد. بالاخره این محله جدید هم داشت یه رنگ و بوی هیجانی می‌گرفت و من و مهیار در پوست خودمون نمی‌گنجیدیم و بیشتر از دختر آقای موسوی و پسر سوسوله نمی‌دونم چرا ما خوش‌حال بودیم. حالا جالب این‌جاست که هیچ چیزی نمی‌دیدیم و فقط به صرف این‌که یه خلافی تو اون خونه روبه‌رویی ما در حال انجامه در پوست خودمون نمی‌گنجیدیم. البته همون موقع هم می‌دونستیم اوج خلاف٬ همون دیدار این دو گل نشکفته هست وگرنه اون زمانا که مثل الانا نبود. خلاصه نیم ساعتی میخ شده بودیم به خونه هم‌سایه و همش استرس داشتیم که کاش می‌دونستیم پسر کی می‌خواد بره که بریم سر آقا مجید رو گرم کنیم که بنده‌ خدا ضایع نشه که در کمال ناباوری آقای موسوی رسید. 


آقای موسوی خوش‌تیپ و باکلاس که از تیپ و قیافه و راه رفتن و حرف زدنش پی می‌بردی چه آدم فرهیخته‌ای هست اومد یه تیکه آتیش طوری که فکر کنم ماشین رو خاموش نکرده از ماشین پرید بیرون. در رو باز کرد دوید تو حیاط. پسر بی‌نوا هم گویا دختر صدای ماشین پدرش رو شناخته بود سراسیمه دویده بود تو حیاط تا فرار کنه. صحنه رویارویی پسر و پدر تو حیاط اگه فکر کردید مثل فیلم‌های وسترن بود که زل بزنند تو چشم هم اشتباه کردید. پسره دوید طرف دیوار با یه پرش دستش رسید به بالای دیوار و آقای موسوی هم دوید سمتش همین طوری که پسره سعی می کرد خودش رو روی دیوار بالا بکشه آقای موسوی با یه جهش دستش رسید به مچ پای پسر و از اون بالا کشیدتش پایین و پسر بنده خدا که از اون بالا افتاده بود پایین نفسش در نمیومد تا اومد بلند شه و خودش رو جمع کنه آقای موسوی بلندش کرد و د بزن. آقای موسوی از یک پارچه آقا تبدیل شده بود به یک پارچه لمپن چاله میدونی. پسر یه کم مقاومت کرد و آقای موسوی از تاکتیک رونالدینیویی که یه ور رو نشون می‌داد ولی یه ور دیگه رو می‌زد که اتفاقا بابای من هم زیاد استفاده می‌کرد چند تایی زد تو گوش پسر بدبخت و کلا داشت رو سر و گردن حریف کار می‌کرد. جالب‌ترین صحنه اون‌جایی بود که پسر وسط کار داد زد صبر کن صبر کن و آقای موسوی صبر کرد و پسر گفت ساعتم رو داغون کردی و آقای موسوی انگار بنزین رو آتیش ریخته باشند با جدیت بیشتر مشغول شد. پسر رو مثل فلسطینی‌ها می‌زد. انتفاضه سوم شده بود گویا.


دختر آقای موسوی هم به سبک تیپیکال‌های اون موقع نیومده بود که نزن بابا نزن و معلوم بود رفته تو هفت تا سوراخ قایم شده و مهیار شرط می‌بست که تا الان قرص برنج رو انداخته بالا. آقا مجید چنان فاتحانه و با لبخند دم دکه نگهبانی از در باز خونه آقای موسوی مشغول تماشا بود و از اینکه خودش رو زده بود به ندیدن تا پسر بره تو خونه و بعدش سریع زنگ بزنه و راپورت بده چنان سرمست شده که رضایت شغلیش رو برای ده سال آینده تضمین کرده بود. آقای موسوی پسر رو کشون‌کشون اورد و انداخت تو دکه و گفت الان زنگ می‌زنم صد و ده بیان پدرت رو در بیارن و رفته بود تو حیاط خونه‌شون سیگار می‌کشید. ما استرس گرفته بودیم که نکنه زنگ بزنه صد و ده واقعی. مهیار با دو سال تجربه بیشتری که از من داشت گفت زنگ بزنه صد و ده بگه چی؟ راست می‌گفت. طرف کوس رسوایی خودش رو داشت می‌زد. پسر از توی دکه صدا زد آقای موسوی آقای موسوی خواهش می‌کنم یه لحظه تشریف بیارید. آقای موسوی که معلوم بود یه کمی آروم‌تر شده اومد گفت چیه؟ پسر یه چپ و راست رو نگاه کرد و صداش رو اورد پایین گفت من می‌خوام دختر شما رو بگیرم. آقای موسوی پرید یقیه پسره رو گرفت ولی چون پسر اون‌ور میله‌های نگه‌بانی بود و این این‌ور و کاری نمی‌تونست کنه مثل بچه‌ها موی پسر رو کشید و صدای آی آی پسر رو هنوز که یادم میاد نمی‌تونم جلوی خندم رو بگیرم. 


دیگه یادم نمیاد چی شد که آقای موسوی بی‌خیال شد و گذاشت پسر بدبخت بره و باز هم پسر رو زد یا این‌که پسر بعدا دامادش شد و تونست دختر آقای موسوی رو بگیره و خسارت ساعت پسر رو کی داد و آقا مجید بابت این خوش‌خدمتی انعام گرفت یا از چشم آقای موسوی افتاد ولی یادمه که ما فکر کرده بودیم که نه٬ پس این محل هم این‌قدرها بی‌بخار نیست و یه اتفاقاتی می‌افته. گرچه دیگه اتفاق خواستی نیافتاد و این اتفاق هم در مقایسه با اتفاقات اون محل چیز خاصی نبود ولی این اتفاق تو اون سن یه ترسی به جونمون انداخت که الان که دیگه ازدواج کردم و گاها باهام هست و تو خونه خودم هم میرم بعضی وقت‌ها استرس می‌گیری که نکنه کسی سر برسه و خفتم رو بگیره.