خونهی بابابزرگم دقیقا روبهروی خونهی ما بود و تو بچگی بیشتر وقتمون با بابابزرگ مامانبزرگم میگذشت٬. خیلی از چیزها بود که من از اونها یاد گرفتم و حتی یک سری عادات از بابابزرگم به من سرایت کرد. مثلا برای اولین بار اهمیت اخبار رو اونجا درک کردم. بابابزرگم صبح که از خواب بیدار میشد قبل از اینکه بره دستشویی رادیو رو روشن میکرد. بیست باری طول و عرض خونه رو طی میکرد و همزمان دستاش رو باز و بسته میکرد و در نهایت ده بار حرکتی رو انجام میداد که خودش بهش میگفت خمیرگیری. اینکه واقعا اسم اون حرکت خمیرگیری بود یا نه رو نمیدونم چون همینکه حاجی بهش میگفت خمیرگیری برای ما کفایت میکرد که ما هم بهش بگیم خمیرگیری. خلاصه این بود ورزش روزانه حاجی. نهایت ده دقیقه. میگه الان ۷۰ ساله که هر روز این ورزش رو انجام میده. هر باری هم که بهش گیر میدیم که حاجی همهش ده دقیقه؟چرتکهش رو میاره و سعی میکنه ۷۰ رو ( قدیم ها ۶۰ و قدیم ترها ۵۰ و خیلی قدیم تر لابد ۴۰) ضربدر ۳۶۵ و حاصل رو ضربدر ۱۰ و کل رو تقسیم بر ۶۰ کنه و با اینکه هیچوقت نفهمیدیم دقیقا چیکار داره میکنه ولی با همین حرکتش جوری خرفهممون میکنه که کسی تا حالا گیر نداده این عددی که به عنوان خروجی داره بهمون میگه درسته یا نه.
رادیو رو داشتم میگفتم. اونجا بود که من متوجه مفهوم اخبار شدم. خلاصه حاجی بود و مغازش و رادیو. بعدا که حس شد حضور حاجی تو مغازه بیشتر از اینکه به کاسبی رونق بده باعث میشه همون چهارتا مشتری هم که از مادربزرگم خرید میکردند دمشون رو بذارند رو کولشون و تا کوچهی بالایی برند ولی دمپر حاجی نیاند٬ حاجی از مغازه به خونه منتقل شد و رادیو هم جاش رو به تلویزیون داد. یه مبل هست گوشه حال در دورترین نقطه نسبت به تلویزیون و حاجی از روی اون مبل دایم اخبار رو دنبال میکنه. از همه چی دنیا هم خبر داره. این سری که زنگ زده بودم حسابی از دونالد ترامپ شاکی بود و به خاطر طوفان کارولینای جنوبی نگران حال دوستم امیرعلی شده بود.
همهی اینها رو گفتم تا برسم به استایل اخبار گوش کردن حاجی. هر چی خبر مهمتر بشه حاجی صدای تلویزیون رو دو تا زیاد میکنه و اما اگر خبر بعدی بی اهمیت باشه صدا رو دیگه کم نمیکنه. خبر اگه خیلی مهم باشه حاجی از رو مبل میاد پایین و تکیه به مبل میده و همین جوری که اخبار مهمتر میشه نیم متر نیم متر به سمت تلویزیون خیز برمیداره. تابستون که ایران بودم همزمان شده بود با نشست نهایی برای توافق هسته ای و ما کارمون این شده بود که آخر شب حاجی رو به زور از نیم متری تلویزیونی که صداش تا ۱۰۰ زیاد شده بکشیم کنار.
پی نوشت: دلیل نوشتن این متن دیدن عکسی بود که دوستی از بابابزرگش در حال دیدن اخبار گذاشته بود
|