بیست و چهار سالگی

هشدار جدی: این متن جدا طولانی است و چیز خاصی هم ندارد اگر حوصله ندارید بی خیال شوید.


این نوشته را خیلی تند نوشتم چون اولین باری است که بعد از شش سالگی برای تولدم کمی ذوق زده هستم . دلیلش را هم اصلا نمی دادم. به هر حال دوست داشتم که شبی که عدد 24 را فوت می کنم چیزی هم نوشته باشم.


امروز که تمام شود می شوم بیست و چهار سال تمام. 9 مهر 67 یا 1 اکتبر 88... اینکه متولد مهر و متولد اکتبر باشی برای من خیلی دلپذیر است. ماه میزان. ماهی که بر خلاف اسمش اکثر کسانی که در این ماه متولد شدند افراط و تفریط را در زندگی شان به وضوح میبینی. خود من به قول حضرت پدر یا در حال افراط هستم یا تفریط و این امر را از 1 سالگی به من گوشزد می کرد. حالا اینکه بچه یک ساله چه افراط و تفریطی می تواند داشته باشد نمی دانم شاید خیلی شاشو بودم یا خیلی کم می خوابیدم. به هر حال شاید همان تذکرهای پدر از یک سالگی هم در این امر بی تاثیر نبوده ولی نتیجه شده یک انسان به شدت نا متعادل.


اینکه پارسال در همین روز تصمیم گرفتم بیست و چهار سالگی چطور باید باشد اصلا مهم نیست مهم این است که نشد. قرار بود بیست و چهار سالگی ام بهترین بیست و چهار سالگی ممکن باشد طوری که وقت در شصت سالگی چرا راه دور بروم در چهل سالگی یادش بیافتم آبم بیاد. قرار بود این جور بیست و چهارسالگی ای باشد. میخواستم بیست و چهار سالگی طوری باشد که هر وقت یادش می افتم دوست داشته باشم به خودم بدهم.


اما در عوض بیست و چهار سالگی سال متوسط بودن بود. نه اینقدر درس خواندم که بگویم "خب رویه ام در زندگی انسان درس خوان شدن شده است" و نه این قدر درس نخواندم که بتوانم از چیز هایی که دوستشان دارم لذت ببرم. نه این قدر پسر خوب و مودب و سر به راهی بودم که خانوم شین بگوید به به چه پسری و نه این قدر لش و یاغی که دو تا دختر مو قرمز چپ و راستم باشند - خدا را شکر-


بیست و چهار سالگی نه لاغر شدم نه قد کشیدم که البته اولی ناشی از تنبلی خودم است و دومی ناشی از چیزی نیست. نه پولدار شدم که خب به طبع کسی که کار نمی کند پولدار نخواهد شد و البته نه بی پول چون آدمی که بی پول است بی پول نمی شود در بد ترین حالت ممکن بی پول می ماند.


نشسته ام گوشه ی آزمایشگاه و استاد زنگ می زند پروپوزال چی شد؟ مقاله چی شد؟ پروژه چی شد؟ پرینتر چی شد؟ دستیار آموزشی چی شد؟ تمرین چی شد؟ میان ترم چی شد؟ نمره های چی شد؟ کس عمه ام چی شد؟ و من به غیر از آخری در مورد بقیه یک جوری باید قضیه را بپیچانم ولی در مورد آخری جدا ایده ای ندارم. می خواهم یک شرکتی بزنم به نام مردی که تنبل است و حال کار کردن ندارد و شاید هم یک شرکا به تهش اضافه کنم به این صورت که مردی که تنبل است و حال کردن ندارد و شرکا. قابل واگذاری به غیره و ذلک و لیته و ترشی سیر حتی.


بیست و چهار سالگی دل خوشی هایی هم داشت. سایه آقاجون و مادر جون و بابا و مامان بالای سرمان ماند. چی از این بهتر. خانوم شین هم که شکر خدا سایه اش بالای سرمان هست. 


حالا بیست و پنج سالگی چه خواهد شد؟ الان بهتان میگویم. بیست و پنج سالگی قرار است سالی شود که وقتی تمام شد من خودم را این طور معرفی می کنم. مهراز با بیش از ربع قرن تجربه. نه تجربه آبدوغ خیاری و کسکی تجربه های درست که روی سنگ بگذارند آب شود. در ابتدا قصد داشتم سند چشم انداز یک ساله برای خودم بنویسم. این که در بیست و پنج سالگی زبان بخوانم بیست کیلو لاغر شوم دو تا مقاله دهم قیمت دلار را پایین بیاورم و حداقل 5 سانت قد بکشم ولی بعدش که کمی فکر کردم دیدم همه ی این کار ها را با هم نمی شود انجام داد و سنگ بزرگ نشانه نزدن است پس فعلا روی همان پایین آوردن قیمت دلار کار می کنم بقیه اش را خدا کریم است.شوخی کردم. قیمت دلار با این وضع مملکت مگر پایین بیا است؟ من همان پنج سانت قد خودم را بکشم هنر کرده ام.


تاریخ تولدم را توی فیسبوک نگذاشته ام. دلم نمیخواهد اون گوشه یادآوری کند که تولد مهراز است تبریکی بگویید و HBD بنویسد و من هم TU خودم هم به شخصه اگر تولد کسی را یادم نباشد و فیسبوک یادآوری کند عمرا این کار را نمی کنم.شما هم این کار را نکنید. والم را هم بستم که کسی نیاید تبریکی بگوید که بقیه هم خدای نکرده در محذور اخلاقی بیافتند که تبریک  بگویند. همین که هر سال کسانی که تولدم را تبریک می گویند کمتر از سال قبل می شوند و البته کلا به تعداد انگشتان دست هم  نمی رسند یعنی دارم مسیر را درست می روم.