بی قرار شدم. گوشی رو میگیرم دستم و هی رفرش میکنم. یه دفعه به خودم میام که ده دقیقه هست که دارم رفرش میکنم. رفرش توییتر و اینستاگرام و فیس بوک هم نه. مثلن حساب بانک رو. انتظار تغییری رو هم نمیکشم. نه قراره پولی به حسابم ریخته بشه، نه قراره پولی از حسابم کم بشه. احتمالن یک نوع مکانیسم دفاعی یا اختلال روانی باشه. مهم هم نیست در حال حاضر. زندگیم این چند سال همش به استرس گذشته. کنار خوبی ها و خوشیها، همیشه چیزی برای استرس کشیدن بوده. نمیدونم تاثیر دکترا خوندن بوده، تاثیر مهاجرت بوده، تاثیر قوانین بوده... البته الان که داشتم دونه دونه ردیف میکردم دیدم چقدر عوامل مختلف میتونسته تاثیر داشته باشه که هر کدومش به تنهایی میتونسته کافی باشه. حس میکنم همچنان آدم قدیمم البته. تغییر رو متوجه نمیشم. احتمالن کند شدم.
امیرعلی امروز برام یه عکس فرستاد. نشستم وسط هال خونهمون. یه آیینه خیلی بزرگ هم گذاشتم جلوم. شلوارک طوسی. تیشرت سبز. موهای بلند و پریشون و مجعد. یک دست سیاه. سه خال سفید اون وسط هست که بقیه شاید نبینند ولی من از توی عکس هم تشخیص میدم. ریش و سبیل بلند. خیلی بند. یک دست سیاه. احتمالن باید هموزن الانم باشم. ریشتراش تو دستمه. جلوی آیینه روزنامه پهنه. تو آیینه صورتم کاملن مشخصه. نگاهم کاملن مشخصه. رها. برای دیدن رهایی البته نیازی نیست به چشمام نگاهی کنید. به مو و ریشم نگاه کنید کفایت میکنه. بقیه، در و همسایه و آشنا و فامیل شاید فکر میکردند یکی که داره تو دانشکده فنی مهندسی برق لعنتی میخونه چرا این شکلیه. چرک و چقر و بدبدن. اکثر دوران کارشناسی و ارشد رو با شلوار ورزشی رفتم دانشگاه. هر وقت خسته میشدم رو زمین مینشستم. ته طغیانم همین بود. اینکه بذارم فرهای موهام خودشون تصمیم بگیرند به چه سمتی دوست دارن برن. اینکه رها باشم. امیرعلی زیر عکس نوشته بود آیینه چون نقش تو بنمود راست، احتمالن به شوخی. به عکس دقیق تر که نگاه کردم دیدم از نگاهم پیداست که به فکر آیینه شکستن نیستم. مخصوصن از ریشتراشی که تو دستمه معلومه آمادهی خود شکستن هستم.
کوچیک میخنده، راه میره، اخم میکنه، جیغ میزنه. شروع کرده به ارتباط برقرار کردن. و همه چیز خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردم داره میگذره. پارسال این موقع تازه یک ماهگی رو رد کرده بود. من داشتم وارد یکی دیگه از دورههای درگیری فکری میشدم. آمار میگه پنجاه تا هفتاد و پنج درصد زنها افسردگی بعد از مادر شدن رو تجربه میکنند. در مورد پدرها آمار کمتری در دسترسه اما از ده درصد تا چهل درصد چیزیه که من شنیدم. نمیدونم اون حالات روحی مرتبط با پدر شدن بود یا دوری از وطن و ندیدن و پدر و مادر و یا احتمالن دلایل دیگه. هرچیزی که بود لذتبخش نبود. الان روزها با کوچیک میرم راه می ریم. کوچیک دوست داره دنبالش کنم و از دستم فرار کنه و از خنده ریسه می ره. دوست دارم بغلش کنم و فشارش بدم و اون هم مثل هر موجود دیگه خیلی از اینکه یه نفر بغلش کنه و فشارش بده خوشش نمیاد. همه بهم میگفتند قدر این روزها رو بدون. خیلی زود میگذره. پارسال به شیما گفته بودم بذاره شیر شب رو من بدم. هم اون یه استراحتی میکنه، هم من تعامل بیشتری با کوچیک دارم. شبها میذاشتمش تو بغلم و با خودم میگفتم یعنی این روزها سریع میگذره؟ بذار با تمام ظرفیت تجربهاش کنم. و گذشت. خیلی سریع گذشت.
کوچیک که میخواست به دنیا بیاد، بهم گفتند لحظهی اولی که می بینیش می فهمی که اصلا مدتهاست عاشقشی. باهاش غریبه نیستی . آشناست. وقتی که به دنیا اومد، چنین حسی نداشتم. فکر کردم شاید چنین احساساتی رو میگن تا فشار روی پدرها بذارن که هی، تو هم یه مسئولیتی داره. و خب آدم مسئولیتش رو در قبال آدمی که عاشقشه احتمالن بهتر انجام میده. ولی هر روز که گذشت حس کردم یه بخشی از قلب من رو برای خودش کرد. به جای یه اتفاق ناگهانی که یکی به زندگیم اضافه شده باشه، خیلی آهسته احساس کردم یه انسان به زندگیم اضافه شده و بعد از چند ماه، همه چیز یه طور دیگه بود.
دلم میخواست این روزها طور دیگهای بود. این قدر خبر مریضی نبود. همهمون داریم روزهای سختی رو از سر میگذرونیم. خواب شبهام سبک شده. وسط خواب بیدار می شم. هزار تا فکر میاد تو ذهنم. دوباره میخوابم. دلم میخواد روزها زودتر سپری بشند. از عجایب روزگار اینه که از ترس تب، به مرگ هم راضی شدیم. دیشب نشستم به دعا کردن. دعا کردنم که تموم شد، نشستم به دعا نکردن. قرار گذاشتم با خودم، برای بار هزارم، که مرتبتر بنویسم. من نمیتونم تو دفتر خاطرات بنویسم و بذارم یه گوشه. دوست هم ندارم تو جای عمومی منتشر کنم. برگشتم سراغ همینجا. نه کسی هست بخونه. نه طوری مخفیه که کسی نتونه بخونه. وسط کار و مشغله، اینو کم داشتم.
روزهای عجیبی رو از سر میگذرونم. نیمهشب شنبه بیستم اکتبرماه به این فکر ... این نوشته همینجا تموم شد. یعنی نیمهکاره موند. حالا که بعد از تقریبا سه ماه برگشتم سراغش هیچ ایدهای ندارم که در مورد چی میخواستم صحبت کنم. چرا روزهای عجیبی بود؟ چیش عجیب بود؟ میدونی چی عجیبترش میکنه؟ اینکه الان هم فکر میکنم روزهای عجیبی رو دارم از سر میگذرونم. وقتی میگم عجیب منظورم از عجیب چیه؟ دقیق نمیدونم ولی احتمال زیاد یکیش روزهای پراسترسه. کاش بیشتر مینوشتم. اون طوری می تونستم بفهمم که نکنه مثلا شش ماه قبل هم فکر میکردم روزهای عجیبی رو دارم از سر میگذرونم.
زندگی چیز حیرتانگیزیه. دقیقن وقتی فکر میکنی که خدایا چقدر همه چیز در هم پیچیده و سخت و غیر قابل تحمل شده یک دفعه یک اتفاق جدیدی می افته که با خودت میگی کاش همه چیز برمیگشت به دیروز. یعنی آه میکشی برای همون دیروز درهم پیچیده و سخت و غیر قابل تحمل. نکتهاش ولی اینجاست که وسط همون گریه و زاری و شیون و بی قراری یه دفعه به خودت میای و میگی نکنه این الان خوبشه؟ نکنه فردا بدتر باشه { که احتمالا فردا بدتر خواهد بود} هیچ وقت تو زندگی هیچ چیزی بهتری نشده. امضا یک متولد خاورمیانه.
جمعه نشسته بودم خونه و داشتم فکر می کردم عجب روزهای عجیبی رو دارم از سر میگذرونم. در بحر تفکر مستغرق بودم که شیما گفت یادت نره باید بری قرصهات رو بگیری. پاشدم رفتم داروخونه. سیستم اینجا اینطوریه که معمولا نسخه و اینا نداری. دکترت نسخه رو میفرسته به داروخونهای که انتخاب میکنی. داروخونهچی نسخه رو پیچید {این پروسه نسخه پیچیدن هم معمولا یه ربع ساعتی طول میکشه} و وقتی رفتم حساب کنم کارت بیمهام رو دادم به طرف. طرف دو تا پت پت تو کامپیوتر زد و گفت بیمهات ۳۱ دسامبر ۲۰۱۸ تموم شده و دیگه بیمه نداری. یکم) مطمئن بودم بیمه دارم دوم) مطمئن بودم اگر در سیستم بیمهام ثبت نشده باشه صد در صد اشتباهی صورت گرفته که قابل اصلاحه و این اشتباه از جانب من نیست سوم) صد در صد مطمئن بودم این مساله حل میشه و مشکی نخواهد بود. با همهی این وجود می خواستم بشینم کف داروخونه و زار بزنم. اگه درست نشه چی؟ اگه همون یک هزارم درصد گریبانم رو بگیره و اگه و اگه و اگه. قبلن هم گفتم نتیجه ی بزرگ شدن در جامعه ای مذهبی این شده که در هر اتفاق بدترین حالت رو تصور می کنیم. تو کودکی اگر یه روز بابام دیر از سر کار میومد خونه تا زمانی که برسه خونه خودم رو تو مراسم ختمش تصور میکردم و استرس یتیمی دست از سرم بر نمی داشت. هزاران هزار مثال از این دست دارم. حاصل ذهن بزرگ شده در جامعه ای قیامت محور. این بار هم همون حس به سراغم اومده بود.
زنگ زدم شرکت بیمه. طرف گفت چیزی که من تو سیستم می بینم شما تا ۳۱ دسامبر ۲۰۱۸ بیمه داشتی. زنگ بزن به دانشگاه ببین اونا چی میگن. تحت کنترل ما نیست. ساعت ۵ جمعه بعد از ظهر بود و مطمئنن باید تا دو شنبه صبر می کنم و اگر دو چیز در دنیا بتونه به آرومی و با اطمینان و زجر و درد و خراش و خونریزی من رو بکشه یکیش انتظار و تعلیقه. قیمت ۳۰ قرص بدون بیمه ۸۵ دلار {با بیمه ۱۲ دلار}. به داروخونه چی گفتم نمیشه دو تا دونه قرص بهم بدی من شنبه و یکشنبه بی قرص نباشم تا تکلیف روشن شه. گفت چرا نمیشه. دو تا قرص میشه ۱۵ دلار. گفتم میشه الان دو تا رو بگیرم اگر کار بیمه درست شد دوشنبه بیام ۲۸ تای دیگه رو بگیرم؟ گفت نه؟ چاره ای نبود. دو تا قرص رو گرفتم و اومدم خونه. با اینکه می دونستم عملن کاری از شرکت بیمه بر نمیاد و مسئولیتی ندارند دوباره زنگ زدم. یک بار دیگه از اول همه چیز رو توضیح دادم. دختره یه ام امی کرد و گفت بذار یه چیزی رو چک کنم. چک کرد و گفت یه تیکی تو اکانتت آنچک شده بودم و درستش کردم واست. به همین راحتی.
من بودم و دو تا قرصی که ۱۵ دلار خریده بودم. کل بعد از ظهر جمعه ای که در استرس گذشته بود. و عملا دوشنبه باید دوباره می رفتم داروخونه. ولی میخوای بدونی چه حسی داشتم؟ حس پیروزی. حس خوشبختی. خیلی عجیبه نه؟ حس اینکه چقدر همه چیز می تونست بدتر باشه و خب نشده. ۱۵ دلار ضرری که عملن دیگه به چشم نمیومد. چرا؟ دلیل خاصی براش ندارم. حتی پا رو یه مرحله فراتر گذاشتم. به میمنت این پیروزی رفتم بهترین گوشتی که تو یخچال داشتم رو اوردم بیرون. میخواستم برای شام چنجه درست کنم. چنجه و گوجه و پیاز و ماست موسیر و فلفل و دوغ و ... ترکیب کاملی که حاصل بازدید از مغازهی ایرانی نیویورک بود. شب که داشتم تو قاشقم ترکیب متناسبی از پلو و گوشت و گوجه و ماست سوار می کردم به این فکر می کردم که واقعا چیه این زندگی؟
شروع کردم به شنا سوئدی یا همون پوشآپ . یه جایی چالش صد شنا در روز برای سی روز رو دیدم. اسمش شبیه یادگیری زبان در ۸ روز و چگونه موفق شویم هست ولی برام وسوسه کننده بود. الان نه روز میشه که میرم. اوایل تو ده تا ست ده تایی میرفتم، ولی الان تا ظهر سه تا ست سی چهل تایی میرم قال قضیه رو بکنم. با خودم حساب کردم روزی صد تا شنا میکنه به عبارتی ۳۰۰۰ تا شنا تو یه ماه. اینا همش عاقبت کارمند زاده بودنه. با دو دو تا چهارتا و خشت رو خشت گذاشتن ذهنیتت شکل میگیره. دونه دونه، ریگ به ریگ کوه رو دوشت بذارن میکشی ولی امان از روزی که ازت یه تغییر بزرگتر بخوان. فکرمون فکر پس اندازیه. صد شنا در روز میشه سالی سی و شش هزار و پونصدتا. خیلیه.
بچه بودم مامانم همین بود. یه مسیر سر راهش بود که نه اونقدر طولانی که بخواد تاکسی بگیره، نه اونقدر کوتاه که بخواد پیاده بره. ولی هر روز پیاده میرفت. شک ندارم با خودش حساب کتاب میکرد روزی دو بار یه بار رفت به بار برگشت مسیری ۱۰ تومن میکنه هفته ای ۱۲۰ تومن، سالی تقریبا شش هزار تومن اون موقع که شش تومن خیلی بود. یه بار تو همون خردسالی ازش پرسیدم مامان چرا پیاده میریم؟ چرا تاکسی نمیگیریم؟ گفت قدیما میدونی ما میخواستیم بریم مدرسه روزی نیم ساعت پیاده راه میرفتیم؟ الانم که این مسیرو پیاده میرم حس میکنم دارم میرم مدرسه و همون حس سرخوشی بهم منتقل میشه. مامانم رو با مانتو مقنعهی سورمهای و کفش کتونی تصور میکردم که کولههاش رو انداخته دوشش و داره لیلی کنان میره سمت مدرسه و از خنده غش میکردم.
حالا روزی صد تا شنا میرم، هفت هزار قدم هم ورمیدارم. شش هزار قدم از اون هفت هزارتا رو به جرات میتونم بگم تو خونه ورمیدارم. با دمپایی. از این سر هال میرم تا اون سرش و برمیگردم. یک بار صدبار هزاران بار. بچه که بودم خیلی تنها بازی میکردم. نقشهای مختلف ورمیداشتم. هنوزم همینم. تو خونه که راه میرم تو ذهنم فکر میکنم سلول انفرادیه و من دارم راه میرم تا آمادگی بدنیام رو حفظ کنم پس دیگه مهم نیست چقدر خسته کننده و حوصله سر بر. هدف شکست دشمن فرضی بدذاتی هست که منو انداخته کنج سلول تا ذهنم بشکنه و بپوسم ولی کور خونده.
دلم واسه همسایه پایینیهامون میسوزه که باید تحمل کنند این راه رفتن منو. اوایل هر لحظه منتظر بودم که شاکی شن و بیان بالا درمون رو بزنند. ولی کسی که چهارسال شاکی نشده عمرن شاکی نمیشه. شاید چون بهشون سلام میکنم تو رودربایستی گیر کردن. از اون تیپ آدما هستند که وقتی آدم رو میبینن خودشون رو میزنند به ندیدن ولی وقتی بهشون سلام میکنی خیلی گرم جواب میدن. سعی میکنم یک در میون بهشون سلام کنم. حس تعلیق اینکه الان باید به گرمی باهام سلام علیک کنند یا باید ندید بگیرن و رد شن . بعضی وقتا خودم هم یادم میره که الان اون باری هست که باید سلام کنم یا باید رد شم. دختر پسر جوونی هستند. تا الان دیگه باید سی سالهشون شده باشه. پسره دانشجوئه ولی دختره رهاتر از اونی به نظر میرسه که پیچ میز و نیمکت بشه. پسره یه پرتقال نارنجی رو پهلوش خالکوبی کرده. هوا که خوب بشه تیشرتش رو در میاره و با یک شلوارک میاد جلوی خونه و با چکش و میخ و اره میافته به جون چوب. پارسال با چشم خودم پروسهی صفر تا صد تبدیل ساقهی درخت به نیمکت رو دیدم. اون پایین با اره و خط کش، من بالا با میلک شیک و موبایل. حتی نگاه کردنش هم خسته کننده بود. دختر در عوض تا هوا خوب میشه یه زیر انداز میاندازه جلوی خونه تو چمنها و یه کتاب میگیره دستش و مشغول آفتاب گرفتن میشه. دو تا دستش از مچ تا آرنج خالکوبیه که خب نمیتونم حدس بزنم چی به چیه ولی مطمئنم از اوناست که اگه ازش بپرسی واسه هر کدوم از خالکوبیهاش یه داستان پنج دقیقهای داره. پشت پاش هم یه فیل خالکوبی کرده. یه فیل با دو تا گوش پت و پهن که زل زده به جلو.
هر روز صبح میره دو تا قهوه میخره میاد خونه. همیشه هم کلیدش رو به در خونهشون جا میذاره. دو تا هم سگ دارند. یه بزرگ یه کوچیک. از من از نژاد سگها نپرسید. هیچ وقت یاد نگرفتم. هیچ وقت یاد نمیگیرم . اولش که اومده بودند فقط همون یه دونه گندهه رو داشتند ولی بعد از دو سال یه دونه کوچیک هم خریدند. سگ کوچیکه یه طورایی نقش رییس کوچولو رو داره. یکشنبهها بعضی وقتا دوستاشون میان جلوی خونه باربیکیو میکنند، آبجو میخورند و علف میکشند. من بعضی وقتا که حوصلهام سر میره میشینم کنار پنجره از صدای موزیک و بوی کباب و خندههاشون لذت میبرم.
یه مدت هم سعی میکردم ایستاده کار کنم. راستش تاثیر اطرافیانم بود که همه ایستاده کار میکردن. نشستم حساب کردم اگه روزی ده دقیقه به جای نشستن وایستم٬ میشه تقریبا هفته ای یک ساعت٬ سالی ۵۰ ساعت. بلند شدم مونیتور و کیبرد و همه چیز رو جا به جا کردم که بشه ایستاده هم کار کرد. بعد از ده دقیقه فستم در رفت. مدت زمانی که صرف ست آپ میز کردم از مدت زمانی که ایستاده بودم کمتر شد. ایستادم، دیدم نمیشه، نشستم. بغل دستیم گفت پس چی شد؟ گفتم ایستاده کار کردن واقعا بیهودهس. کی دیدی تا حالا تو دنیا ایستاده یه کار مهم انجام داده باشه؟ گفت تولستوی همه داستاناش رو ایستاده نوشت. گفتم گور بابای تولستوی.
از آخرین باری که اینجا رو بهروز کردم بیشتر از هشت ماه میگذره. تو این مدت یک چند تایی پست تو اینستاگرام گذاشتم و تک و توک توی فیس بوکم شاید نوشتم. اما میل به نوشتن و ابراز عقیده و سروکله زدن با بقیه که همه و همه صرفن به هدف خالی کردن ذهن و روحم و رسیدن به یک آرامش نسبی صورت گرفته باعث شدند توی توییتر همچنان توییت کنم. الان که به هشت ماهی که گذشت نگاه میکنم خیلی خلاصه بخوام بگم اتفاق خاصی نیافتاد. چیز قابل عرضی اتفاق نیافتاد. برتری توییتر اینه که پیشتر تو ۱۴۰ کاراکتر و فعلا توی ۲۸۰ کاراکتر باید حرفت رو بزنی. باید حرفت رو بزنی و رد شی. خیلی جایی برای اطناب و گزافهگویی نیست. نه که چون دیگران حوصلهی شنیدنش رو ندارند٬ بلکه بیشتر چون خودت پیش فرض ۲۸۰ کاراکتر توی ذهنت هست. اینجا اما سرزمین بی قید و شرط انگشتان و کیبرده و راه برای پرچونهگی و خشت زدن باز.
یک زمانهایی در زندگی زندگی اون طوری که باید پیش نمیره. تا این جاش مشکلی نیست. قرار نیست همه چیز همیشه همون طوری که دل ما می خواد و ایده آل ماست پیش بره. گاهی اما همه چیز در زندگی طوری پیش میره دقیقا خلاف طوری که مد نظر تو بود. آدمها حرفهایی میزنند که تو دقیقا دوست داشتی اون حرفها رو از زبان اون آدمها نشنوی. هر کسی این حرفها رو بزنه جز اون آدمها. گاهی از کسانی رفتاری میبینی که اگر هزاران برابر بدتر از اون رو از هزاران کس دیگه تو زندگی میدیدی شاید ککت هم نمیگزید. گاهی همه چیز دقیقا همون طوری میشه که نباید. شاید بیراه نباشه اگه بگیم ما رو ترسهامون تعریف می کنند و در نهایت همه در زندگی به اون نقطه ای میل می کنند که ترسهاشون براشون در نظر گرفتند. حس میکنم همه چیز زندگیم داره تبدیل به چیزی میشه که نباید. نمیدونم کدوم وحشتناکتره٬. این که همه زندگیت بشه اون چیزی که نباید و تو همچنان همون آدمی باشی که میخواستی باشی. یا اینکه تو هم تبدیل بشی به اون چیزی که نباید.
وقتی به مرور زندگیم میشینم در طول سال هایی که گذشت تغییرات خیلی بزرگ و اساسی رو از سر گذروندم. از طرز فکر سیاسی و اجتماعیم بگیر تا نگاه دینی و عقیدتیم. ایدئولوژی زندگیم در کل این سال ها بار ها و بارها دستخوش تغییراتی شده که الان که نگاه می کنم تا حد زیادی در طول هم بودند و اولی منجر به دومی و دومی منجر به سومی شد. همگی در یک راستا و یک هدف. به هیچ وجه آدم ۱۵ سال پیش نیستم. حتی آدم ۱۰ سال پیش. حتی با خود چهار سال پیشم به طرز شگفت انگیزی از لحاظ فکر فرق می کنم. اما چیزی که در همه این سال ها ثابت مونده پخمهگی منحصر به فردیه که نمونه اش رو فقط تو خودم دیدم. این که تو ۲۰ سالگی پخمهگیهای تا ۱۹ سالگیت جلو چشمت بیاد ولی پخمهگی ۲۰ سالگیت رو نبینی طبیعیه. غیر طبیعی اینه که تو ۳۰ سالگی ۳۰ سال پخمهگی جلوی چشمت باشه و هیچ کاریش نتونی بکنی.
همهی اینا رو گفتم تا به اینجا برسم که امیدوارم دوباره بتونم بنویسم. نمیدونم اصلا چی می خوام بنویسم یا چی باید بنویسم. فقط امیدوارم دوباره بتونم بنویسم. شاید درست ترش این باشه که باید بگم امیدوارم بتونم بنویسم. شاید استفاده از واژه ی دوباره کمی خود بزرگ بینی باشه.
همهی دیشب خواب دیدم که یک دفعه رفتم بابل و باید فرداش برگردم امریکا. چمدونهام باهام نیست. با خودم فکر میکنم اگه چمدونهام باهام بود میتونستم کلی وسیله با خودم ببرم. تازه اومدیم و هر چیزی که نیاز داشتیم اوردیم. نمیدونم چی باید بخرم. میگم کاش شیما بود. اون حتما میدونه که چی باید میخریدم. به بابام میگم برام کلوچه بخر آخه کلوچه اونجا دونهای ۵ دلاره. توی خواب هم حساب کتاب میکنم.بابام میگه باشه و میره با یک کامیون کلوچه برمیگرده. میگه هر چقدر که میتونی وردار. از اینکه اخلاق بابام توی خواب اینقدر شبیه بابام تو بیداریه خندهم میگیره. فقط اونه که میتونه وقتی ازش کلوچه میخوای یه کامیون کلوچه برات بیاره. به بابام میگم این دفعه که برم معلوم نیست کی بتونم برگردم. محکم بغلم میکنه. میگه سری بعد ایشالله با نوه برمیگردی. میگم من خودم بچهام پدرم ٬ بچه میخوام چی کار؟ تازه اگر همه شرایطش هم برام مهیا باشه٬ باز هم نمیدونم اوردن یه بچه تو این دنیا اخلاقی هست یا نه. بخش دوم سوالم رو نشنیده میگیره و جواب بخش اول رو میده. تیپیکال بابا. میگه من همسن تو بودم تو رو هم داشتم. بچهی چی؟ اغراق میکنه. همسن من بود مهنوش رو داشت. بهش میگم مگه من تو ام. تو همسن بودی تو ارتش بودی. یه انقلاب و یه جنگ دیده بودی و همچنان ازدواج کرده بودی و بچه داری شدی و بعد هم بچههای بعدی. من بزدلم٬، بی خاصیتم، میخواستند دستور ضد مهاجرتی رو ببرند دادگاه عالی من یک هفته نخوابیدم. من رو با خودت مقایسه نکن. در گوشم میگه واسهم یه نوه بیارید. تنها آرزوم اینه که نوهم رو ببینم. دروغ میگه. این تنها آرزوش نیست. اون سری داشت به داداشم میگفت تنها آرزوم اینه که تو زن بگیری. قبل تر هم یه بار به مامانم میگفت تنها آرزوم اینه که بتونم یک خونه برات بخرم که بقیهش رو من نشنیدم. دوست دارم بابام هر چی داره رو بفروشه. این خو نهای که توش هستیم رو هم بفروشه. بره اون خونهای که داشت برای مامانم تعریف میکرد رو بخره. حتما اون خونه حیاط داره. حتما هم هیچ پلهای نداره. مامانم پاش درد میکنه و دکتر بهش گفته پله برات مثل سم میمونه. ولی مامانم من پلهها رو بالا پایین میره. میره تو حیاط گوجه و فلفل میکاره. بعد میشینه در اومدن گوجهها و فلفلها رو نگاه میکنه و همزمان برای من لالایی میخونه. گوجهها خوابشون میبره ولی خوشمزهتر میشن. با اون گوجهها وقتی املت درست میکنه دلتنگیش برطرف می شه. من عاشق تخم مرغ و گوجه هستم. غذای مورد علاقم املته. گوجه خیلی میوهی قشنگیه. گرد. سرخ. آبدار. کاش وقتی من مردم روی قبرم گوجه بکارند. بعد هر کسی که اومد فاتحه بخونه یه دونه گوجه هم بکنه. تعارف نکنه. از گوشت خودمه. تا وقتی آشنا میتونه بخوره٬ چرا غریبه؟
۱. روز تعطیل نشستم توی دفتر تا کار کنم. ترکیب روز تعطیل و کار دل هر کسی رو به درد میاره. اولین چیزی که تو ذهن خودم میاد یه سالن بزرگ و پارتیشن بندی شده هست خالی از هر کارمندی و یه کارمند بیچاره با شلوار و پیراهن سرش رو برده تو کامپیوتر و داره یه سری دکمه رو فشار میده. حقیقت البته یه میز بزرگ رو به یه دوار شیشه ای تو طبقه همکف هست که اون ور شیشه کلی درخت و فضای سبز هست. میتونم ببینم سنجابها چطوری برای یه لقمه نون با کلاغ ها کل کل میکنند. کلاغ که نزدیکتر میشه سنجاب فکر میکنه اگر نون رو رها نکنه باید با نوک تیز و بلند کلاغ درگیر شه. نون رو ول میکنه و میره. هیچ کسی تو دفتر نیست. تنها نشستم و وقتم رو به صورت مساوی بین کار و نگاه کردن به سنجابها و کلاغها تقسیم میکنم. گرسنهم شده. تنها چیزی که تو دفتر هست قهوه هست. و عسل. قهوه درست میکنم و توش مقدار زیادی عسل میریزم. نوشیدنی به شدت تلخ که دلت رو شیرینیش میزنه. حس سقراط رو دارم وقتی جام شوکران رو به دستش دادند. قدیم زهر رو یا تو ظرف شراب میریختند٬ یا شربت عسل. نوشیدنیهای به شدت تلخ یا شیرین که طعم چیز دیگهای حس نشه.
۲. صبح بیدار شدم دیدم نون نداریم. دیروز صبح هم نون نداشتم و صبحانه چای و شیرینی خوردم. نمیدونم چرا دوباره فریزر رو چک کردم. هنوز نون نداشتم. دیروز به شیما گفته بودم یادم بنداز نون بخرم. یادم انداخت ولی من باز یادم رفت. همه چیز یادم میره. میآم پایین میبینم کلید نیست. دوباره میرم بالا. کلید رو میز هم نیست. تو جیبمه. از این که بیخود اومدم بالا کلافه میشم. میرم پیراهنم رو عوض میکنم که بالا اومدنم الکی نبوده باشه. میرم پایین میبینم دوباره کلید نیست. دوباره میرم بالا میبینم کلید روی میز جا مونده. همه چیز یادم می ره. استادم بهم میگه باید همه چیز رو یادداشت کنی. من بازهم یادداشت نمیکنم. این دفعه برام یه خودکار و یه دفتر کادو خرید. ازش تشکر کردم. منم براش کتاب چگونه عوضی نباشیم کادو گرفتم. بدون نون چه صبحانهای میشه خورد؟ تخم مرغ آبپز. تخم مرغ ها که آب پز شد پوست میکنمشون و از وسط نصفشون میکنم. گردو ها رو دونه دونه فشار میدم تو و وانمود میکنم دارم گلولهها رو دونه دونه توی کلت کمری جا ساز میکنم. استفاده حداکثری از تخیل و امکانات.
۳. مادرجون رو تراس سرش گیج میره. تمام پلهها تا پاگرد اول رو با صورت سر میخوره پایین. گوشش پاره میشه. زانوی چپش. ساق راستش. زیر چونه. کتفش در میره. ما ولی خدا رو شکر میکنیم که اتفاق بدتری نیافتاده. همیشه خدا رو شکر میکنیم که اتفاق بدتری نیافتاده. زنگ زدم به مادرجون. میگه خوبم. طوری نیست. خدا رحم کرد. زنی در آستانهی هفتاد و یک سالگی. صبح که بیدار می شم مریم میرزاخانی مرده. سرطان در نهایت جونش رو گرفت. در چهل سالگی. فکر می کنم آدم هر چی بخواد بشه تا چهل سالگی دیگه شده. بعد چهل سالگی نباید انتظار معجزه داشت. زنگ میزنم به خواهرم. میگم مادرجون بیچاره. خواهرم گفت سرش گیج رفته٬ ولی در حالی که رفته بوده بالای چهارپایه و داشته با جارو پشت طاق رو تمیز میکرده. تیپیکال مادرجون. چهار سال پیش هم در حالی که بالای درخت داشته انجیر میچیده میافته پایین. شانس میاره که پاش نمیشکنه ولی نزدیک یک سال پاش بسته بود. هنوز فکر میکنه چهارده سالشه. تابستون امسال چشمش رو عمل کرده بود. بهش میگفتم تو نباید روزه بگیری. باید مدام آب بخوری تا چشمت زودتر خوب شه. خالهم رو حامله بود که داشت سر زمین با دهن روزه کشاورزی میکرد تو تیرماه که دردش میگیره. زن حامله سر زمین کشاورزی میکنه؟ کشاورز تو تیرماه روزه میگیره؟ زن حامله روزه میگیره؟ تنها زنی که تو زندگیم دیدم میتونه تو کار کردن با مادرجون رقابت کنه مامان شیماست. اونم فکر میکنه چهارده سالشه. حالا تو هر چی بهشون بگو٬. ازشون بخواه. انرژی ذهنیشون تو اوج چهارده سالگیه. به مادرجون میگم مواظب خودت باش تورو قرآن. نمیگه تو هم مواظب خودت باش. میگه نمازت رو بخون پسرم. به خاطر ما بخون. تو از بچگی نماز میخوندی. من دلم به درد میاد میبینم تو نماز نمیخونی. میگم باشه مادرجون. میخونم. به خاطر تو هم شده میخونم. واسه دلخوشی اونم که شده این طوری میگم. میگه میدونم فکر میکنی اینا همه الکیه. ولی من دیگه وقت ندارم بخوام فکر کنم اینا راسته یا الکیه. برای من بهتره که فکر کنم اینا راسته. پشت تلفن می بوسمش.