سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

مسابقه‌ی استیج


بهترین داور/تهیه کننده برنامه استیج منوتو از نظر من سندی هست. صورت بوتاکس شده و ابروهای شیطونی ورداشته شده و کلاه کپ منقش به اسم خودش که یه وقت خدای نکرده گم نشه و ترکیب جین و تی‌شرت و کاپشن اسپرت هم نتونسته حوصله‌ی سر رفته پیرمرد شصت ساله موسیقی ایران رو از شنیدن یک سری اجرای بیخود پنهون کنه. جایی که پیرمرد فارغ از سیاست‌های کلی برنامه که تو چقدر خوبی و باید روی تحریرات کار کنی رک و راست برمی‌گرده به خواننده زن می‌گه تو هر خانواده‌ای یکی مثل شما هست یا اینکه آقای محترم شما اصلا من نفهمیدم چی داری می‌خونی. نظرات استاد رو بدون شوخی باید با آب طلا نوشت به سایر داوران هم داد تا بفهمند به جای دست به یکی کردن علیه سندی و تیکه انداختند باید ایمان بیارند که دود از کنده بلند می‌شه.

بدترین داور/تهیه کننده این مسابقه از نظر من بابک سعیدی هست. کسی که هنوز بعد از ۴ دوره حضور در این مسابقه نفهمیده باید چه آهنگ‌هایی انتخاب کنه تا صدای خواننده به گوش شنونده‌ها برسه و عیارشون محک بخوره. آهنگ‌های دوپس دوپسی و پارتی خلاف اون‌چه چون جوان‌پسند به نظر می‌رسه هرگز در این برنامه‌ها که سهله٬ در سایر اجراهای زنده هم خوب از آب درنیومده مگر اینکه شنوندگان عزیز به نیت پارتی اومده باشند و به اندازه کافی بالا باشند و خواننده میکروفون رو بگیره سمت شنوندگان و عزیزان خودشون بخونند. بابک سعیدی که پنج سال از شبکه‌ی منوتو دائما پروموت شده و اگر یک آجر جای ایشون پنج سال در این حجم تبلیغ شده بود تا الان ترکونده بود و اگرنه شماره یک٬ حداقل جزو پنج شیش نفر اول موسیقی فارسی شده بود. اما نتیجه چی شده؟ این‌که حتی خانوم گوگوش هم موفق شده در همکاری با ایشون آهنگی بده که سرسخت ترین طرفدارانش هم حاضر به روی تکرار گذاشتن آهنگ نمی‌شند.

یک اتفاق عجیب

اگه تو خونه تنها هستید یا مثل من خیلی زود ترس همه وجودتون رو می‌گیره این یادداشت رو نخونید. یادداشتی که صد در صد واقعیه. منم امیدوار بودم که نباشه. ولی هست.

یه اتفاق وحشت‌ناک واسم افتاد. باید بهتون بگم. ساعت شیش و نیم شب بود. بارون به شدت می‌زد. بارون تو اولین روز فوریه تو این گوشه‌ی شمال شرق امریکا که این موقع سال به طور معمول باید دمای منفی داشته باشه و همه جا به خاطر برف یک‌دست سفیدپوش شده باشه به اندازه کافی عجیب بود. رو مبل نشسته بودم و داشتم به صدای بارون گوش می‌دادم. شر شر بدی می‌کرد. از بچگی وقتی صدای بارون رو می‌شنیدم ترس ورم می‌داشت. مادربزرگم می‌گفت وقتی صدای بارون از یه حدی بیش‌تر بشه ارواح بیدار می‌شند. امیدوار بودم صدای این بارون روح مادربزرگم رو بیدار نکنه. یه لحظه حس کردم باید پاشم برم جلوی در یه چیزی رو چک کنم. نمی‌دونستم چی ولی یه حسی بهم می‌گفت برو می‌فهمی. رفتم جلوی در. چند لحظه به در نگاه کردم. توجه‌م به چشمی در جلب شد. یه دفعه یادم اومد. دی‌شب یه خواب عجیب دیدم. خواب دیدم یکی در می‌زنه. می‌رم جلوی در و از چشمی نگاه می‌کنم. یه بچه کوچولو با یه عروسک بی‌سر تو دستش و یه لبخند بی روح. لعنت به این خونه‌مون که این‌قدر قیژ قیژ میده وقتی میری پشت در که چشمی کارکرد اولیه‌ش رو از دست می‌ده. تا بیام بجنبم پسربچه در خونه رو  از بیرون باز می‌کنه و میاد تو می‌گه چرا در رو باز نمی‌کنی؟ از چشمی داشتی منو می‌دیدی و فکر می کردی باز کنی یا نه؟ از ترس از خواب پریدم. لعنت بر شیطون. چرا الان این خواب یادم اومد. صدای شر شر بارون حالا وحشت‌ناک تر هم شد.


 رفتم آروم دوباره رو مبل نشستم و سعی کردم یه طوری بشینم که به کل خونه مسلط باشم و در عین حال شیما رو هم تو آش‌پزخونه ببینم. این طوری کم‌تر احساس نا امنی می‌کردم. حس نا امنی که از کودکی با زدم پام به پای مهیار موقع خواب٬ ُ کاری که ازش متنفر بود٬ سعی در کنترلش داشتم. داشتم به شرشر بارون و مادربزرگم و خوابم و چشمی در فکر می‌کردم که یک دفعه صدای در زدن خیلی خفیف شنیدم. طوری که انگار کسی که داره در می‌زنه می‌خواد تو صدای در زدن رو نشونی. تق تق تق. البته درست‌ترش این بود پب پب پب. خدای من. باورم نمی‌شه که الان دارم اینا رو براتون تعریف می‌کنم. از این که این‌قدر خوابم روم اثر داشت که توهم صدای در شنیدن زده بودم راستش اون قدرا هم بدم نیومد. یه کم جالب هم که یهو دینگ. یکی زنگ رو زد. شاید تو ایران این‌که ساعت شش و نیم شب وسط هفته یکی زنگ خونه رو بزنه خیلی عادی باشه. ولی اینجا نبود. این‌جا کسی رو نداریم که بخواد این طوری سر زده بیاد.  رفتم از چشمی در نگاه کردم ولی این‌قدر استرس داشتم که کسی که پشت در هست صدای پام رو نشنوه که تقریبا ندیدم کی پشت دره؟ در رو باز کردم. سه تا مرد پشت در بودند. یکی جلو. دو تا عقب. جلویی تقریبا ۴۵ سال. عقبی ها بین ۳۰ تا ۴۰. چهره‌های خاورمیانه‌ای٬ ریش‌های بلند. خیلی بلند شاید تا ناف٬ حتی بیش‌تر. سیبیل‌های تراشیده. لباس‌های عربی مشکی و قهوه‌ای. قبل از این‌که چیزی بگم می‌خواستم گریه کنم. جلویی با لحن مهربونی که بیش‌تر شبیه معلم پرورشی‌هایی که عین ۸ سال رو جبهه بودند ولی جلوه رحمانی اسلام رو نمایندگی می‌کنند بهم گفت این‌جا منزل مهناز امینیه؟ برای اولین بار تو زندگیم از این‌که یکی مهناز صدام کرد خوش‌حال شده بودم. پاهام می‌لرزید. گفتم مهناز؟ مهناز نه. اشتباه اومدید. داشتم به روح مادربزرگم فکر می‌کردم. به پدرم٬ مادرم. گفت ولی به ما گفتند که این‌جا خونه مهناز هست. گفتم حتما اشتباه کردند و سریع در رو بستم. پاهام حالا با شدت بیش‌تری می لرزید. خودم هم شاید می‌لرزیدم. نزدیک بود اشکم در بیاد. شیما اومد بپرسه کی بودند که اشاره کردم هیس. یک دقیقه هیچ صدایی نمیومد البته اول فکر کردم نیم ساعت هیچ صدایی نیومده که شیما گفت یک دقیقه بیش‌تر نبود. بعد از یک دقیقه صدای پاشون اومد که از پله‌ها رفتند پایین. دویدیم رفتیم پشت پنجره. یکی از اون دو تا عقبیه رفت و در عقب ماشین رو برای اون آقایی که باهام حرف زد باز کرد. آقاهه نشست عقب. بقیه هم سوار شدند. نفر چهارم هم که راننده بود توی ماشین نشسته بود. پنج دقیقه توی ماشین نشسته بودند. کاملا واضح بود که باهم حرف نمی‌زدند. نمی‌دونستم که باید چی کار کنم. بعد از پنج دقیقه چراغ ماشین روشن شد٬ استارت زدند و رفتند.