سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

آقاجون اعصاب ندارد!

امام حسین امسال هم تمام شد. البته ما اعتقاداتمان را از دست ندادیم ولی خب دیگر نذری نمیاورند. هر چه می خواستند بیاورند و بدهند و بکنند،در همین دهه اول محرم آوردند و دادند و کردند. شاید بعدها که طبق قرار -قرار با خودم- من آدم مهمی شدم و چند نفر را استخدام کردند زندگی نامه من را بنویسند به این نکته اشاره کنند که امسال 5امین سال پیاپی بود که تاسوعا و عاشورا خانه ماندگار شدیم و ماستمان را خوردیم. البته کیشمیش پلو و شیرین پلو و زرشک پلو و باقالی پلو و آبگوشت و شیرکاکائو و شربتمان را هم خوردیم. خلاصه که این سنت حسنه خانه نشینی عصر تاسوعا و ظهر عاشورا 5 ساله شد. البته این مساله فکر کنم ریشه ارثی و ژنتیکی داشته باشد. ما کلا بر خلاف چهره ی شاد و شنگولمان، درونی حبه ی انگولی و بیشتر منگولی داریم.منگول به فتح م، نه به ضم م بی ادبِ بی سواد!


در مورد ژنتیک عرض می کردم. هر چه هست زیر سر خانواده ی مادری هست وگرنه خانواده پدری در خون گرمی و با حوصلگی باید ببوسی شان بگذاری شان روی طاقچه کنار قرآن.می رسیم به خانواده مادر. مادر بنده که کلا اعصاب ندارد. چند باری گشتیم کل خانه را، لای همه ی پستو ها، زیر بالش ها، این ور، آن ور گفتیم شاید جایی گذاشته دیگر پیدایش نکرده،به هر دلیلی، اعصابش خورد بوده، یادش رفته، حواس نداشته، هرچی، ولی خب گویا از همان اول چیزی به نام اعصاب در این حوالی نداشته. دایی جان هم که البته دو سه سالی می شود که متاسفانه ندیدمشان و گویا دلیل اصلی اش این است که علی رغم همه چیزهایی که شکرخدا دارد، یکی از چیز هایی که ندارد گویا همین اعصاب است. پدربزرگ بنده هم که از همان اول معلوم بود اعصاب ندارد. دیگر دنبالش نگشتیم خودمان را خسته کنیم. همان نگاه اولی که کردیم قولنجمان را شکاندیم که این یکی حتی زحمت گشتن هم نمی خواهد.این پدر بزرگ که ما "آقاجون" صدایش میکنیم باید حواست باشد پرت به پرش نگیرد. البته "آقاجون" که پر ندارد.البته خودش خبر دارد. ما هم نداریم. ماهم خودمان خبر داریم. ولی باز هم احتیاط شرط عقل است. 


"آقاجون" شغل اصلی اش بنگاه ماشین و این ها بود که خودش را گویا بازنشته کرده. یا خودش را اخراج کرده. شاید خودش خودش را بازخرید کرده. به هرحال دیگر سر کار آنجا نمی رود. البته قبلا می رفت بنگاه و ماشین نمی فروخت. الان خانه می ماند و ماشین نمی فروشد. علم پیشرفت کرده. گویا "آقاجون" فهمیده از راه دور هم می تواند همان کار را بکند. به هر حال چندسالی است یک بقالی جمع و جور راه انداخته برای خالی نبودن عریضه و حضور فعال در اجتماع که با "مادرجون" نوبتی می چرخانندش. نوبت به این صورت است که صبح ها آقاجون می رود دنبال بار و "مادرجون" مغازه است. ظهر ها "مادرجون" مغازه است. بعد از ظهر ها "آقاجون" می رود استخر و مادرجون مغازه است. شب ها هم "آقاجون" می رود پارک پیاده روی و "مادرجون" مغازه است. زمان هایی که "آقاجون" مغازه است نصف بچه های محل جرات نمی کنند این ور ها پیدایشان شود. نصفه ی دیگر هم جرات نمی کنند این ور ها پیدایشان شود. زن های محل هم می گویند چه کاری است؟ "حاج خانوم" -مادرجونم را می گویند- که همیشه مغازه هست، وقتی می رویم که حاج خانوم را ببینیم. پیرمرد ها هم با این که نه آقاجون پر دارد و نه آنها اما آنقدری به اینترنت مسلط نیستند که آمده باشند و بلاگ من و توصیه های من را خوانده باشند (اگر هم نخبه ای بین شان بوده باشد تا الان که من این نوشته را پست کنم دیگر دیر شده است) و متاسفانه پرشان به پر آقاجون گرفته است. خلاصه به قول مازندرانی ها در مغازه "دال" پر نمی زند. برعکس زمانی که "مادرجون" است مغازه غلغله است. به قول مازندرانی ها "دال" پرمی زند.


 البته من "دال" دقیقا نمی دانم به چه معنا است ولی چون می گویند پر نمی زند باید نوعی پرنده باشد. مازندران اصولا پرنده هایی با اسم های عجیب و غریب دارد. برای مثال یک پرنده ای است که گویا فقط در نواحی رودخانه ی بابلسر یافت می شود به نام "نفتِ کِنگ". نفت که همان نفت است اما "کِنگ" گلاب به روتون روم به دیوار همانی است که وقتی روی من به دیوار است روی "آن" به شما است. واضح تر بگویم همان جایی تان است که در این روزها به خاطر الافی بیش از حد در کوچه و خیابان به بهانه ی عزاداری و ابتلا به سرماخوردگی سوزن تویش فرو می کنند. خلاصه چون این پرنده باسنش را زیر آب نمی برد می گویند که "کِنگ"اش در اصطلاح نفتی است که زیر آب نمی رود.مثل نفت که می آید روی آب. البته اسامی عجیب پرنده ها به اینجا محدود نمی شود باید در موردش داستانی جدا بنویسم.


در مورد آقاجون عرض می کردم. یک بار یک مشتری که دیده بود مغازه بسته است زنگ خانه را زده بود. آقاجون از روی مبل جلوی تلویزیون یک تکانی به خودش داد و شبکه را عوض کرد. طرف دوباره زنگ زد. آقاجون یک چیز زیر لب گفت که به نظر من خوار و مادر تویش داشت که البته بقیه تکذیب می کنند. آقاجون از جایش بلند شد و دمپایی هایش را پوشید و لخ لخ کنان به سمت مغازه رفت. در مغازه را باز کرد. مشتری گفت یک بسته سیگار یک روغن 4 کیلویی و یک شانه تخم مرغ می خواهد. آقاجون گفت وقتی در مغازه بسته است یعنی مغازه تعطیل است و با انگشت به تابلوی تعطیل است اشاره کرد جوری که مشتری بفهمد نوک انگشتش دارد به وضوح روی تعطیل است تاکید می کند. مشتری عذرخواهی کرد و البته قول داد که دیگر تکرار نخواهد شد. آقاجون هم در کمال شگفتی مشتری در مغازه را بست و برگشت و البته واضح است که از یک فروش حداقل 10 15 تومنی گذشت. آقاجون به اصول پایبند است.


حکایت آقاجون حکایت آن پیرمردی است که در قطار با یک جوان همسفر شده بود. جوان پرسید ساعت چند است. پیرمرد جواب نداد. جوان گفت چرا جواب نمی دهید؟ پیرمرد گفت الان من جوابت را دهم حتما بعدش می پرسی اهل کجایی و من می گویم و تو می گویی که تا الان اسمش را نشنیده ای و من به رسم ادب مجبور می شوم دعوتت کنم به شهرمان و تو میایی در خانه ام روی سرم خراب می شود و بعدش هم حتما عاشق دخترم خواهی شد و حتما پاپی ازدواج و خواستگاری هم می شود. آن هم چه جوانی؟؟؟ جوانی که از دار دنیا یک ساعت هم حتی ندارد. همان جواب تو را ندهم بهتر است.


خلاصه کلینت ایستوود "گرن تورینو" از روی یک سری افراد شخصیت برداری که کرده که حتما آقاجون من را هم مد نظر قرار داده. البته مثل همان فیلمه پیرمرد قلب صاف و ساده ای دارد. خدا حفظش کند.

تجربه ی اولین دوست دختر

نه ساله بودم که ، بگذارید کمی فکر کنم، بعله نه ساله بودم که اولین شیطنت های پسرانه ام شروع شد. البته قبل از آن هم هر کس از من می پرسید دوست داری در آینده چه کاره شوی جواب می دادم که دوست دارم دکتر زنان و زایمان شوم. دکتر زنان از اسمش مشخص بود که با زنان سر و کار دارد و البته این اسم به این معنا بود می توان لخت زن ها را دید، دمرشان کرد و به شان آمپول زد.البته اولین شیطنت های رسمی پسرانه ی من چیزی فراتر از این بود که بخواهم تا رسیدن به بزرگسالی و دیدن و دمر کردن و آمپول زدن صبر کنم.


من در نه سالگی برای اولین بار دوست دختر داشتن را تجربه می کردم. اولش دوستی ساده ای بود که رفته رفته شکل گرفت و به هم علاقه مند شدیم و نهایتا، کلیک، دوست شدیم. اسمش شکیبا بود. تقریبا هم سن و سال بودیم. موهایش سیاه بود و روی هم رفته قیافه بدی نداشت.کل روز را با هم می گذارندیم. یا من خانه شان بودم و یا او پیش ما بود. اولین بار همون موقع ها بود که فهمیدم مادرم دل خوشی از دوست دختر داشتن من ندارد.در خانه شان به گرمی از من استقبال می کرد اما در خانه ی ما من بچه ی آخر بودم و مادرم دیگر حوصله ی مهمان بازی های من را نداشت.هر وقت حرفش را می زدم پدرم گل از گلش می شکفت و دوست داشت به دقت مو به مو همه چیز را برایش تعریف کنم. من و پدرم که این حرف ها نداشتیم.مادرم مثل همیشه بنای مخالفت گذاشت. جوری نگاه می کرد که یعنی دوست دارد من خفه شوم و من خفه می شدم.


مادرم به عنوان کسی که با فاجعه ای بزرگ رو به رو شده باشد مراحل روبه رو شدن با فاجعه را می گذراند. مرحله ی اول مواجه با فاجعه "شوک" است ! مرحله دوم "انکار" است ! و مرحله ی سوم "سوگ" است. البته مادرم مرحله ی شوک را نادیده گرفت و مستقیم سراغ مرحله انکار رفت.


مادرم اصرار داشت که شکیبا را انکرار کند و وجود او را ندیده بگیرد. پدرم هم خب طبیعتا زنش را که ول نمی کرد طرف بچه ی 9 ساله اش را بگیرد پس او هم در عین حال که شکیبا را انکرار می کرد اما یواشکی به من می گفت که مادرم گویا از اینکه پسرش با دختری دوست شده دچاره شوک روانی شده و حالش خوب نیست پس باید بهش کمک کنیم و جلویش اسمی از شکیبا نبریم. من مادرم را خیلی دوست دارم. آن زمانها هم خیلی دوست داشتم. به شکیبا هم گفتم دیگر به خانه مان نیاید تا مادرم را کمی درمان کنیم. شکیبا کمی دلخور شده بود ولی به خاطر من پذیرفت.


 آن زمان ها اولین بارهای تجربه انتظار خانه خالی کشیدن را می گذراندم. رابطه من و شکیبا تا مدت ها حفظ شد. در زندگی هیچ وقت به مردها اعتماد نکنید. تجربه دارم که می گویم. بعد از یک سال در عین ناباوری  پدرم هم شکیبا را انکار میکرد. اولش فکر کردم شوخی می کند. پدرم مرد شوخی نبود اما خب هر انسانی قابلیت شوخی کردن را دارد حتی اگر پدر من باشد. کشیدمش توی اتاق. مادرم اگر چیزی می شنید ممکن بود دوباره حالش بد شود. من نمی خواستم حال مادرم بد شود. آرام در گوش پدرم گفتم مادر که حالش خوب شده، چرا جلویش حرف شکیبا را می زنی.می خواهی حالش را بدکنی؟ تو که شکیبا را دیده ای. مادرم هم شکیبا را دیده بود اما پدرم با او حرف هم زده بود. گرچه در جواب حرف های شکیبا خیلی بی ربط جواب می داد اما کلا مهربان بود و شکیبا هم از پدرم خوشش آمده بود.پدرم عصبانی شد. با دست کوبید روی میز و گفت دیگر تمامش کنم. من مات و مبهوت داد کشیدن پدرم را فقط نگاه می کرد.پدرم یک دور توی اتاق زد.فهمید که اشتباه کرده و نباید شکیبا را انکار می کرد. زد زیر گریه و بغلم کرد. من هم بغلش کردم. گفتم که نیازی به این کارها نیست. به هر حال او هم مادرم را دوست داشت و نمی خواست قبول کند مادرم در حال پیر شدن است و چشمانش دیگر نمی بیند. پدر و مادر ها باید همدیگر را دوست داشته باشند. پدرم هم از این قاعده مستثنی نبود.


خانوم خوش برخود بود و البته خیلی خوش بو. وقتی فهمیدم که او نقاش است اما همه دکتر صدایش می زدند تعجب کردم. می گفت که نقاش است اما بقیه فکر می کنند که دکتر است و این که نگاه عجیب و غریب دیگران چقدر آزارش می دهد. من بهش گفتم نگاه عجیب و غریب دیگران آزارم نمی دهد. من پوست کلفت هستم.دفعات بعد که پیشش رفتم شکیبا را هم بردم. خانوم می گفت که با مادر شکیبا دوست است. دفعه بعد مادر شکیبا هم آمد. اولش خانوم را نمی شناخت اما بعد از چند نشانی یادش آمد. گویا دوستان صمیمی دوران مدرسه بودند که به واسطه من همدیگر را یافتند.


چند روزی بود که خبری از شکیبا نبود. از پدرم خواستم من را پیش خانوم ببرد. خبر شکیبا را که گرفتم خانوم گفت پدر شکیبا منتقل شده است تهران. آنها هم مجبور شده اند برای زندگی بروند آنجا. من خیلی ناراحت شدم. این اولین باری بود که یک دختر من را می پیچاند.


مادرم دست خانوم را بوسید. خانوم سریع واکنش نشان داد که این چه کاری است. مادرم نقاشی خیلی دوست داشت ولی نمی دانست نباید دست نقاش ها را بوسید.مادرم نمی داند نقاش ها روی دستشان خیلی حساس اند و این کار ها باعث نخواهد شد خانوم بهش نقاشی یاد دهد. البته من نقاشی های خانوم را دیدم. من اگر جایش بودم ترجیح می دادم که دکتر باشم تا این که همه من را یک نقاش ناشی دیوانه بدانند. خانوم صورت من را بوسید. من جای بوسش را با دست پاک کردم . فقط فامیل هایم می توانستند صورت من را بوس کنند.


اول دبیرستان دومین تجربه ی پیچیده شدن توسط یک دختر را تجربه کردم. روی تختم دمر دراز می کشیدم و به پهنای صورتم گریه می کردم.همان روز بود که شکیبا بعد از سال ها بهم زنگ زد و سعی کرد دل داری ام دهد. بهش گفتم برود و درش را بگذارد. او هم رفت و درش را گذاشت. البته هر از چندگاهی درش را ور می داشت و خبری از من می گرفت. البته الان بهش گفتم خانوم شین ممکن است خوشش نیاید او  با من در تماس باشد. دخترند دیگر. سر یک سری موضوعاتی حساس هستند.

دوست دختر از نگاه مادر

مادر من می گوید من همه ی شما را بهتر از خودتان می شناسم. ما پوزخند می زنیم. به مادرم می گوییم تو یک درصد هم ما را نمی شناسی. مادرم پوزخند می زند.برای نمونه عرض می کنم. من هیچ وقت با مادرم در مورد صدها مورد دختری که قصد داشتم باهاشان دوست شوم صحبت نکرده ام. مطمئنا در باره دخترهایی که باهاشان دوست بوده ام هم صحبت نکرده ام. رویم نشده، خجالت کشیده ام یا هر چی نمی دانم ولی صحبتی در این باره نشده.این طور بچه ی خجالتی هستم من. این قدر آن زمان ها که باید در موردش صحبت می کردیم صحبت نکردیم که الان دیگر صحبت کردن در موردش خیلی لوث خواهد بود. مادرم تا مدت ها فکر می کرد من پسربچه ی خجالتی کمرویی هستم که الهی قربانش برود. مادرم فکر می کرد یک "دست خر" هم در زندگی من نباشد چه برسد به "دست دختر". الان البته می داند که دوست دختر دارم. یعنی فکر می کنم می داند. 


دبیرستان که بودیم خیلی می ترسید ما دوست دختر داشته باشیم. البته در وهله ی اول می ترسید سیگاری شویم. بعد هم اینکه ول شویم. بعد از آن می ترسید عاشق شویم و بگوییم یا این دختره یا هیچکس. مادرها اصولا خیلی می ترسند. البته الان که به زندگی هایمان نگاه می کنم می بینم حق هم داشتند.در نظر مادرم دوست دختر تعریف مشخصی دارد. دختری بین 15 تا 18 19 سال که شیطان است و دبیرستان و کلاس را می پیچاند و به جایش می رود کافی شاپ و این ور و آن ور و با پسرها هر هر و کر کر راه می اندازد. هر وقت هم دخترپسر کم سن و سالی را می بیند که یواشکی تو خیابان های پشت پارک نزدیک خانه مان قرار گذاشته اند خنده اش می گیرد. شاید هم دلش می سوزد.


.مادرم دیده که من شبها با تلفن صحبت می کنم. روزهایی که بیرون می روم و می گویم من ناهار نمیایم، کادو هایی که خریده ام، کادوهایی که گرفته ام...حتی روزهایی که خسته از رشوه دادن به مامور های زحمتکش و البته مهربان گشت ارشاد وقیحانه می گویم امروز دوستم می خواهد بیاید خانه مان و تو برو خانه مادرجون و البته مادرم می رود. همه را دیده است... در تمام این ده سال ماجراهای دوست دختر دوست پسری ما را دیده و البته چیزی نپرسیده...  ولی چیزی نمی پرسد. طبیعتا من هم چیزی نمی گویم.


مادر من به دوست دختر می گوید دوستِ دختر. به دوست پسر هم طبیعتا می گوید دوستِ پسر. مادر من اسم دوستِ پسر یا دوستِ دختر را طوری ادا می کند که تو یاد فارسی وان می افتی و رابطه هایی که در سریال هاشان نشان داده اند و البته حق می دهی که چرا این قدر در این مورد بدبین است . اصراری که من در توضیح این نکته که مادر جان دوست دختر بگو دیگر، دوستِ دختر دیگر چی است؟ و اصراری که مادرم در ادای این عبارت به صورت دوستِ دختر دارد به من نقش ژنتیک را نشان می دهد. مادرم در مورد خانوم شین هم چیزی نمی داند. خیلی دوست داشتم که می دانست. عکس دو نفره مان را می زدیم به دیوار اتاقمان. البته مشکل اصلی خانوم شین بود آن موقع. مگر می گذارد عکس بگیریم. هی غر می زند که من بد عکسم و عکسم بد می شود و این حرف ها. بار ها البته من تاکید کردم که به خدا عکست اصلا بد نمی شود. خیلی هم خوب می شود. ولی باز که عکس را می بیند می گوید اااا دیدی چقدر بد شد؟؟؟ می گویم به خدا خودت همین شکلی هستی و البته خوب هستی عزیزم و این عزیزم را این قدر می کشم تا مطمئن شوم لج خانوم شین در آمده و خانوم شین می گوید بزنمت!


خاله ام به مادرم می گوید یک کاسه آش واسه دوست دختر مهیار هم بده. مادرم می گوید وا؟ مگر مهیار دوست دختر دارد؟؟؟ می گویم نه پس، من دوست دختر دارم . این همه دختر که بودند پس چه بودند؟؟؟ می گوید آها... آن ها که دوست هایش بودند، دوست دخترش نبودند. باید جمله ای که در مورد تعریف دوست دختر از نگاه مادرم گفتم را اصلاح کنم. از نظر مادرم دوست دختر، موجودی است که چهار تا دست دارد و دو تا سر و اصولا اگر این نباشد اگر تو را با دختری در رخت خواب هم ببیند میگوید این که دوست دخترش نیست، دوستش است، اگر دوست دخترش بود پس چهار تا دست و دو تا سرش کو؟