سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

مبانی کارآفرینی یا استاد عزیز دهنت رو باز کن بگو آ

فردا امتحان " مبانی کار آفرینی " دارم و خلاصه ایام امتحاناته و این روز ها ما کون به کون امتحان داریم و چنان در بحر امتحان ها مستغرقمان کرده اند که نه تنها دامنمون از دست برفت فهمیدیم سایر متعلقات خفای دامن رو هم کشیدند روی سرمون و ما مونده ایم و حوضمون. اما همه این ها یک طرف این امتحان " مبانی کار آفرینی" هم همون طرف و نکته بد ماجرا آن جاست که ابتدای ترم که ما این درس اختیاری را اختیار می کردیم تجربه درس شیرین " اصول و مبانی مدیریت " که جلسه ای سر کلاس نرفتیم و نمره­ی بیستی هم گرفتیم زیر زبانمون و لای دندانمون و خلاصه هزار و یک جای دیگمون مونده بود و فکر می کردیم اگر همه­ی درس ها یک طرف باشند که قاعدتا آن طرف ،طرف خصم است،این مبانی کار آفرینی  حداقل دیگر طرف ماست و از این بابت خیالمون راحت بود اما زهی خیال باطل . همان روز که دیدم این جقله بچه استاد این درس شده و با چه افاده ای صحبت می­کند و از خاطرات کانادا و امریکایش می گوید کفری شده بودم و خواستم بگم که جوجو تو از شاه­عبدالعظیم عمرا  پایت را آن طرف­تر گذاشته باشی و البته نگفتم. بماند که چه قدر قر و فر برای ما اومد و کم مانده دونه دونه ما رو ردیف کنه برایش استریپ­تیز بزنیم و الان که فکرش را می کنم کاش مجبورمان می­کرد استریپ تیز بزنیم تا به همان بهانه ببیند که ما تخم هایمان گنده تز از آنی است که برای ما خط و نشان بکشد، حداقل من نه اما مال سعید با این همه هیکل کت و کلفتی که دارد اقلا هست دیگر. حالا برای امتحان پایان ترم کتابی معرفی کرده به این کلفتی ( برای تصور بهتر دو دستتان را به عرض شانه باز کنید)... بهش میگم آخه استاد این چه کتابیه دیگه و جواب میده آخر ترم می خواهید بخونید همین میشه دیگه ، طول ترم باید بخونید و من در حالی که انگشت وسطم رو سعی می کنم توی جیبم کنترل کنم میگم خب حالا شما یک لطفی کنید و میگه نمی شه دیگه باید می خوندید و من همچنان سعی در کنترل دست و زبان یک" برو بابا دلت خوشه فکر کردی حالا چه درسی هست" غلیظ می گم و برو بابا اش رو چنان می کشم که حداقل چهار تا فحش خواهر مادر بیارزد و قبل از اینکه بنده رو از اتاقش پرت کنه بیرون خودم میام بیرون و با خودم می­گم برگردم برم بهش بگم " استاد عزیز الان بگم گه خوردم خیلی دیر شده؟ "

آخه استادی که از اولین جلسه بیاد و داستان بگه و یه مشت بحث بی در و پیکر راه بندازه... کسی که ندونه بزرگ ترین کارآفرین های دنیا با سرمایه های کم شروع کردند و ایده هایی که خودش مطرح میکنه حداقل 70 80 میلیون سرمایه می خواد ... کسی که به جای کار خودش رو با معرفی sir Richard branson  شروع کنه یا حداقل یه کم توضیح در مورد زندگی منش و زندگی کارآفرین های بزرگ صحبت کنه بیاد گل واژه هایی در مورد کپی جزوه و دلالی بگه و بیشترین اصطلاحی که بلده حواب سرمایه باشه...اخه من واقعا نمی دونم به ایشون چی باید بگم...وقتی ازش خواستیم در مورد تجربه کارآفرینی خودش صحبت کنه در مورد شرکتی با سرمایه اولیه 1 میلیارد تومن شروع کرد به تعریف کردن که واقعا می­خواستم بگم استاد عزیز دهنت رو باز کن بگو آآآآ...

خلاصه ما که تا جایی که تونستیم این استاد عزیز رو اذیت کردیم و سر به سرش گذاشتیم و تو چشماش نگاه کردیم و ایده های مسخرش رو به روش اوردیم،از دیکتاتور تا نفهم خطابش کردیم و...استاد با جنبه ای هم به نظر نمی رسید و اگر چیزی نمی گفت چون در آن جو زورش نمی­رسید..دیگه انتظار نمره نداریم ...ولی در آخر اقدام شرورانه وقتی مطلع شدم خودش سر جلسه نمیاد و امتحان ترم قبلش " اپن بوک" بوده قرار شده با بچه ها هماهنگ کنیم که به مراقب بگیم که امتحان این سری هم "اپن بوکه" و با چنان یکپارچگی و اعتماد به نفسی بگیم که ذره ای شک به خودش راه نده... خلاصه خدای بزرگ خودش این رو هم بخیر کنه

موش کشون

پیش نویس:اگر فکر کردید توصیف کشته شدن یک موش کوتاه ممکنه باشه اشتباه می کنبد

تو اتاقمون تو خوابگاه چند روزی بود که سر و کله یه مهمان نه چندان نا خوانده پیدا شده بود.یه مهمون گوگولی کوچیک که از فرزترین موش هایی بود که تا حالا دیده بودم.پارسال هم 4 تا موش شکار کرده بودیم و از اون موقع تا حالا سر و کله موش جدیدی پیدا نشده بود گویا. خلاصه تله موش پارسالی رو دراوردیم و یک تکه خیلی گنده پنیر گذاشتیم توش و تله رو زیر تخت گذاشتیم. این تله موش­ه این­طوری هست که یه قفس مانندی­ه که طعمه رو توش میذاری و به این طعمه یک تسمه مانندی وصله که موشه بنده خدا تا طعمه رو میکشه که گاز بزنه تسمه کشیده میشه و در قفس بسته میشه و همه حسنش هم به اینه که موش رو زنده میگیری خلاصه چند مدتی سرت رو گرم می کنه.خلاصه تکه گنده پنیر رو گذاشتیم و فردا که سراغ تله رفتیم دیدیم موش عزیز همه پنیرها رو خورده و یه آبم روش.کاشف به عمل اومدیم که تله درست حسابی تنظیم نشده بوده و حالا هم دیگه پنیری نداشتیم که به عنوان طعمه بگذاریم.نه تنها پنیری نداشتیم گردو و بادوم و کلا هیچ چیز موش دوستی نداشتیم و در ضمن نمی دونستیم موش چی دوست داره و این هایی رو هم که می دونستیم بیشتر تو فیلم ها دیده بودیم وگرنه من به شخصه فکر کنم موش برنج و نون قوت غالبش باشه. یک دونه خرما گذاشتیم و دعا دعا می کردم که این موشه این بار دیگه گیر بیفته وگرنه با این ترتیب که ما داشتیم تغذیش می کردیم دو هفته ای هم سایز من می­شد. خلاصه فردا دیدیم که گویا از خرما زیاد خوشش نیومده اما از اونجایی که ماهم چیز دیگه ای نداشتیم نمی تونستیم کاریش کنیم.به قول بابا بزرگم که هر وقت بچه هاش غذایی رو دوست نداشتن و نمی خوردن می گفت کاریش نداشته باشین گشنش که بشه دیوار بذاری جلوش هم می خوره در مورد آقا موشه ( این که آقا از رو سند حرف می زنم از خودم در نمیارم ها) هم همین سیاست رو در پیش گرفتیم و خدا روشکر غروب نشده صدای تق!!!!! یعنی موشه افتاده تو تله . بعدم فهمیدم که واقعا خرما دوست نداره و مثل اینکه اون رو هم می خواسته تست کنه فقط چون تا همین الان که بردیم و ترتیبش رو دادیم لب به خرما نزده بود و البته شب باید میدیدن شیرنی دانمارکی رو با چه ولعی میخوره.دم باریک و خیلی درازش ، اون نگاه معصومش، اون پوست خوشگلش ،اون همه لوندی محاله یادم بره.

خلاصه بعد از یه روز اسارت تصمیم گرفتیم از این بلا تکلیفی نجاتش بدیم و از اونجایی که موش ها رو دو کیلومتر اون ور تر هم ول کنید خونشون رو پیدا میکنند تصمیم به کشتنش گرفتیم . موش هایی که تا حالا کشته بودیم

1.انداختیمش جلو گربه و این گربه های کوی هم این قدر بی خاصیت و ابله هستند که از دستش در رفت.

2.کلی اسپری پیف پاف زدیم و وقتی کاملا نیمه جون شد انداختیم جلو گربه. گربه با موش نیمه جون یه کم بازی کرد و یه کم ور رفت و موشه هم گویا تکون های گربه واسش یه شوک بود و هوای تازه بش خورده باشه نیمه جون شروع کرد به فرار کردن و رفت و گربه الاغ هم که آبرو هرچی گربه و پرشین کت رو برده بود این رو هم نتونست بگیره.

این دومی و اون سومی و چهارمی رو بچه ها شخصا کشتند چون دیگه به گربه ها اعتمادی نبود.

حالا باید فکر میکردیم این موش رو چطوری بکشیم.گزینه گربه که منتفی بود. یه راهی هم میخواستیم باشه که هم بدون درد باشه و هم 100% نمیره. پس به این نتیجه رسیدیم که غرقش کنیم. همراه قفس رفتیم به حوضی که وسط کوی هست . پیشنهاد من این بود که به دمش یه سنگ ببندیم و پرتش کنیم تو آب که با موافقت سایرین همراه نبود. بعدم گفتم که با قفس بندازیم تو آب که در صورتی که می پذیرفتم قفس رو خودم در بیارم اشکالی نداشت که وایییی فک کن یه قفس با موش خفه شده. خلاصه تصمیم گرفتند موش روهمین طوری پرتش کنیم و این کار رو هم کردیم. هیچ وقت فکر نمی کردم موش به این خوبی و خوشگلی شنا کنه و به این راحتی هم خودش رو برسونه به گوشه حوض و خودش رو بکشه بالا البته قبل اینکه خودش رو بکشه بالا چری با چوب زد بهش و از لبه جداش کرد و من کلی سنگ گرفتم و مشغول نشونه گیری شدم و این قدر پرت می زدم که حتی نزدیکش هم نمی خورد. برا همین مجبور شدم سنگ ها رو بزرگ تر انتخاب کنم که البته باز هم نتیجه نداد و مجبور شدم سنگ ها رو بدم به "ولک" که ایشون با چنان نشانه گیری دقیقی زدند که دو تا لنگ موشه رفت هوا و دو تا تپ تپ کرد برعکس رو آب موند گاهی فقط دهنش رو باز و بسته میکرد . البته ما خودمون کلیله و دمنه خوندیم و این کلک ها دیگه قدیمی شده و حدس زدم که داره فیلم بازی میکنه . که البته گویا این طوری نبوده و راستی راستی مرده .

و این گونه بود که بدون زجر مرد این موش بنده خدا و من کلی عذاب وجدان گرفته ام و این پست را برای یادبود آن روح ملکوتی روا داشتم

پی نوشت: البته به این نتیجه رسیدیم که موشه زناکار بوده بنابراین کمی از عذاب وجدانمون کم شد.به هرحال سنگسار زناکار از مجازات های اسلامی هست که ما هم در حق ایشون روا داشتیم

بسه خستم

همه چی داره خوب پیش میره که یهو حالت گرفته می شه . منم الان حالم گرفته ه­ست، چرا شو دقیق نمی دونم شایدم می دونم و روم نمیشه پیش خودم هم این دلایل رو واکاوی کنم . اشکال نداره . از این سخت­تر هاش رو هم گذروندیم این که دیگه چیزی نیست. تصمیم دارم غصه هیچی رو نخورم، نه این دنیا رو نه این این همه آدم جاکش که دورربرت رو گرفتن و لیاقت ندارن تف کف دستشون بندازی چه برسه بخوای جهان بینی خودتو براشون توضیح بدی . این­طوری که دارم پیش می رم فکر کن خیلی زود مجبود به انزوا و گوشه نشینی شم . دل آدم یهو پر میشه و من این جور وقت ها آرزو می­کنم کاش می شد انگشت اشاره­م رو کنم ته حلق خاطرات و تفکرات و هر چی خاطره و فکر دارم بالا بیارم. دیدین آدم که بالا میاره چه حس سبکی همراه با بی حالی به آدم دست میده؟ آخ چه قدر خوب می­شد. همشو بالا میاوردم بعدش بی­حال و آروم مثل این جوجه ماشینی ها یه گوشه کز می­کردم . تا همه این چیزا یادم بره. یکی از دوستام واسم تعریف می­کرد خیلی حس بدی­ه که یه سری آدم فکر کنی بهترین دوستات هستند اما اون ها تورو به تخم خودشون هم حساب نکنند. بعد خودش گفت ولی آدم تنها باشه خیلی بهتر از اینه که یه سری دوست داشته باشه که بهش حس تنهایی بدند. کاش شب یلدا این زنبیل­ه رو می ذاشتیم بین پاهامون و درست حسابی می­شمردیم چند تا جوجه واسه آخر پاییز برامون مونده تا الان که یهو می­بینیم نه زنبیلی هست نه جوجه­ای اینجوری کپ نکنیم. نمی دونم چرا اوضاع گاهی یه طوری میشه که واسه این که حق خودتو طلب کنی باید کلی از این ور و اون ور اخ و تف بشنوی که ای بابا یارو رو نگاه، هه حقشو می خواد. الان که نگاه می کنم می بینم استعدادش رو دارم برم روانکاو بشم. از این روانکاو هایی که یکی این طوری تعریفشون می کرد:از این آدم های عوضی­ای که تو زندگی شون هزار و یک مشکل دارن و صبح به صبح سرکار و خودشون رو موفق نشون می­دن و به مشکلات ملت گوش می دن و بعدم بهشون راه کار نشون می­دن و با چنان اعتماد به نفسی این کار رو می کنن که خودشون هم باورشون میشه آدم موفقی تو زندگی هستند. این روانکاو های دیوثی که جلسه اول به مریضشون می­گن که فعلا باید همه روابطشون رو قطع کنند و تا مدتی نباید هیچ رابطه ی جدیدی رو شروع کنند و تو جلسه سوم از طرف دعوت میکنند که بعد جلسه واسه شام برن بیرون و از همون جا می خوان سنگ بنای جاکشی رو بذارن. به نظرم تو این برهه زمانی خیلی مستعد این کار هستم. خیلی سخته که واسه حقوق مسلم خودت مورد سرزنش و پوزخند قرار بگیری..اصلا هم ربطی به سیاست و سیاست بازی نداره..خیلی از همین شماهایی که اعتقاد داری تو انتخابات ال شده و بل شده (که خودم هم البته هستم) و حقت خورده شده و این حرف ها تو ساده ترین مسائل زندگی­ت نمی­تونی اخلاق رو مد نظر بدی و وقتی صحبت ازرعایت حقوق دیگران میشه کمیتت می­لنگه . به هر حال حال من یکی گرفته­س از این همه کثافت دور و برم که البته دلیل همشون خودم هستم.دنیا که همیشه اینطوری نبوده اما دلیل نداره که همیشه اینطوری نمونه.به هر حال این نیز بگذرد درویش و چون بگذرد غمی نیست

بدترین خوابی که دیدم یا چگونه مخابرات یک پاس شد

خواب برای من همیشه یک دنیای عجیب و دوست داشتنی بوده و از مرموز ترین چیز هایی که هنوز بعد از این همه پیشرفت علم و دست یابی به ورای کهکشان ها و عالم هنوز نتونستند یک کار درست درمون در مورد خواب انجام بدن. تنها نئشگی مجاز و یکی از دلپذیر ترین کار های ممکن روی این کره زمین . من خودم قابلیت این رو دارم که اگه کاری نداشته باشم ساعت ها و روز ها مدام و یه کله بخوابم . کلا دنیای خواب دنیای جالبی هست و من همیشه دوست دارم در موردش بیشتر بدونم .

نمی دونم شما خواب هاتون یادتون می مونه یا نه ؟ در مورد خودم که بستگی داره و گاهی یادم می مونه و گاهی هم نه اما خودم خیلی دوست دارم خواب هام یادم بمونه . کلا به این نتیجه رسیدم که موقعی که از خواب بیدار میشم دقیقا اون لحظه می تونم خوابم رو به یاد بیارم اما اگه در موردش فکر نکنم بعد از 7 8 ساعت دیگه چیز خاصی به یادم نمیاد . یه مدت تصمیم داشتم  یه ورق و خودکار کنارم بذارم و به محض اینکه از خواب پا شدم خوابم رو یاد داشت کنم تا یادم نره و بعد از یک ماه خواب هام رو تحلیل کنم ببینم می تونم به چیز منطقی دست پیدا کنم یا نه . البته از اونجایی که همیشه وقتی از خواب بیدار می شم که دیر شده و در حالی که دارم لباسام رو می پوشم وسایلم رو جمع می کنم و در همون حال دست و صورتم رو می شورم و یه چیزی هم می خورم این ایده ابتر باقی موند . البته شاید یه روزی این کار رو کنم.

یک سری خواب ها هستند از بچگی تا الان که همیشه تو ذهنم می موند . تو یه پست جداگانه در مورد این خواب ها خواهم نوشت ،چیزی که الان من رو یاد خواب انداخت این بود که چند وقت پیش تو خونه داشتیم در مورد بد ترین خواب هایی که دیدم صحبت می کردیم . هر کی یه چیزی گفت به من که رسید گفتم " بد ترین خوابی که دیدم این بوده که تو سایت دانشگاه در حال وبگردی بودم " و همه که منتظر بودن حداقل بدترین خواب من یه چیز عجیب غریب توش باشه پرسیدن خب این کجاش بد بوده اخه؟ منم راستشو گفتم " چون وقتی بیدار شدم دیدم سر جلسه پایان ترم امتحان مخابرات دکتر رضایی هستم " این قدر امتحان رو سخت گرفته بود و من هم دو روز بود نخوابیده بودم تا امتحان ها رو بخونم که سر جلسه چون واقعا کاری از پیش نمی بردم خوابم برده بود .  به هر حال در حالی که میان ترم رو  19 از 30 گرفته بودم و بالای میانگین شده بود نمرم پایان ترم رو 17 از 60 شده بودم . شانس اوردم که آذینی بود و این آذین یه داداشی د اشت و این داداش یه نامزدی داشت که از قضای روزگار دختر همین دکتر رضایی بود و ما واسه اولین بار و احتمالا آخرین بار طعم روابط رو تو این دانشگاه چشیدیم

پی نوشت 1 : دیگه همشهری به درد همین روزا می خوره دیگه!!!! یعنی همشهری به درد مواقع نیاز نخوره که دیگه هیچی به هر حال من از همین جا تشکر خودم رو از آذین و داداشش و عروسشون و استاد و خانواده محترم رجبی اعلام میکنم

پی نوشت 2 : بابا شوخی کردم ، این دکتر رضایی که این حرف ها سرش نمی شه ، بچه خودشم بود بش نمره نمی داد چه برسه به من ، اینا رو هم گفتم فقط که یه کم جو بدم 19+17 میشه 36 که در 2 ضرب شه میشه 7.2 از 18 دکتر هم که به 9 ها 10 می داد و امتحان ما رو هم خیلی سخت گرفته بود و حتما نموداری در کار می بود و 2 نمره تکالیف رو اگه  می گرفتم 9.2 میشدم و خلاصه یعنی ما خودمون کلی زحمت کشیده بودیم تا مخابرات 1 رو پاس کنیم

پی نوشت 3 : ترم بعد اعلام کردند بین گرایش های برق فقط قدرت می تونه مخابرات 1 رو بر نداره و مخابرات عمومی برداره و اتفاقا دکتر رضایی از همون ترم دیگه مخابرات عمومی درس نداد و فقط مخابرات یک رو ارائه می کردند

بلاگ نویسی

پس فردا اولین امتحانم رو دارم و واقعا حس خوندن نیست . نمی دونم چرا این دوره امتحانا برخلاف ترم های قبل حس خاصی دارم . چطور بگم نه نگرانی دارم نه استرس نه هیچ چیز ناراحت کننده ی دیگه ای . فقط دوست دارم در آرامش دونه دونه امتحان هام رو بدم و بعد هم یه دوره ی جدیدی از زندگیم رو شروع کنم 26 29 30 3 8 امتحان دارم و بعدش هم یه سری پروژه و این حرف ها و بعد از اون هم تا خود عید به خوش گذرونی می پردازیم انشاالله .خوشحالم عادت بچگی که قبل امتحانا واسه بعد امتحانا کلب برنامه های مفرح و متنوع می ذارم و بعد امتحانا هم به هیچ کدوم اون برنامه ها نیم نگاهی نمی اندازم هنوز تو من حفظ شده. به هر حال این روزها شاید وقت نکنم به خیلی از کارهام برسم اما اگر وقت کنم به اینجا مرتب سر میزنم . اینجا رو من واسه دل خودم می نویسم . نمی تونم بگم تعداد کسایی که اینجا رو  میخونن واسم مهم نیست چون اگر مهم نبود یک دفتر خشگل تروتمیز می خریدم و همون جا مینوشتم . سال ها قبل یک بلاگ داشتیم با مهیار که نمی دونم چرا اما خیلی باهاش حال می کردیم . تو هاگیر واگیر فیلترینگ سال 82 بود اگه اشتباه نکنم که یهو بلاگ زولبیا خدا بیامرز ما رو هم فیلتر کرده بودند . اون جا بازدید کننده خیلی برامون اهمیت داشت یعنی در درجه اول قرار داشت . اون موقع ها که هنوز اینترنت این قدر فراگیر و ارزون نشده بود هر روز بالای هزار نفر میومدند و همین که خوابگرد و ناصرخالدیان بهمون لینک داده بودند خیلی واسمون خوش آیند بود. اما الان دیگه اون حس نیست . دوست دارم فقط واسه خودم بنویسم و از خودم ،در عین حال دوست دارم خونده بشم.حس میکنم این به خاطر این هست که هم سنمون بالا تر رفته و هم تو بلاگ نویسی کلی چیز عجیب غریب و البته جالب و تجربه کردم و دیگه اون ها واسه من یکی جذابیتی نداره .با مهیار که صحبت می کردن نظر اون هم همین بود. به هرحال 6 سال از اون موقع بزرگ تر شدیم.

پی نوشت نسبتا طولانی :

دیروز خاله ام زنگ زده بود ، یه جایی پرسیده بود این زن فامیل که تو فارسی وان نوشته بودی کی بود ها؟؟؟ منم مونده بودم چی بگم اسم یکی رو گفتم در صورتی که خب اینو خالم گفته بود دیگه . نکته ای که می خوام بگم این بود که اصلا انتظار نداشتم که اون هم اینجا رو بخونه و از اینکه اینجا رو خونده بودند یه جوری شدم . یعنی نه ناراحت نه خوشحال یه جور حس معذب بودن بهم دست داد . من خیلی دوست دارم این جا رو مخصوصا کسایی که میشناسم بخونن . مهیار پسرخاله هام دوستام ، حس خوبی بهم دست میده که میان این جا و وقت می ذارن و اراجیف رو میخونن اما وقتی خب خاله آدم یا بابا مامان آدم بیان بخونن یه حس معذب بودن به آدم دست میده . من چیز هایی که این جا می نویسم طوری هستند که جلو بابا مامان خیلی راحت همین چیز ها رو تعریف می کنم حالا خاله ای که باهاش خیلی صمیمی تر از این حرف ها هستیم که جای خود دارد و اصلا مشکلی نیست . اما نمی دونم چرا این حس معذب بودن پیش میاد . شاید به خاطر اون ادبیاتی که به کار میبریم . اون ادبیاتی که تو صحبت با همسن ها به کار میره مسلما فرق داره با ادبیاتی که جاهای دیگه به کار میره. لزوما این طور نیست که نشه اون ادبیات رو به کار برد اما خب حس راحتی به من یکی حداقل دست نمیده . باز هم می گم اینجا رو فقط واسه خودم می نویسم و امیدوارم شما هم از این نوشته های من خوشتون بیاد.

این راننده تاکسی های لعنتی

این راننده های تاکسی هم واقعا روی اعصاب آدم راه میرند . یعنی یکی از شارلاتان ترین قشر های زحمت کش این مملکت این راننده های تاکسی هستند . حالا شاید چون از طبقه ی زیاد مرفه جامعه نیستند و هر روز از صبح تا شب تو این شهر پرسه می زنند و کلی چیز جورواجور دیدند دیگه کلی راه و چاه دستشون اومده و چشم و گوش و کلا همه جای بدنشون باز شده. موقع رانندگی که با این طرز فکر رانندگی می کنند که این خیابون ها محل کار ماست اما محل عبور و مرور و "دور دور" و پرسه زنی و علافی و گشت و گذار ملت پس حق تقدم همیشه با ماست حتی اگر خلافش ثابت بشه و این یکی از دلایلی که تو 70 80 درصد تصادف هایی که یک مالیدگی ریز بین دو تا ماشین پیش اومده یک طرف قضیه تاکسی هست. حالا که نزدیک بهمن که داریم میشیم باید شاهد صف های طویل ملت باشیم که منتظر تاکسی هستند و از اون طرف راننده هایی که یه وری سر خیابون وایسادن و دربست و دربست می کنند و انگار نه انگار این همه ملت تو سرما و در حالی که دستاشون پره دارن سگ لرز می زنند . اما چیزی که از همه بیشتر من رو زجر می ده... من نمی دونم تاکسیرانی این نرخ هایی که آخرش به 25 و 75 ختم میشه رو گذاشته که ملت رو حرص بده یا واقعا هدف دیگه ای هم داشته . مثلا امیرآباد ونک 425 یا ونک پاسداران 525 خب وقتی راننده ها عملا این ها رو گرد می کنند این قیمت ها چرا باید این طوری باشه . شاید الان بگید خب 25 تومن حالا مگه چی هست 40 بار 25 تومنت رو ندن تازه میشه هزار تومن . خب این درست اما اولا که حقمه..چه 25 تومن چه 1 تومن وقتی یه عذرخواهی خشک و خالی هم نمیکنند خب واقعا من یکی اصلا نمی تونم تحمل کنم . دوم اینکه برای مثال امروز از پاسداران داشتم میومدم ونک راننده تو مسیر از 3 تا مسافر دیگه 550 تومن گرفت و اصلا به روی خودش هم نیورد حالا این راننده کسی بوده که از شانس من تو این دو هفته حداقل 7 8 بار سوار ماشینش شدم. وقتی رسیدیم یه 500 بش دادم و منتظر شدم که یک واکنشی نشون بده تا منم مثل سگ هار بپرم پاچشو بگیرم . آقاهه هم برگشت گفت کرایه 525 تومنه . گفتم که ااا؟؟ واسه همین از این سه تا بنده خدا 550 گرفتی؟ در ضمن من خودم 7 8 بار با شما اومدم 550 گرفتی عین خیالت هم نبود حالا 25 تومنت کم شده حساب کتاب سرت شده و 25 تومن هم واست مهم شده . شما اگه 25 تومن واست مهمه الان باید 6 تا 25 تومن به من بدی که میشه 150 تومن و یه جوری خودم رو ولو کردم رو صندلی که آقا بفهمه تا 150 تومن رو نده من یکی بیخیال نمی شم . یارو هم یه خرده موس موس کرد و دید که من همین طوری ولو هستم گفت ا حالا بار بعد 550 گرفتم ازت یه وقت زنگ نزنی تاکسیرانی ؟ گفتم نه مگه خودم این جوریم ( و دستم رو سه دور پیچوندم ) از حلقومت می کشم بیرون حالا هم 150 رو بده که دیرم شده می خوام برم . راننده هم 150 تومن داد و من لبخند رضایتی بر لب به سمت ایستگاه ونک امیرآباد راه افتادم و البته مطمئن بودم که اینجا دیگه نمیشه 425 رو 450 نداد.

سحر خیز باش تا کامروا باشی

همین طوری زمان داره به سرعت می گذره و انشاالله از فردا ما دیگه استارت درس رو به صورت اساسی بزنیم. نمی دونم چرا تا سرتو می گردونی یهو عقربه ساعت شمار درجه ها رو دو تا یکی رد کرده و یه چهار پنج ساعتی رفته جلو و مهراز مونده و حوضش. مهم ترین مشکل من خواب هست. نمیدونم چرا نمی تونم صبحا بیدار شم و آدمی که صبح بیدار نشه خب روزش دیگه اون شادابی رو نداره. از قدیم گفتن "سحر خیز باش تا کامروا باشی"  آخه یکی نیست به قول یکی از دوستان بگه آخه بابا بزرگه که ساعت چهار صبح ، قبل کله سحر بیدار می شد و گوسفندارو می برد چرا ساعت شش شب نشده زیر کرسی در حالی که شامشو خورده و دو تا راه از مادر بزرگه گرفته ،کم کم خودشو آماده خواب می کرده ، حالا ما چی؟ تا بیایم به خودمون بجنبیم ساعت شده 3 صبح شده و دیگه اگه  هفت صبحم بیدار شیم ساعت 8 شب تازه می رسیم خونه و شام بخوریم و به خودمون بیایم دوباره سه شب شده و تازه هشتمون گرو نهصدمونه و انگار نه انگار داریم روزی 24 ساعت 30 ساعت سگدو می زنیم و نمی دونیم چرا این کامروایی یه کام دل به ما نمیده که ما هم ناکام از این دنیا نریم . خلاصه وضع فعلی ما به شدت قاراشمیشه و ما که یه عمر دویدیم به هیچ جا نریسیدیم . البته این دویدن و نرسیدن هیچ ربطی به این که این روزها دویدن سهم کسانی است که نمی رسند نداره ها ... بی خودی جو سیاسی ندید . خلاصه ما که سحرخیزی پیشه می کنیم کامرواییش با خدای متعال بی نیاز نامتناهی عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکراندرش مزید نعمت