بعد از دو هفته حضور در امریکا پایم به مسجد و نماز جمعه باز شده بود. از اونجا که جمعه روز تعطیل نیست و همه سر کار هستند نماز جمعه عملا نمیتونه موقع ظهر انجام بشه. اینجا باز هم پویایی دین به کمک دین اومده و خیلی شیک یه شیفت چهار پنج ساعته به نماز جمعه داند و نماز جمعه رو عصر برگزار میکنند. جلوی مسجد منتظر سفیک بودم و انتظار داشتم یه مشت افریقایی و افغانی و عرب که با لباسهای محلیشون برای ادای فریضه عبادی سیاسی نماز جمعه میان ببینم. در عوض یه مشت جوان خوشتیپ موبور اروپایی ( به نظرم بوسنایی ) و یه مشت جوان پولدار عرب را دیدم که اندک اندک جمع یارانشان میرسید و دم در به من یک "اسلاموعلیکوم" میگفتند و میرفتند توی مسجد. سفیک زنگ زد که برای خانومش کار پیش آمده و قرار را بگذاریم برای فردا. گفتم فردا نمیشه٬ من خودم اینجا چتر محبتم بر سر کسی دیگه بازه٬ خواهش کردم همین امروز بریم خونه رو ببینیم. یک ارر و پووفی کرد و گفت همین الان بیاید.
تو امریکا وقتی یکی ازم میپرسه کجایی هستی بعد از گفتن "ایران" سریع ازش میپرسم میدونی کجاست؟ اغلب میدونن. "میدل ایست؟" وقتی خوشحال میگی آره میگن داعش تو کشورتون چیکار داره میکنه؟ چرا جلوش رو نمیگیرین؟ دیدی که اغلب مردم امریکا از ایران دارن چیزی فراتر از عراق و عربستان و سوریه و ... نیست. یک اسم کلی وجود داره به اسم "میدل ایست". یک مشت مردم مسلمون رادیکال که آماده منفجر کردن خودشون هستند و کلی نفت و گاز دارند که براشون پول بی اندازهای به ارمغان اورده. چیزی شبیه به همون دیدی که مردم ایران از "بالکان" دارند... دقیقا هیچ وقت نفهمیدم کشورهای حوزهی بالکان چی هستند و چی میخوان ولی میدونیم یک همچین جایی وجود داره و گویا یک سری درگیری هم اونجا وجود داشته.
ایران٬ ایران٬ نمیدونی کجاست؟ بابا کوروش٫ داریوش٬ امپراتوری بزرگ پرشیا٬ نو آیدیا؟ ای بابا٬ ایران بابا٬ شاه٬ انقلاب٬ خمینی٬ استیل نو آیدیا؟ مولانا رومی؟ یس!! هی ایز فرام ایران... ترکیه؟ نه بابا ایرانی بوده٬ شعراش همه فارسی بوده... وقتی همه اینا جواب نداد با سرافکندگی باید اشاره کنی : احمدینژاد رییسجمهور ما بوده. همون که هلوکاست رو انکار میکرد. بمب اتم ! تموم شد. دقیقا میفهمند که از کجایی. نمیدونم باید از احمدینژاد شاکی باشیم که اینطور ما رو به دنیا شناسوند یا باید ازش ممنون باشیم که حداقل ما رو به دنیا شناسوند. تقریبا بیشترین چیزی که از خاورمیانه میدونند داعش هست و بیشترین چیزی که از ایران میدونند احمدینژاد.
سفیک در عوض خوب ایران رو میشناخت. داشت خونه رو بهمون نشون میداد که یه دفعه پرسید کجایی هستید؟ گفتم ایران٬ گفت پوووف و این نشون میداد شناخت عمیق و جامعی از ایران داره. تا گفتم ایران سرسری بقیه جاهای خونه رو نشون داد و گفت ببین این خونه آماده نیست و یک ماه دیگه آماده میشه. من هم خونه رو در نظر دارم که به یک نفر اجاره بدم نه دونفر. شیما از خونه خوشش اومده بود و منم بیدی نبودم که در این اوج بیخونهگی با این حرف وا بدم. گفتم اشکال نداره٬ یک ماه دیگه هم خوبه٬ میشه بقیه جاهاش رو هم ببینیم. آدم بدی نبود ولی معلوم بود خیلی حوصله نداره. گفت ببین تو این خونه مشروب نمیتونید بخورید٬ پارتی نمیتونید بگیرید٬ حیوون نمیتونید داشته باشید و در حالیکه اینا رو یه جوری میگفت که ما بدمون بیاد اما برای ما شرایط ایدهآلی بود. سفیک داشت ادای مسلمونهای سفت و سخت رو درمیاورد که یک خانوم بور قد بلند هم اومد توی خونه. به همه سلام کرد و باهامون دست که داشت میداد سفیک گفت "حرام" و زد زیر خنده. خانومش که اومد تو خونه اخلاق سفیک از این رو به اون رو شد. ما هم سوراخ دعا رو پیدا کرده بودیم. در حالی که دوست ترکیهای مون که ما رو تا خونه سفیک برده بود داشت با سفیک صحبت میکرد من چسبیده بودم به نورا خانوم و ول نمیکردم. التماس دعا پشت التماس دعا. به زن ۵۰ ساله که همسن مادرم بود "شما جای خواهر ما" گفتن بگیر تا شرایط خودمون رو بیش از حد بحرانی نشون دادن.
سفیک تصمیمش رو گرفته بود که ما رو دک کنه ولی واضح بود که سفیک حرف آخر رو نمیزنه. سفیک برگشت به خانومش گفت اینا ایرانیان٬ کاری میریزن تو غذاشون و خونه رو بوی کاری ورمیداره٬ تو هم که به کاری حساس. معلوم بود که داره زیرابمون رو میزنه. گفتم ایرانیها کاری دوست ندارند. اصلا از کاری بدشون میاد. ما که کلا به غذا نمک و فلفل هم نمیزنیم. دستای خانوم نورا رو گرفتم و گفتم خانوم نورا٬ شما هم مثل خواهر من٬ ما تو شرایط بدی هستیم٬ به ما کمک کنید٬ الله به شما و بچههاتون خیر و سلامتی بده انشاالله و به سقف نگاه کردم و زیر لب یه پیس پیسی کردم. گویا پیس پیس جواب داد ٬ خانوم نورا بعد از اون همه شیرین زبونی و آسمون ریسمون بافتن و قربونش رفتن و فداش شدن گفت من از شیما خیلی خوشم اومده٬ فکر میکنم بهتون خبر میدم. شیما تنها کاری که کرده بود سلام بود. واضح بود که از من خوشش اومده ولی روش نمیشه جلو شوهرش بگه من از تو خیلی خوشم اومده حالا بهتون خبر میدم.
از شب که رفتیم خونه فرزاد تا فردا ساعت ۱۰ تفریبا ۵۰ تا اساماس به سفیک دادم. کاری کرده بودم که اگر قیمت خونه رو دوبرابر میکرد هم نمیتونستیم اعتراضی کنیم. پیگیریهای من مثل همیشه بالاخره جواب داد و سفیک ساعت ۱۱ گفت بیاید برای قرارداد. ساعت ۱۱ که رفتیم سفیک گفت که خیلیها را به خاطر ما رد کرده و مسلمونه و دروغ نمیتونه بگه و خیلی با من حال نکرده و نمیخواست خونه رو بهمون بده ولی خانومش از شیما خوشش اومده و فقط و فقط به خاطر شیما خونه بهتون میدم. خانومش هم گفت چون شیما رو که دید٬ یاد ۲۱ سال پیش خودش افتاد که از بوسنی اومدن امریکا و دوست داشت بهمون کمک کنه. گفتند که ۸ نفر رو رد کردند و خونه را دارند به ما میدن پس انتظار دارند که خونه رو خوب نگه داریم و اجاره عقب نیافته. یه برگه پرینت شده درآوردن و روش نوشتن مهراز و سفیک و با کلی خط خوردگی و اشتباه در نهایت یه برگه مچاله پر از خط خوردگی به اسم قولنامه دستمون بود که واضح بود وجاهت قانونی نداره. یک چک به سفیک دادم به ارزش اجاره دو ماه اول. به سفیک گفتم چرا از من خوشت نیومده؟ بازهم با همون اسلام امریکایی خودش صادقانه گفت واسه خوش اومدن از کسی باید دنبال دلیل باشی. به سفیک گفتم میشه از این به بعد داره میره نماز جمعه من رو هم با خودش ببره؟ میخواستم دلیل کافی برای خوش اومدن بهش بدم که گفت اگر ساعت نماز جمعه با ساعت فوتبالش یکی نباشه حتما.
خوشحال و خرم از فرزاد خداحافظی کردیم و برگشتیم نیویورک. پسفرداش سیندی بهم زنگ زد که یکی از خونههای دانشگاه به طرز معجزه آسایی خالی شده و اگر مایل هستیم میتونیم اون خونه رو برامون رزرو کنه. پیرزن خرفت. مطمئنم هیچ معجزهای در کار نبود فقط یک دفعه چشمش خورده بود به جای خالی. وقتی سلام رو با سی ثانیه تاخیر جواب میداد باید میفهمیدم خونه را با سه روز تاخیر پیدا میکنه.
تا آنجا گفتم که وارد امریکا نشده داشتیم خارج میشدیم که با نکتهسنجی و تیزهوشی من جلویش گرفته شد و قضیه ختم به خیر شد و بعد از کلی کش و قوس دوباره در پورت آتوریتی بودیم. وارد پورت آتوریتی که شدیم عمو سروش را دیدیم که طبق گفته خودش به خاطر ضعف و گرسنگی میلرزید و رنگش پریده بود. البته منکر هرگونه رابطهای بین لرزش بدن و آن سیاه گرسنهای که یک دقیقه پیش در ورودی پورت آتوریتی خفتش کرده بود و بیست دلار ازش گرفته بود میشد. بعدا از این خفتشدن نه با سرافکندگی که با سربلندی یاد کرد چون از روز اول همیشه بهمان گفته بود بیشتر از بیست دلار پول نقد در جیبتان نگذارید و چه بسا که اگر خودش به این توصیه خودش عمل نکرده بود بیشتر از اینها مجبور میشد صرف مبارزه با گرسنگی در امریکا بکند. ما هم البته تا آن زمان که همسر عمو سروش شاکی شد که "راست راست واستادی مجبورت کنه که ۲۰ دلار بهش کمک کنی؟" به عمو سروش افتخار میکردیم. ساعت ۲ صبح رسیدیم خانه و تقریبا بهترین خواب در امریکا را آن شب تجربه کردم. فردا صبح دوباره بلیط خریدیم به دوبرابر قیمت٬ به نصف زمان در حرکت و راهی برلینگتون شدیم.
در برلینگتون هم به منزل فرزاد رفتیم که قبل از رفتن به برلینگتون وقتی شنید برای ثبت نام و پیدا کردن خانه راهی هستیم خودش با ما تماس گرفت و بدون اینکه ما را بشناسد دعوت کرد مدتی که دنبال خانه پیدا کردن هستیم نزد او بمانیم. لطف بسیار بزرگی بود از جانب دوستی نادیده. در برلینگتون کارهای ثبتنام را کردیم و افتادیم دنبال خانه. رفتم دنبال خانههای دانشگاه و با لطایف الحیل با یک پیرزن ۷۰ ۸۰ ساله به نام سیندی که مسوول خانههای دانشگاه بود چونه میزدم که اگر خانهخالی دارند به ما بدهند که گفت نداریم. سیندی البته کمی تاخیر داشت٬ بهش سلام که میکردی یک دقیقهای توی چشمانت خیره میشد و بعد میگفت سلام. گفتم خانه میخواهم که یک دقیقهای در چشمان من و چند دقیقهای در کامپیوترش بالا پایین کرد و گفت نداریم. با شامورتی بازی خاص مملکت اسلامی آریایی بهش گفتم تو خیلی من را یاد مادربزرگم میاندازی. یک دقیقهای توی چشمانم نگاه کرد و گفت ولی خانه خالی نداریم. پیر و خرفت بود و تاخیر داشت ولی احمق نبود.
کیس ما برای پیدا کردن خانه کمی سخت بود. خانههایی که پیدا میکردیم با استاندار ایران کثیف بودند و چون بدموقعی رفته بودیم بیشتر خانههای خوب اجاره رفته بودند. یک خانه پیدا کردیم بسیار تمیز. صاحبش یک خانم دکتر هشتاد و خوردهای ساله بود که به سختی راه میرفت و حرف میزد و طبقه بالا زندگی میکرد. خانه را مبله اجاره میداد و خانهاش برق میزد. قیمت بسیار مناسب و همه چیز عالی. پیرزن گفت هروقت بخوایم میتوانیم طبقه بالا برویم و تلویزیون نگاه کنیم و روی مبلها بنشینیم و از آشپزخانه استفاده کنیم. با خنده پرسیدم از یخچال هم میتوانیم استفاده کنیم که با لبخند گفت حتما. درست است که با خنده پرسیدم ولی این جدیترین سوالم بود. همهچیز اینقدر خوب به نظر میرسید که عجیب بود تا اینکه پیرزن گفت اما... امان از اما ها٬ همیشه همه چیز خوب است تا وقتی که پای "اما" میاید وسط. گفت اما حمام پایین خراب است و شما باید از حمام بالا استفاده کنید. منتظر چیز بدتری بودم. یک نگاه به شیما انداختم و گفتم فکر نمیکنم مشکل خاصی باشد. شیما گفت نظرت چیه بقیه جاها را ببینیم؟ . زنها خاصیت عجیبی دارند٬ یک چیزی میگویند ولی منظورشان یک چیز دیگر است. البته خاصیت عجیبشان این است که جوری میگویند که شما خیلی سریع متوجه آن منظور دیگرشان میشوید. برای مثل من خیلی خوب میفهمم "نظرت چیه بقیه جاها را ببینیم" میتواند "نظرت چیه بقیه جاها را ببینیم و تو دهنت را ببندی؟" و یا خیلی چیزهای بدتر باشد. در همین لحظه بود که یک پیرمرد ۶۰ و خوردهای ساله وارد خانه شد و یک آبجو باز کرد و روی مبل جلوی تلویزیون نشست. چشمش که به من افتاد یک چیزهای به انگلیسی گفت که البته حدس میزنم به انگلیسی بوده باشد چون من چیزی نفهمیدم. من هم طبق عادت معمول که چیزی را نفهمم لبهایم را هم فشار دادم و سرم را طوری که انگار چیز خاصی فهمیده باشم تکان دادم. با اختیاراتی که خانم دکتر برای مستاجرهایش تعریف کرده بود میتوانست مستاجرش باشد. خانم دکتر پسرش را معرفی کرد٬ البته گفت پسرش صبح ساعت ۸ میرود سر کار و شب ساعت ۸ برمیگردد. دقیقا معلوم نبود ساعت ۲ بعد از ظهر آنجا چه غلطی میکرد. حمام طبقه بالا در حالی که یک نره غول روی مبل جلوی تلویزیون دارد آبجو میخورد. من جرات نمیکردم در چنین خانهای حمام بروم چه برسد به شیما. خانم دکتر به پسرش گفت لطفا در را ببند که میشا نرود بیرون که من تذکر دادم اسم همسرم شیما است نه میشا و خانم دکتر هم توضیح داد میشا اسم گربهاش است. اسم گربه که آمد دیگر نفهمیدم کی شیما کفشهایش را پوشیده و بیخداحافظی رفته است. تشکر کردم و گفتم حتما تماس میگیرم.
در همین حین فرزاد سفیک را بهمان معرفی کرد. یک مسلمان بوسنیایی که بچههایش رفته بودند دانشگاه و پایین خانهاش دیگر به دردش نمیخورد پس تصمیم به اجاره گرفته بود ولی یک شرط اساسی داشت : مستاجرش مسلمان باشد. رفتیم که خانهی سفیک را ببینیم. زنگ زدم به سفیک که میخواهم بیایم خانه را ببینم. گفت بعد از ظهر بیا مسجد بعد از نمازجمعه برویم خانه را بهت نشان بدهم. مادرم اگر میفهمید بعد از دو هفته حضور در امریکا پایم به مسجد باز شده به فرزندش افتخار میکرد.
تا آنجا گفتم که طبقه منفی دو پورت آتوریتی منتظر بودیم اتوبوسمان بیاید. من رفتم جلوی گیت مشخص شده وایستادم. دو دقیقه نشد که یک زن سیاهپوست از راه رسید و گفت اینجا جای من است. تنها چیزی که در آن خراب شده معنی نداشت جا بود. گفتم رو چه حساب جای تو است؟ من زودتر آمدم. هنوز کلمه از دهانم خارج نشده بود که دیدم زنک خیکی شروع کرده دارد برایم رپ میکند و دستانش را تکان میدهد و بچههای قد و نیمقدش که یه یک گوشه روی سر و کول هم میلولیدند را نشان میدهد. به معنای واقعی کلمه رپ میکرد. هنوز هم نمیدانم جملههایش را از قبل آماده کرده بود یا فیالبداهه میگفت البته در نتیجه کار فرقی ایجاد نمیکند. حسابی خودم را باخته بودم. جا که سهل بود٬ آن چند دلاری که به آن گداهای شاگردشوفرنما نداده بودم را حاضر بودم بدهم که فقط بس کند. گفتم ببخشید بفرمایید جا برای شما. که دوباره شروع کرد به داد و بیداد که من امثال تو را خوب میشناسم. سلیطه ولکن نبود.
همینطوری به داد و بیداد ادامه میداد که یک مرد سیاهپوست گنده که روی گردنش خالکوبی کرده بود "تهدید برای جامعه" آمد طرفمان. اول زل زد به چشمهای من و گفت " زُِپ؟ " نگاهش کردم. معنیاش را نمیدانستم. در امریکا وقتی معنی کلمهای را نمیدانید بگویید "یا" و با لبخند چندبار سرتان را تکان میدهد. در اولین نگاه طرف میفهمد که انگلیسیتان تعریفی ندارد و بیخیالتان میشود. این را از همسایه ژاپنیمان یاد گرفتم. ماشینتان را بدجایی پارک کردید آقای ناکامی. "یا" و چند تکان دادن سر همراه لبخند. لطفا در تراستان سیگار نکشید آقای ناکامی. "یا" و چند تکان دادن سر همراه لبخند. همیشه این روش جواب میدهد. البته وقتی طرفتان یک سیاه پوست بینهایت گنده با یک خالکوبی "تهدید برای جامعه" باشد ترجیح میدهید دست از پا خطا نکنید٬ مخصوصا وقتی معنیاش را ندانید. دوباره پرسید "زُپ؟" شیما اگر نبود میزدم زیر گریه. دوباره یک آبدهن قورت دادم و چیزی نگفتم که زنک خیلی پیشدستی کرد و مثل بچههای لوس مدرسه سیر تا پیاز قضیه را به صورت رپ برایش تعریف کرد. البته لحن زنک خیلی هنگام صحبت با مرد گنده هم دست کمی از دعوا نداشت.
حالا مرد گنده هم وارد داستان شده بود و داشت رپ میکرد. نمیدانستم این دو نفر دارند با هم فیت میدهند یا دارند همدیگر را دیس میکنند. دانستن این قضیه در سرنوشت آن شب من خیلی مهم بود. درست است که با توجه به لحنشان معلوم نبود این دو در کنار هم هستند یا در مقابل هم اما نگاههایی که به من میانداختند معلوم بود که من فرسنگها در جبهه مخالف هستم. "تهدید برای جامعه" گویا از رپ کردن خسته شد و یک نگاهی به من انداخت و گفت "بِچ" و راهش را کشید و رفت یک گوشه روی زمین خوابید که باز هم نفهمیدم این "بِچ" را در توصیف من گفت یا در توصیف آن زنک خیکی خطاب به من که البته با توجه به این که من مرد هستم احتمالا در توصیف آن زن گفت وگرنه مردها که به هم "بچ" نمیگویند.
ساعت ۱۲ شب خلاصه اتوبوس آمد و سوار شدیم. اتوبوس هم وایفای داشت٬ هم سرویس بهداشتی. اولین تفاوتهای بارز با ایران داشت بدجور توی چشم میزد. راننده اتوبوس چند دقیقهای صحبت کرد و سفر خوشی برایمان آرزو کرد و چراغها را خاموش کرد که مسافران راحت بخوابند. ۱۰ دقیقه از آن سکوت مرگبار وهمآلود نگذشته بود که یکهو یک نفر با انگلیسی خاورمیانهای نعره کشید که نگهدار آقای راننده. احتمال حمله تروریستی وجود نداشت چون اگر کسی میخواست خودش یا اتوبوس را منفجر کند زیاد به در حرکت بودن یا نبودنش اهمیت نمیدهد. مهمترین احتمال بعدی گروگانگیری بود. حداقل از نظر سایر مسافران اتوبوس. همه بدجوری ترسیده بودند به جز من که داد زده بودم. از همه بیشتر شیما ترسیده بود چون نمیدانست چه بلایی برسرمان آمده که من آن طوری نعره میکشم که نگهدار.
در امریکا پدیدهای وجود دارد به نام شهرهای همنام به گونهای که بسیاری از شهرهای امریکا به نام شهرهایی از کشورهای دیگر نامگذاری شدهاند. منچستر انگلیس٬ ممفیس مصر٬ مونتپولیه و پاریس فرانسه٬ مسکو روسیه و هزاران نمونه دیگر. با پسرک لهستانی که قصد داشت از مکزیک برود آلبرتای کانادا گرم گرفته بودم. گفتم که دارم میروم برلینگتون برای ثبتنام دانشگاه و پسرک هم از سفر پرماجرایی که تا اینجا داشت برایم میگفت. سیستم اتوبوسرانی در امریکا با ایران کمی متفاوت است. شما بلیط مقصد را میخرید و یک بار پول میدهید و ممکن است برای مثال سه بلیط دریافت کنید و مجبور شوید در سفر دوبار اتوبوس عوض کنید. چیزی شبیه سیستم پروازهای خارجی. ازش پرسیدم مقصد بعدیاش کجاست؟ گفت خوشبختانه نیازی نیست اتوبوس عوض کند و اتوبوس به مقصد برسد اوهم پیاده میشود و میرود خانه پسرعمویش. گفتم جدی؟ پسرعمویت در برلینگتون زندگی میکند؟ گفت نه٬ پسرعمویش در مونترال است. گفتم چند وقت در مونترل میماند و کی میرود کانادا؟ خندید و گفت مونترال در کاناداست دیگر. برایش قضیه شهرهای همنام را توضیح دادم تا از گمراهی دربیاید که گفت نه٬ این مونترال ربطی به شهرهای همنام ندارد و اصل جنس است. مو به تنم سیخ شد. گفتم مطمئنی؟ گفت " دِفِنِتلی" گفتم " دِفِنِتلی؟" گفت "شُر" گفتم "شُر؟" گفت "ابسلوتلی". حالا فهمیدم چطور در آن وانفسا بلیط به آن ارزانی گیر آورده بودم. اتوبوس میرفت مونترال کانادا و از آنجا برمیگشت برلینگتون. و ما ۶ روز بعد از ورود به امریکا در حالی تا ۶ سال بعد میتوانستیم به صورت قانونی در امریکا بمانیم در به صورت خودجوش در حال خروج از مرز امریکا بودیم. نفهمیدم چی شد که نعره زدم اتوبوس را نگهدار ولی مطمئنا هدف اولم این بود که قبل از اینکه شیما چیزی در مورد گندی که زدهام بفهمد یک حرکت عملی در راه بهبود امور ورداشته باشم. "آن زمان که شما خوابیده بودی من با رانندهها برای درست شدن اوضاع گلاویز شده بودم" بهتر از هیچی بود.
در امریکا قانون دیگری وجود دارد که اتوبوسی که از ترمینال خارج شد به جز مکانهای معین اجازه پیادهکردن مسافر را ندارد. این قانون را راننده برای من در کمال آرامش توضیح میداد. میگفتم من ویزای کانادا ندارم. میگفت اشکالی ندارد٬ دم مرز خیلی اینچیزها را چک نمیکنند و من هم نشنیده میگیرم. چیچی را نشنیده میگیری مرد حسابی٬ آمدیم و چک کردند٬ دم مرز من همراه زن و بچه این سر سیاه زمستون چه خاکی بر سرم بریزم. آمدیم اینوری چک نکردند و ما رفتیم مونترال٬ مرز امریکا اگر چک کردند و راهمان ندادند داخل چی؟ بدون ویزا تو کانادا چیکار کنم؟ پناهنده شوم؟ دروغ چرا٬ علاوه بر صدایم پایم هم میلرزید. زنگ زدم عمو سروش. گفت گوشی را بده به راننده. نمیدانم به راننده چی گفت که راننده نرم شد. گفت چون نمیتوانم اینجا پیادهتان کنم برمیگردم پورت آتوریتی. عمو سروش هم گفت میآید پورت آتوریتی دنبالمان. ساعت ۱ شب بود که ما در پورت آتوریتی پیاده شدیم.
اولین جملهای که عمو سروش موقع بیرون رفتن بهمان یادآوری کرد این بود که هنگام رفتن به منهتن بیشتر از ۵۰ دلار در جیبتان نگذارید. اگر کسی خفتتان کرد و پولهایتان را خواست مقاومت نکنید. جوری برنامهریزی کنید که قبل از ۸ شب خانه باشید. وقتی این حرفها را از کسی که ۹ سال است در نیویورک زندگی میکند شنیدم از تو خالی شدم. اگر کسی خفتمان کرد و پولهایمان را خواست مقاومت نکنیم؟ البته جوری با پوزخند و لبخند و سرتکان دادن و ای بابا گفتن وانمود کردم که نگرانی طبیعی بزرگترها را درک میکنم. نترس و کلهشق به نظر رسیدن برای یک جوان ۲۶ ساله خیلی جلوهی بهتری دارد تا بزدل و ترسو نشان دادن.
بعد از ده روز نیویورک گردی باید به برلینگتون میرفتیم تا کارهای ثبتنام دانشگاه را انجام دهیم و بیافتیم دنبال خانه.فاصله نیویورک تا برلینگتون با ماشین در حدود ۵ ساعت است. "در امریکا اگر بگردی همه چیز را میتوانی ارزان گیر بیاوری اما مصداق بارز هرچقدر پول بدهی آش میخوری نیز دقیقا همینجاست. شما اگر یک توپ را ۲۰ دلار و یک توپ دیگر را ۲۱ دلار بخری میتوانی مطمئن باشی که توپ ۲۱ دلاری یک دلار از توپ ۲۰ دلاری بهتر است" این جملات عمو سروش راهنمای من در خرید بلیط اتوبوس به برلینگتون بود. اصرار داشتم که قدم اول را خودم وردارم تا هرچه زودتر با شرایط آشنا شوم. وقتی از میان بلیطهای ۶۰ دلاری یک بلیط ۴۲ دلاری برای برلینگتون گیر آوردم حس میکردم رکورد جهانی تطبیق با محیط را شکستهام. بلیطمان برای ساعت ۱۲ شب در پورت آتوریتی منهتن بود. پورت آتوریتی ترمینال اصلی شهر نیویورک به حساب میآید.
حدود ساعت ۱۱ بود که به منهتن رسیدیم. شهر به طرز وحشتناکی خلوت و خطرناک به نظر میرسید. عمو سروش گفت هیچ وقت جرات نکردهبود این ساعت در منهتن بیرون بیاید که البته من به شخصه کاملا بهش حق میدادم. باید بلیط را در خانه پرینت میگرفتیم که اینکار را نکرده بودیم. عموسروش اصرار داشت که بماند تا ما را راهی کند. دوباره همان پوزخند لعنتی روی صورتم نشست که ای بابا٬ ما بعد از یک هفته امریکا بودن ساعت ۱۱ شب آمدهایم بیرون٬ دیگر منتظر ماندن برای اتوبوس که کاری ندارد. از آنجایی که بارمان زیاد بود و قرار بود فقط یک سر برلینگتون میرفتیم و برمیگشتیم٬ تصمیم گرفتیم دو تا از چمدانها را هم با خودمان ببریم. وقتی وارد ترمینال پورت آتوریتی شدیم تنها چیزی که میخواستم عموسروش بود. یعنی امنیتی که ساعت ۳ صبح در ترمینال جنوب حس میکنی در برابر پورتآتوریتی مثل امنیتی بود که هشت شب در خانهتان حس میکنید در برابر ساعت ۳ صبح در خیابان نواب. شیما که حسابی ترسیدهبود ولی من با اقتدار بیشتر ترسیده بودم. بلیط ما برای شرکت "گری هاوند" بود. بلیط را گرفتیم و چمدانها را داشتیم کشانکشان میبریدم پایین که دوتا مرد سیاه پوست و لباسهای ژولیده و استایل شوفرهای خط تهران-بابل آمدند طرفمان که "'گری هاند؟" گفتم بله بله. گفتند کجایید پس؟ عجله کنید دیگر. حداقل من از لحن صحبتشان حدس زدم چنین چیزی میگویم. همان لحظه عاشق نظم امریکاییها شدم که در چنین فضایی تا این حد رعبانگیز و وحشتناک هم حقوق مشتری را فراموش نکردند و دونفر را گذاشتهاند تا کسانی که به راه و چاه آشنا نیستند را راهنمایی کنند. تا امدم حرفی بزنم یکی زد زیر این چمدان و یکی زد زیر آن چمدان و چمدانهایی که با بدختی داشتم میکشیدم روی دست از آن همه پله بردند پایین و ماهم دنبالشان میدویدیم و من همانجا عاشق امریکا شده بودم.حتی فکر میکردم که آیا حاضرم برای همیشه در این کشور بمانم یا نه. از پلهها که رفتیم پایین همه چیز دوبرابر وحشتناکتر بود. حالتی از کرختی و سکوت ساعت ۱۲ شب در میان یکی سری انسان نسبتا کج و کوله که من در میانشان یک جوری بعد از آن پسر لهستانی که قصد داشت از مکزیک برود آلبرتا و در میانهی مسیر به نیویورک رسیده بود در رتبه دوم آدم حسابیها قرار میگرفتم.
تازه داشتم با فضای کرختی خو میگرفتم که آن دوتا شاگرد شوفر سیاهپوست آمدند جلو که برادر دو روز است غذا نخوردیم و گرسنهایم و بیچارهایم و مسیح نگهدارت باشد که دوزاریام افتاد شاگرد شوفر نیستند. یاد حرف عمو سروش افتادم که اگر کسی ازمان پول خواست مقاومت نکنیم و نمیدانستم اینها از من تقاضای پول دارند یا قصدشان خفتگیری است. گفتم ندارم. گفتند هرچهقدر داری بده. یکی شان دستش را که هنگام حمل چمدان من پوستش رفته بود و خون آمده بود نشانم داد و آن یکی فکر کنم از مضرات سیگار میگفت چون هی دندانش را نشانم میداد. خلاصه یک اسکناس تا نخورده یک دلاری بهشان دادم و گفتم با هم قسمت کنند که دیدم داد و هوارش بلند شد و شروع کرد بلند بلند به فحاشی و البته من هم خودم را زدم به انگلیسی نفهمیدن وگرنه جنگ ناموسی اول باید از طبقه منفی دو پورت آتوریتی شروع میشد.
کثیفی و ترسناک بودن محیط شیما را کمی ناراحت کرده بود که برای دلداری دادن به شیما گفتم نگران نباشد چون داریم میرویم به برلینگتون و سفر به برلینگتون بعدها برایمان خاطره میشود غافل از آنکه چیزی که در نیم ساعتی بعدی داشت اتفاق میافتاد قرار بود برای همیشه برایمان خاطره شود.
بعد از اون تو ذوق خوردن اول تو گیت آسیاییها قاطی یک مشت هندی و چینی و عرب پامون رو از در خروجی فرودگاه جان اف کندی بیرون گذاشتیم و برای اولین بار میتونستم نه از روی هوا که از روی زمین آسمون نیویورک رو ببینم. همه چیز به شدت امریکایی بود. از اینجا به بعد داشت کمکم شبیه فیلماشون میشد. پسرعموی شیما که عمو سروش صداش میکنیم دنبالمون اومده بود. اولین چیزی که انتظار داشتم ببینم فوج عظیم ماشینهای گنده شورلت و داج و فورد بود ولی تا چشم کار میکرد تویوتا و هندا بود. من غرق در خیابونها و آسمونخراشهای نیویورک شده بودم که دیدم خوردیم به یک عوارضی و ۱۰ دلار عوارض دادیم. نیویورک دومین خنجرش رو به قلب ما فرو کرده بود. ۱۰ دلار برای رد شدن از یک خیابان. ده دقیقه نگذشته بودیم که دوباره خوردیم به یک عوارضی و ۱۵ دلار دیگر دادیم. تا برسیم خونه یک ۸ دلار٬ یک ۷ دلار و یک ۱۲ دلار دیگه عوارض دادیم. شنیده بودم در نیویورک تاکسی بینهایت گرون است٬ با این وضع عوارضیها هم فقط دیوانهها ماشین را از خانه بیرون میاورند٬ مانده بودم مردم نیویورک چطوری جابهجا میشوند. ساعت ۵ صبح در تهران سوار هواپیما شدیم و بعد از ۲۰ ساعت طی طریق ساعت ۵ بعد از ظهر رسیدیم خانه.
عمو سروش در مورد پدیده "جت لگ" برایمان توضیح داد به این صورت که با توجه به تغییر تایم زون +3:30 تهران به -5 نیویورک ساعت بدنیمان و طبیعتا خوابمان به هم میریزد و ما صبحها را میخوابیم و شبها را بیداریم که این پدیده ۳ ۴ روزی طول میکشد تا درست شود و ساعت بدنمان به حالت اولیهاش بازگردد و بتوانیم شبها بخوابیم و صبحها بیدار باشیم. آنجا بود که فهمیدم آنچیزی که پدرم در ایران از آن به عنوان یللی تللی و بیمسئولیتی و شب تا بوقسگ بیدار بودن و صبح تا لنگظهر خوابیدن یاد میکرد و به خاطرش بهمان سرکوفت میزد در حقیقت تقصیر ما نبودهاست و ما از نوعی بیماری ذاتی به نام جتلگ رنج میبریدم و ساعت بدنیمان از همان بچگی با نیویورک تنظیم شده بود. البته هنوز بعد از دو ماه ساعت بدنی من در اینجا تنظیم نشدهاست و باز هم شبها بیداریم و روزها میخوابیم. گویا ما جتلگمان را همچون بنفشهها با خودمان هرجا میرویم میبریم.
فردا و پسفردا و سه روز بعدش را در خانه بودیم و قلبیخی را که تمام کردیم رفتیم سراغ شاهگوش. شاهگوش که تمام شد خواستیم برویم سراغ وضعیت سفید که داد عمو سروش درآمد که چیه همش نشستهاید در خانه. ملت میلیونها تومن خرج میکنند بیایند نیویورک را ببینند٬ آن وقت شما چپیدهاید خانه. به زورمان بردمان ایستگاه قطار تا از آنجا راهی منهتن شویم.
از بچگی هروقت صحبت خارج میشد در ذهن من امریکا تجسم میشد.دوستداشتنیترین فیلمها٬ سریالها٬ کتابها٬ مجلهها٬ روزنامهها و سایر چیزها برای من همه در یک چیز مشترک بودند و اون نیویورک بود. درسته که من هیچ وقت به قانون جذب اعتقاد نداشتم اما این دلیل کافی برای زیر سوال رفتن این قانون نبود و من پام رسیده بود به نیویورک.نیویورک سیتی٬ منهتن٬ گرند سنترال٬ تایم اسکور٬ سنترال پارک٬ برادوی٬ امپایر استیت٬ نیویورک تایمز بلدینگ٬ محلی چینیها٬ مجسمه آزادی٬ وال استریت و هزار و یک چیز جذاب دیگر که فقط در فیلمها دیده بودم و در کتابها دربارهشان خوانده بودم و الان قرار بود از نزدیک ببینمشان. خیابانها شیک٬ آسمانخراشهای بلند٬ تاکسیهای زردرنگ٬ انوایپیدی با آن لباسهای خوشفرم سرمهای و آن پلیسهای خشن٬ مغازههایی بسیار شیک مد و لباس که الهامبخش و شروعکننده هر جریان مدی در دنیا هستند تصوری بود که من از منهتن داشتم. به محض رسیدن به گرند سنترال محو تماشای پرچم بینهایت بزرگ و بینهایت خوشرنگ امریکا که در زیر نور زیبایی دوچندان داشت شده بودم که صدای جیغ و داد و هوار و فرار مردم همه چیز را به هم ریخت. فکر کردم که ماجرای ۱۱ سپتامبر به یمن قدم من دوباره در حال تکرار است و با خدا مناجات میکردم که خدایا حق من نیست که بعد از آن همه اتفاق و بیست ساعت پرواز و دوری از خانواده و دیدن تمام قلب یخی و شاهگوش در پنج روز و به محض رسیدن به گرند سنترال در حادثهای تروریستی از دنیا بروم. شکر خدا گویا داستان یک چاقوکشی ساده بوده که یک نفر با چاقو سه نفر دیگر را "اسلشینگ" کرده بوده است و تا بخواهد بجنبد و برود سراغ سه نفر بعدی انوایپیدی دستگیرش کرده است.
به محض اینکه پایم را در منتهن گذاشتم فکر کردم اینجا هم مثل فرودگاه ما از گیت هندی٬ چینی٬ عرب٬ ژاپنی٬ کرهای٬ سیاهپوستها وارد منهتن کردهاند. منهتن چیز مبتذلی بود بدتر از دبی. گویی نیت کرده بودند رکورد تراکم را بزنند. تا چشم کار میکرد ساختمانهای سربهفلک کشیدهی بیقواره. خیابانها و نوع تردد مردم و ساختمانها تو را یاد میدان جمهوری خودمان میانداخت. کافهها و رستورانها و پیادهروها و همه چیز بیشتر به میدان انقلاب و جمهوری خودمان میخورد تا گرانترین محلهی گرانترین شهر گرانترین ایالت قویترین اقتصاد دنیا. تنها چیزی که حس نمیکردی امنیت بود و تنها چیزی که نمیفهمیدی این بود که این همه توریست از چه چیزی این همه عکس میگیرند؟ از تصویر خودشان با پس زمینه توریستهای دیگر.