سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

رادیو مهرازی

دوم راهنمایی بودم که اصرارهام بالاخره جواب داد و بابام برام یه رادیو خرید. یه رادیو مخصوص خودم. چی شده بود که اینقدر به رادیو علاقه‌مند شده بودم رو نمی‌دونم ولی هنوزم که هنوزه علاقه شدیدی به رادیو دارم. از این رادیو کوچیک‌ها و جیبی‌ها هم نبود. بزرگ بود. اندازه‌ی چی مثلا٬ نصف یه جعبه کفش. آنتنش رو هم باید می‌دادم بالا و می‌چرخوندم بسته به موجی که می‌خواستم گوش کنم. خلاصه این رادیو شده بود انیس و مونس من. باهاش درس می‌خوندم٬ غذا می‌خوردم٬ می‌خوابیدم. یه هدفون خریده بودم و از مدرسه که میومدم خونه لباسم رو درآورده درنیاورده هدفون رو می‌ذاشتم گوشم. برای این‌که کسی هم گیر نده همیشه بساط درس و مشقم جلوم باز بود و رادیو گوش می‌کردم. بابا مامان هم که می‌دیدن سرم تو کار خودمه خیلی کاری به کارم نداشتند.


عاشق بهزاد بلور بودم و برنامه‌های بی‌بی‌سی. بحث‌های سیاسی٬ ورزشی٬ فرهنگی٬ از رادیو جوان می‌رفتم رادیو ایران٬ از شب بخیر کوچولو می‌رفتم راه شب. خوره‌ی پیدا کردن شبکه‌های عربی و ترکی و پاکستانی و زبون‌هایی که نمی‌فهمیدم چی هستند ولی همین که غیر ایرانی بودند و سهل الوصول نبودند برام ارضا کننده بود. یک بار که داشتم از یه شبکه روس‌زبان می‌رفتم رو یه شبکه ترکی صدای یک زن ایرانی شنیدم که داشت با ادبیاتی صحبت می‌کرد که تا اون روز هیچ‌وقت نظیرش رو تو رادیو و تلویزیون نشنیده بودم. موج رو به زور انگشت بین دو تا فرکانس نگه داشتم با دقت گوش دادم که دیدم صدای زن خیلی هم آشناست. صدای مولود خانوم بود. داشت در مورد شوهر عوضی تریاکیش حرف می‌زد که دیشب کتکش زده. خشکم زده بود. وقتی شنیدم یک نفر در جواب داره باهاش هم‌دردی می‌کنه خیلی زود دوزاری‌م افتاد که دارم به مکالمه‌شون پای تلفن گوش می‌دم. استرس گرفته بودم. سریع هدفون رو از گوشم دراوردم که دیگه نشنوم. رادیو رو هم خاموش کردم. خدا خدا می‌کردم که مولود خانوم نفهمیده باشه که صحبت‌هاش رو شنیدم. اگه به بابام می‌گفت خیلی برام می‌شد. کم‌ترین چیزش این بود که رادیو رو ازم می‌گرفتن.


فرداش تو مدرسه یه راست رفتم سراغ معلم حرفه و فن. می‌دونستم اون ختم این کاراست. بهش گفتم داشتم با رادیو ور می‌رفتم که صدای تلفن خونه‌مون رو توش شنیدم. ترسیدم بگم تلفن هم‌سایه شر شه. گفت آره طبیعیه و یه کم برام توضیح داد. گفتم اون وقت کسی هم می‌فهمه که من صدا رو شنیدم. این رو که پرسیدم شک کرد. گفت نه کسی نمی‌فهمه ولی تو این کار رو نکن و گذاشت به نصیحت و داشت کار بالا می‌گرفت که گفتم منظورم اینه که میشه با رادیو کاری کرد که اونا هم صدای من رو از رادیو تو تلفن بشنون که گفت آها٬ نه فکر می کنم این طوری بشه.


خلاصه اولش فکر می‌کردم این کار خیلی غیراخلاقیه که بخوام به صحبت‌های همسایه‌ها گوش بدم ولی کم کم این وسوسه این‌قدر زیاد بود که گفتم یک بار دیگه گوش می‌دم و دیگه گوش نمی‌دم. رادیو رو روشن کردم و دیدم مهری خانوم داره با خواهرش صحبت می‌کنه و غیبت فامیلای شوهرش رو می‌کنه. با این‌که بحث جذابی نبود ولی نفس این کار خیلی برام جذاب بود. از مدرسه که میومدم خونه رادیو به دست میافتم به جون هم‌سایه‌ها. فهمیدم بودم که حسن پسر همسایه‌مون با مریم دختر همسایه‌مون خیلی با هم دوستند٬ خیلی‌ها. البته همون موقع فهمیده بودم حسن با چند تا دختر دیگه هم یک ذره دوست هست. مولود خانوم هر روز به شوهرش فحش می‌داد و شوهرش هم معتاده. مهری خانوم از طیبه خانوم بدش میاد ولی چون طیبه خانوم خیاطی داشت و همه زنای محل باهاش خوب بودند اینم مجبور بود وانمود کنه باهاش خوبه.


از درس و مشق و کار زندگی افتاده بودم. تا یه روز که مامانم داشت با دختر خالش صحبت می‌کرد. دخترش راحله از من چند سال بزرگ تر بود و دوم دبیرستان شوهرش داده بودند و بعد از سه ماه طلاق گرفته بودند. راحله خیلی دختر خوبی بود و من خیلی دوستش داشتم. داشت به مامانم می‌گفت که چرا راحله طلاق گرفت. من با دقت نشسته بودم به گوش دادن که تا دلیل رو گفت یخ زدم. دوازده سال بیش‌تر نداشتم. تو عالم بچگی خودم چه می‌فهمیدم این حرفا یعنی چی. یخ زده بودم. لذت یک ماه دزدکی حرف مردم رو گوش کردن خرم رو گرفته بود.  رادیو رو جمع کردم انداختم یه گوشه‌ای. حالم گرفته شده بود. شب رفتم به بابام گفتم بابا من این رادیو رو نمی‌خوام. جمعش کن بذار یه گوشه که دستم بهش نرسه. بابام پرسید چرا؟ تا دیروز که چسبیده بودی بهش؟ گفتم از درس مشق منو انداخته. به هیچ کارم نمی‌رسم. مامانم گفت قربون پسر فهمیدم برم. بابام رادیو رو جمع کرد از فردا با خودش برد سر کار.

پایان‌ترم

بعد از چهار ساعت پایان‌ترم استاد گفت که وقت تموم شده. مثل همه جای دنیا غرغر بچه‌ها بلند شد که آقا وقت کم بود. واقعا هم وقت کم بود. استاد گفت من مشکلی ندارم٬ اگه بخواید یک ساعت دیگه بهتون وقت می‌دم. همه گفتن ایول استاد٬ دمت گرم٬ بلس یو. استاد گفت پس همه موافقید؟ از ته کلاس داد زدم من مخالفم. کل کلاس برگشت ببینه این مخالف کیه. سنگینی نگاه نفرت‌انگیز ۳۰ نفر کم چیزی نبود. استاد گفت چرا؟ تموم کردی؟ گفتم نه اتفاقا یه سوال کامل سفید مونده فقط اینکه حال ندارم یک ساعت دیگه بشینم. استادم گفت خیلی خب. وقت تمومه٬ برگه‌ها لطفا. اومدم خونه٬ دیزی رو زدم بر بدن.

فرار مغزها - قسمت هجدهم - قسمت آخر

بعد از آن همه تعریف از حج و نماز جمعه و نفرت از سگ و گربه و مشروب و پارتی و آن‌همه دعا به جان سفیک و همسرش و پنجاه تا مسج خانه را از چنگ سفیک در آورده بودم و دو ماه اجاره را پیش پیش چک داده بودم و حالا خونه‌ی دانشگاه یک جای خالی داشت. خانه‌ی سفیک با ایستگاه اتوبوس ۲۰ دقیقه پیاده فاصله داشت و خانه‌ی دانشگاه ۱ دقیقه. مهم‌ترین فاکتور برای من همین بود. اگر ویژگی بارز عمو سروش را بخواهم مطرح کنم در کنار مهربانی و مهمان‌نوازی باید به ساپورتیو بودنش اشاره کنم. وقتی گفتیم خانه‌ی سفیک را گرفتیم گفت خیلی عالی است. گفت ۲۰ دقیقه پیاده‌روی تا ایستگاه اتوبوس چیزی نیست. وقتی فهمید خانه‌ی دانشگاه جور شده گفت خدا رو شکر و همین الان به سفیک زنگ بزنید و خانه را کنسل کنید. کدام احمقی در زمستان می‌تواند ۲۰ دقیقه پیاده تا ایستگاه اتوبوس برود. با ترس و لرز زنگ زدم به سفیک و من من کنان که راست قضیه این است که خانه دانشگاه این‌طوری شده است و آن‌طوری شده است و خلاصه حدود ۱۰ دقیقه برای سفیک توضیح دادم  و منتظر واکنش سفیک که سفیک با خوشحالی گفت اوکی اوکی. دو هفته دیگر نیویورک ماندیم و بعدش همراه با عمو سروش‌اینا رفتیم برلینگتون و خانه را تحویل گرفتیم. 


 و فصل جدید زندگی ما این بار به صورت مشترک در برلینگتون آغاز شد.