سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سینما فرنگ



دیشب تو سینما فرهنگ در حالی که منتظر شروع فیلم پذیرای ساده بودیم  یکی داشت به اون یکی میگفت فلانی خیلی کَرِکتر یونیکی داره، یکی دیگه هم میگفت برم یه کافی!!! بزنم ریفرش شم و با گوش های خودم شنیدم که یکی بعد از گرفتن پاپ کورن! به فروشنده گفت تنکس! تنکس؟ چه فازیه؟ خواستم بلند داد بزنم جمع کنید این کارنوال ابتذال رو البته داد نزدم و به گفتن یه "شِت" آروم اکتفا کردم.


البته اسم فیلم درسته پذیرایی ساده بود ولی اینقدر این بغلی و جلویی و پشتی در حال خوردن پاپ کورن و ناچو و چیپس و پفک بودن یه پذیرایی مفصلی بود واسه خودش!

گاج

تصمیم گرفتم دیگر نوشته های اینجا رو کامل توی فیسبوک ننویسم و همان لینک دادن کافی است تا آدمهایی که رد می شوند نبیند که وای طفلی چقدر نوشته است و بعد بخواهند گندترین نوع تعامل را که همان لایک باشد به رخم بکشند.البته هیچ تضمینی نیست که دوباره این کار را نکنم، آدمی است دیگر.این نوشته هم تحت تاثیر خشم آنی نوشته شده و تنها وجه اشتراکش با نوشته های دیگر این است که ارزش دیگری ندارد.


رفتم گاج. خیلی شیک ولی غیرمجلسی جوری که خانوم ف هم احساس راحتی کند گفتم بفرمایید خانوم ف، این نسخه ی ویرایش شده، خدمت شما. بعد خیلی صادقانه گفتم که آن نسخه ی قرارداد که دست من بوده را گم کردم، در حقیقت الان قراردادی وجود ندارد و اگر امکانش است از آن یک نسخه ی دیگر یک کپی بگیرند و بدهند دستم تا دلم آرام شود. خانوم ف گفت یعنی چی که گم کردید؟ گفتم گم کردم دیگر. از بچگی یاد گرفتم هر کسی اگر در عین حال که چیزی را می دانست یعنی چه ولی پرسید یعنی چی بهترین جواب اضافه کردن یک دیگر است. گفت کاری اش نمی شود کرد و موقع تسویه حساب به مشکل می خورید. گفتم اگر این طوری است نه من لنگ این پول هستم نه شما لنگ این کتاب، این همه کار کرده ام، زحمت کشیده ام، ردیف کرده ام، حالا که اینطور شد پای محصول نهایی را امضا نمی زنم که نمی زنم. می دانستم که لنگ کتاب هستند و باید برای نمایشگاه کتاب برسانند و هم می دانستند که لنگ این پول هستم که هستم و اگر نبودم این همه نمی رفتم و این کار را بکن و اون کار را نکن هایشان را تحمل نمی کردم. خانوم ف که خود را در موضع قدرت می دید و معلوم نیست گاج به این ها چقدر پول می دهد که این طوری در مجموعه شان ذوب شده اند و جای اینکه طرف خلق الله را بگیرند طرف جوکار را می گیرند، یکهو به خود آمد و از اینکه این طوری قید همه چیز را زدم و دارم میز برمی گردانم و غوغا می کنم گفت مگر همین طوری کشکی است؟ قرارداد داری برادر من، قرارداد امضا کرده اید که همین مشکل ها پیش نیاید. گفتم قربان دهنت، مگر نمی گویید قرار داد داریم؟ بده همان قرار داد را.یک کپی اش را هم به من بدهی برای من کفایت می کند. گفت نه این مغایر پلیسی ما است.گفتم ای گند بزند به شما و همه ی پلیسی تان، گُه، البته توی دلم گفتم. حالا پای ما گیر است، می گوییم پول؟ می گویند قرارداد! میگوییم کار نمی کنیم می گویند قرار داد! این قرارداد شده چوب دو سر نجس. به خانوم ف می گویم حالا نمی شود کاری کرد؟ میگوید بگذار یک زنگ بزنم. یک زنگ می زند  : " سلام خانوم ب، خوبی؟ آقای امینی میگن قراردادشون رو گم کردن، میشه یه کپی از قرار داد رو داشته باشند؟ البته من بهشون گفتم که نمی تونن ولی گفتم از شما هم بپرسم، اهوم اهوم مرسی" خانوم ب هم گفتند که نمی شه. اگر قرار بود در گینس رکوردی برای بدترین تلاش برای کمک به ارباب رجوع همراه با درآوردن حرصش و عصبانی کردنش تا سرحد جنون بگذارند خانوم ف بدون شک می توانست نفر اول باشد. گفت دیدید که کمکی از دست من بر نمیاید. گفتم گند بزند به شما و این سیستم و پلیسی و کمک کردنتان ، گُه، که البته غیر از گُه همه اش را بلند گفتم، به هر حال من هم آدم محافظه کاری هستم و نمی خواهم همه ی پل های پشت سرم را خراب کردم، الله مع الصابرین.

ریپورت

قرار بود امروز به استاد ریپورت از روند پایان نامه ام بدهم. توی دنیا از سه چیز بدم بیاید صدر جدول متعلق به ریپورت دادن است. خدای من،چرا جای گزارش می گویم ریپورت؟ دانشگاه تهران ما را این طوری اُبی بار آورده است که به گزارش بگوییم ریپورت. همین که به خدای من نمی گوییم مای گاد یعنی هنوز امیدهایی است. ساعت 12 رفتم گفت 2 بیا 2 رفتم گفت 3 بیا 3 رفتم گفت 4 بیا – می دونم تا همین جا حوصله تون سر رفت- ولی 4 رفتم گفت 5 بیا و زمستون 5 خیلی است چون 5 دیگر هوا تاریک شده و اذان را زده اند –زده اند؟ - و دیگر طاقت نداشتم بگوید 6 بیا. جالب ترین نکته قضیه این بود که من ریپورتی نداشتم که بدهم. می خواستم بروم برای ننه من غریبه هستم بازی که توی این چند روز زیاد دیده ام پس دیگر وقت پیاده سازی دیده ها بود. مشکلی که بود این بود که استاد ننه ی من نبود و مشکل دیگر این که اگر 7 سال در یک دانشگاه باشید دیگر نه تنها در آنجا غریبه نیستید بلکه خیلی آشنا هم هستید. ساعت که نزدیک 5 شد شال و کلاه کردم که جوری بروم پیش استاد که بفهمد یا الان یا خبری از 6 نخواهد بود. کمی اغراق هم چاشنی کار کردم چون من شال ندارم. از خانوم شین خواسته ام برایم یک شال ببافد که گفت بلد نیست. گفتم لا اقل سمت چپ پیراهن سفیدم یک قلب قرمز گلدوزی کند که البته من پیراهن سفید ندارم و اگر داشتم مسلما هنوز اینقدر مردانگی دارم که پیرهن سفید گوشه چپش قلب قرمز گلدوزی شده نپوشم فقط خواستم امتحانش کنم ببینم باز هم با یک بلد نیستم کار را فیصله می دهد. اصلا من باید می دانستم خانوم شین چه هنر هایی دارد.


رفتم جلو آینه تا ببینم به اندازه کافی شبیه کسانی که میخواهند بروند شده ام یا اینکه نیاز است همزمان با اینکه درِ اتاقِ استاد را باز می کنم اتفاقی نیم نگاهی به ساعت بیاندازم که بفهمد دیرم شده است اما از آنجا که ساعت ندارم به سراغ نقشه دوم بروم و کلاهم را از سرم درنیارم تا بفهمد که قصدی جز رفتن ندارم. نگاهی به کفش هایم انداختم. کفش هایم را مهیار برایم خریده است. البته پولیور تنم را مهیار برایم کاموایش را خریده و بعد به زور من را برده که خانوم بافنده سایزم را بگیرد و بعد هم پولش را لابد مهیار داده چون خانوم بافنده سنش بیشتر از آن بود که بخواهد مجانی برای کسی پولیور ببافد. شلوار پایم را هم مادربزرگم از ترکیه برایم خریده است. البته مادربزرگم از آن زنهایی نیست که برای تفریح به ترکیه رفته باشد. در راه سوریه از ترکیه رد شده بودند.البته مادربزرگم از آن زن هایی هست که برای تفریح به سوریه رفته باشد. تفریح مادربزرگم عبادت است. الله مع العابدین. کاپشن و کلاه هم البته مال مهیار بود .مالزی هوایش طوری نیست که به کاپشن و کلاه نیازی پیدا کند ولی تهران هوایش طوری است که آدم به کاپشن و کلاه نیازی پیدا کند. من در اینجا "اثر پروانه ای" را مشاهده می کنم. گرم بودن هوای مالزی باعث می شود  من در سرمای تهران گرم شوم. خلاصه که نگاهی به خودم در آیینه انداختم و دیدم دلم برای مهیار هم تنگ شده است.


رفتم بالا. اگر استاد می گفت برو 6 بیا من می ماندم و استاد و یک چاقوی ضامن دار. عقلانیت به خرج داد و نگفت. اگر می گفت چون چاقوی ضامن داری در دسترس نبود مجبور بودم به دست های خودم رجوع کنم. دفعاتی که در زندگی مجبور شدم به دستهایم رجوع کنم را در ذهنم مرور کردم.جل الخالق. چه کارهایی که از دست انسان بر نمی آید.

در باب آقای ملقب به دشواری

پیرمرد تُرک خدابیامرزی به عنوان "آقای دشواری" معروف شده. لابد کل زندگیش رو هم ترکی حرف زده، جلو دوربینی که خودش هم تمایلی برای مصاحبه باهاش ندارد با بیژامه و عصا مجبور به حرف زدن میشود. خیلی از خود ماها اگر تو خیابون مورد مصاحبه قرار بگیریم ممکنه سوتی بدیم، پدرمادر هامون هم همین طور. مادربزرگ - واقعا از جان عزیزتر- خود من تمام عمرش رو به زبون محلی مازندرانی صحبت کرده. نیازی نبوده که فارسی حرف بزنه. وقتی به اصرار من شروع به فارسی حرف زدن می کنه من از خنده روده بر میشم و پخش زمین میشم و در عین حال قربونش میرم.


حالا تصور کنید بچه ها و نوه های این آقا رو. پیرمردی ساکن در منزل های غیرقانونی ساخته شده در حاشیه شهر که شهرداری توان خراب کردن خانه شان را ندارد ولی اینقدر بهشان سخت میگرد تا خودشان دمشان را بگذارند روی کوله شان و بروند. محروم از آب گاز برق تلفن ولی وقتی می پرسند دشواری، پیرمرد از ترس اینکه مبادا پای رسانه ها به اینجا بازتر شود و غیرقانونی بودنشان عیان تر میگوید "دشواری ندارد". حالا توی فیسبوک برایش پیج راه بیاندازید. با انواع و اقسام عکسها مسخره اش کنید. جدیدا هم آقایی که با ریمیکس آهنگ فرهاد معروف شد ریمیکسی با صحبت های این پیرمرد بیچاره خدا بیامرز ساخته. شاید تمایل ما به خندیدن و خوش گذرونی برای عده یا طبقه ای خیلی گرون تموم شه. سخیف ترین نوع طنز مسخره کردنه و سخیف ترین نوع مسخره کردن هم مسخره کردن انسان هایی هست که هیچ گونه قدرتی ندارند و در عمل پایین ترین اقشار مملکت حساب می شوند.

گر طهارت نبود کعبه و بتخانه یکیست یا دعوا دعوا تکون نخور از جات

امروز یه استتوس توی فیس بوک نوشتم : "طرف هر روز عکس یه دختر جدید رو با لباس زیر کنار پنجره یا روی تخت و روی مبل و گاها ارمنستان و گرجستان و دبی و استانبول در پوزیشن های جدید می ذاره تو فیسبوک با عنوان "عکسهای که میگیرم" که البته جا داره اسم فولدر رو بذاره "دخترهایی که میشناسم" یا "ک*کلک بازی های من" و اینکه میگن اگه ناراحتی چرا آنفرند نمی کنی باید عرض کنم که اتفاقا ناراحت نیستم، به هر حال آدم باید چنین آدمهایی هم تو فرنداش باشن تا معیارهای نوین "ک*کشی" رو بشناسه تا یهو غافلگیر نشه."

حالا گویا آقای روزبه روزبهانی این استتوس رو به خودشون گرفتند و متعاقبا کامنت گذاشتند که : "
این که به من توهین کنی برام خنده داره ! ادمای مثل تو توی اینترنت زیاد ریختن .آدمایی پر از عقده جنسی و کمبود .شاید آرزوت باشه یدونه از اون خیل دختر ها نگاهت کنن . برات متاسفم .اگر تو هویتت رو از توی اینترن پیدا می کنی و اینجا می خوای تو سر خوردنت توی خیابون رو جبران کنی جاش نیست . کس کشی با عکاسی فرق داره .
اینکه بخوای به کسی حمله کنی تا برای خودت اسم پیدا کنی خیلی حقیرانه است . یه ذره بزرگ شو .بهت اطمینان میدم خودت چند وقت دیگه از این حرفت خجالت می کشی و شرمنده میشی .
همین" و گویا بعد از همین خاطرشون اومد که چیزی جا افتاده اضافه کردند که :"
یه مسیله دیگه هم توهینیه که به آدمایی که برام عزیزن کردن .آدمایی که به قدر هیکل تو ارزششونه .پس همینجا برات آرزو می کنم هیچ وقت هیچ جا با هم روبرو نشیم ."

ولی ماجرا به همینجا ختم به خیر یا شر نشد و ایشون در صفحه ی فیسبوکشون با 2220 فرند سفره دلشون رو وا کردند و نوشتند : "
برای خودم و برای همه مون متاسفم
اسمش Mahraz Amini هست و چند وقت پیش من رو ادد کرد و منهم به سیاق قبل که یا خواننده وبلاگ یا عکس ها رو دوست داشته اکسپت کردم .
دیروز اومده همچین استتوسی تو فیسبوکش گذاشته

طرف هر روز عکس یه دختر جدید رو با لباس زیر کنار پنجره یا روی تخت و روی مبل و گاها ارمنستان و گرجستان و دبی و استانبول در پوزیشن های جدید می ذاره تو فیسبوک با عنوان "عکسهای که میگیرم" که البته جا داره اسم فولدر رو بذاره "دخترهایی که میشناسم" یا "ک*کلک بازی های من" و اینکه میگن اگه ناراحتی چرا آنفرند نمی کنی باید عرض کنم که اتفاقا ناراحت نیستم، به هر حال آدم باید چنین آدمهایی هم تو فرنداش باشن تا معیارهای نوین "ک*کشی" رو بشناسه تا یهو غافلگیر نشه.

واقعن باید چکار کرد؟درد ما چیه؟مشکل کجاست؟

خیلی خیلی دوست دارم نظرتون رو در این باره بدونم ."

آقای روزبهانی فکر می کنند که تنها عکاس فیسبوک ایشون هستند و کسی غیر ایشون از دختران پاک آریایی عکس نمی گیره و فقط ایشون هستند که با خلاقیت فراوان به اسم "عکسهایی که میگیرم" دست پیدا کردند و گویا چون کسی گفته منظورت روزبهانی بوده و من گفتم نام نبریم اطمینان حاصل کردند که خودشان اصل جنس هستند و به این استتوس می آیند و شایسته ترین فرد برای این به زعم خودشان "بدنامی" خودشان هستند و کوس "بدنامی" رو چنان بلند کوبیدند که همه ی "ننه قمر" های فیسبوک به ثانیه ای خودشان را رساندند که انجام وظیفه کنند.

 نمی شد در برابر این همه حرفها چیزی نگفت برای همین من هم جوابی برای ایشون نوشتم و خواستم این جواب رو هم منتشر کنه تا بقیه ببینند که به هر حال این کار رو نکردند و من مجبور شدم جوابی که دادم رو اینجا بنویسم، نه به خاطر اینکه برام مهمه، بلکه به این خاطر که می خوام بمونه و بعدا ببینم که آیا بعدا از این نوشته ناراحت خواهم شد یا نه.


آقای روزبهانی عزیز ، ذکر چند مورد این جا البته می تونه خوب باشه


1. چه شد که شما به خودتون گرفتید این مطلب رو؟ من نام از کسی نبردم و اگر شما فکر می کنید منظور من شما بودید به خودتون مربوط میشه


2. اینکه شما این مساله رو به خودتون می گیرید و میاید شاخ و شونه می کشید برای من جای سوال داره. اینکه من رو تهدید می کنید که رو به رو نشویم و چه و چه می خواهید چه کار کنید؟ من را بزنید؟ گردن من باریک تر از مو، متاسفانه آن نژاد آریایی که ازش صحبت می شده با قدهای بلند و هیکل های آنچنانی را کما اینکه در شما نمی بینیم در خودم هم نمی بینم ولی مطمئنم زور شما از من بیشتر است، مطمئن باشید می توانید.


3. به فرض که شما هم یکی ا افرادی باشید که در این "دسته" ای که من تعریف کردم قرار بگیرید، به فرض که چنین هم باشد کسی با لباس زیر باشد مورد توهین قرار گرفته است؟ من کوچک ترین نقشی در لباس کسی نداشته ام جز خودم. این که کسی کسکلک بازی هم در بیاورد مربوط به خودش است و نه پدر و مادر و دیگر عزیزانش.


4. این چیزهایی که در مورد من و آرزوهای احتمالی من گفتی هم دلیلی ندارد برایش توضیح بدهم. هرکس نسبت به شناخت خود از اطراف و اطرافیان در مورد اطراف و اطرافیان قضاوت می کند. شناخت شما از من هم که نمی دانم چقدر است موجب این قضاوت شده و موضوعی اصولا قابل بحث نیست. ولی فحاشی و تحقیر شما در مورد بنده هم زیاد دور از انتظار نیست و شیوه ی رایج در مملکت است و وقتی هرکسی در این مملکت فکر کند در حقش اجحاف شده رگ غیرتش قدری باد می کند که جلوی چشمش را میگیرد و سعی می کند در حد توان در نظر خود طرف را تحقیر کند و این یک مورد فرقی نمی کند طرف لات سر کوچه باشد یا معلم سر کلاس درس یا علی فتح الله زاده و یا هر کس دیگه ای و از شما هم انتظار ندارم در این مورد جور دیگری عمل کنید و شاید من هم در ادامه همین بحثم همین کار را کنم، به هر حال فضایی است که در ان بزرگ شدیم، غیر از این انتظاری داریم؟


5. اینکه شما یک استتوسی با اسم من می زنید و "طرفداران" و "فن" هایتان را به واکنش فرا می خوانید برای من عجیب است. شما که هویتتان را بیرون از اینترنت یافته اید و به قول خودتان شبیه ما که هویتمان "اینترنتی" است چرا زانوی غم بغل می کنید و "ننه من غریبه هستم" بازی در میاورید و نظر جویی می کنید؟ دلتان را که به جماعت احساسی و پر جوش و خروش و همیشه در صحنه ی ایرانی با کامنت های "گریه باید کرد" و "به حال این جماعت باید گریست" و "خاک برسشان کنند" و این ها که خوش نکرده ای؟ بابا شما به قول خودتان گنده تر از این حرف ها هستید، همدردی مجازی می خواهید راه بیاندازید با خودتان یا دنبال جامعه شناسی هستید.باز هم به من ربطی ندارد ، صرفا برای من جالب بود.


6.شاید حق با شما باشد و من روزی از این چیزی که نوشتم پشیمان شوم ولی الان پشیمان نیستم، خیلی راضی هم هستم از این چیزی که نوشتم. تنها چیزی که از آن ناراضی و ناراحت هستم این بود که شما ناراحت شدید. هدف بنده ناراحت کردن شما و خیل "طرفدارن" و "فن" های شما نبود. من نام از کسی هم نبردم و مسوول ناراحتی شما و اینکه این نوشته را به خودتان گرفتید هم من نیستم! عاملش من هستم ولی مسوولش نیستم، به هر حال من به رسم ادب عذرخواهی هم می کنم.


7. امیدوارم از آنجا که با نام من و نشان دادن استتوس من "عصبانیت" "ناراحتی" "انزجار" و شاید "تعجب" خود را با بقیه در میان گذاشتید بنا به رعایت ادب و البته اینکه "طرفدارانتان" یک طرفه به قاضی نروند این کامنت من را هم بگذارید که البته با توجه به مناسباتی که در جماعت ایرانی سراغ دارم بعید دارم چنین اتفاقی بیافتد.


پی نوشت : خیلی ها اومدن زیر اون استتوس روزبه کامنت  گذاشتن و به تجزیه تحلیل شخصیت من پرداختند و ناگفته پیداست که چی گفتند و البته دو تا نظر برای من خیلی جالب بود


1.
داشتم کامنت ها رو میخوندم حسرت خوردم.اینهمه ادم کول و خفن و روشنفکر که اومدن اینجا تز روشنفکری دادن کجای جامعه هستن?ما فقط خوب حرف میزنیم.اتفاقا من شخصیت مهراز رو با تمام کمبودهاش دوست دارم.به واقعیت خودش نزدیکتره نسبت به بقیه ادمای دنیای مجازی که اینجا شخصیت رویایی خودشون رو نشون میدن.


2.به نظرم هر وقت برات فحش امثال مهراز با تمجیدای تقی خانوم باز تفاوتی نکرد بدون داری راه درست رو میری.
رسالت هنر تاثیر گذاریه نه تاثیر پذیری بالام جان.