سومین فیلمی که دیدم گتسبی بزرگ بود. اولین هدیه ای که برای شیما خریدم کتاب گتسبی بزرگ بود و در حالی داشتم فیلم گتسبی بزرگ رو میدیدم که با خودم داشتم میکشوندمش هزاران کیلومتر دورتر از خونه و خونواده که مهمترین چیز براش تو دنیا بود. این فقط باعث میشذ اعصابم خورد شه و تنها چیزی که تو اعصاب خوردشدگیها به کمک آدم میاد یه نوشیدنی خنک هست. از روی صندلی سری کشیدم ببینم مهمانداری را در پیدا میکنم که خفتش را بگیرم که دیدم یک مهماندار خودش با پای خودش دارد به طرف ما میاید. با لبخند گفتم میشود برایم یک نوشیدنی خنک بیاورد که با لبخند جواب شنفتم که تا چند دقیقه دیگر هواپیما مینشیند و برگه زردرنگی بهمان داد. راستش اولین دستاورد نزدیک شدن به امریکا محروم شدن از نوشیدنی مجانی بود٬ دیگر پایمان به امریکا میرسید چه در انتظارمان بود خدا میدانست.
در برگه زرد رنگ نوشته بود که اگر بالای ۱۰هزار دلار پول همراه دارید اینجا را تیک بزنید و بگویید چقدر. اگر در بارتان مواد خوراکی دارید اینجا را تیک بزنید. اگر در بارتان میوه و سبزی دارید اینجا را تیک بزنید. اگر دربارتان انواع دانه مثل برنج و گندم دارید اینجا را تیک بزنید. بعدا که خانم مهماندار به کمکمان برای پر کردن فرم آمد فهمیدیم فرش و زعفران هم ممنوع است. خلاصه اگر نوشته بود اگر در بارهایتان تیشرت قرمز هم دارید اینجا را تیک بزنید میتوانستم مطمئن شوم کسی که فرم را نوشته است یک دور قبلش وسایل ما را چک کرده است. مسلما بالای صد کیلو بار را با هوا پر نکرده بودیم. از شیر مرغ تا جان آدمیزاد٬ نه یکی٬ بلکه دو تا تا در بارمان موجود بود. برگه زرد را پاره کردم و انداختم تو کیسه کنار صندلی. لال بازی یک بار جواب داده بود٬ دلیلی نداشت که دوباره جواب ندهد.
رسیده بودیم بالای فرودگاه جان اف کندی. کمربندها رو بسته بودیم و منتظر فرود بودیم. بیست دقیقه شد و خبری نشد که خلبان اعلام کرد فرودگاه خیلی شلوغه و باید فعلا دور بزنیم تا یک گوشه کناری یک باند خالی گیر بیارند و فرود بیاد. امریکا. نیویورک. فعلا دور بزنیم تا یک گوشه کناری خالی شه؟شک کردم که در فرودگاه جان اف کندی نیویورک هستیم یا فرودگاه دشت ناز ساری. کم کم داشتیم با امریکای واقعی این بار نه از پشت دوربینهای هالیوود که از نزدیک آشنا میشدیم.
هواپیما امارات ایرویز از دبی در خاک نیویورک نشست و ما به همراه مشتی عرب و چینی و هندی و تایلندی و خلاصه انواع جمیع آسیاییها از گیت مخصوص به آسیاییها وارد سالن ترانزیت شدیم و در صف عریض و طویلی قرار گرفتیم. فرودگاه خیلی چیز خاصی نبود. از فرودگاه دبی خیلی محقرتر و سادهتر و قدیمیتر. حتی از فرودگاه جده در عربستان هم عقب بود. شاید چون گیت مخصوص آسیاییها بود اینطور به نظر میرسید. چون بارم زیاد بود و من هم ایرانی بودم و مسافر بودم و خسته و اینجا هم امریکا با عرض پوزش از خارجیهایی که به سادگی و مهربانی شهره هستند تصمیم گرفتم بزنم توی صف و خودم را برسانم آن جلو ملو ها که البته خیلی زود فهمیدم که درست است که در نیویورک هستیم ولی این چینی هندی عربها خودشان هفتخطتر از هر ایرانی حواسشان به همه چیز هست و این مسجد جای بیحرمتی نیست پس خیلی زود مثل بچههای مودب ترجیح دادم صبر کنم تا نوبتم شود.
نوبت من شد و آقایی که قیافهاش خیلی اخمو میزد با دست به من اشاره کرد که٬بیا. پاسپورت را تحویل دادم. نامه i20 را هم همینطور. انگشتمان را هم زدیم. گفت برگه زرد؟ از در کتمان در آمدم که نمیدانم چی را میگویی؟ گفت اشکال ندارد٬ دست کرد در کشو و لنگه همان برگه زرد که مهماندار با لبخند بهمان تحویل داد را با اخم بهمان تحویل داد و گفت سریع این را پر کن. از اینجا به بعد تقریبا یک کلمه انگلیسی حالیم نمیشد. پرسیدم این خط اول چیست؟ خط دوم منظورش چیست؟ این سومی چیست؟ طرف هم هرچی توضیح میداد خنگ بازی میکردم و فقط میگفتم نه نه. گفت اگر نه که همه این نه ها را تیک بزن. منم همه نه ها را تیک زدم و رفتم مرحله بعد. مرحله بعد خیلی شیک چمدانها را گرفتیم و رفتیم بیرون. جالب اینجاست که چمدان آن بندگان خدایی که خوداظهاری کرده بودند را تا ته گشتند و همه بارهای غیرمجاز به نفع ایالات متحده امریکا ضبط کردند.
من مانده بودم و بیشتر از ۴ کوله و ۴ چمدان و یک فرش پک شده. جالبترین نکته از فرودگاه نیویورک این است که بر خلاف فرودگاه امام که چرخ دستی همین طوری مفت و مسلم همه جا ریخته است و قدرش را نمیدانیم برای چار قدم راه باید برای هر چرخ دستی ۱۵ دلار بدهی. هنوز که هنوز است این ۱۵ دلار در نظرم زیاد جلوه میکند و پول زور است. چه برسد که تازه از ایران رسیده باشی و همه چیز را در ۳۳۰۰ ضرب کنی. پول زور بود و ما زیر بار حرف زور نمیریم. تلاش مذبوحانهای را برای کشیدن ۴ کوله و ۴ چمدان و یک فرش پک شده به صورت همزمان شروع کردم. البته بعد از طی ۵ متر یادم آمد که تجربه ۲۵ ساله زندگی در کشور ایرانی اسلامیمان به ما آموخته که شما زیر بار زور نمیروید مگر اینکه زور خیلی زیاد باشد که در آن صورت زیرش که سهل است٬ همه جایش میروید. مثل بچه آدم ۱۵ دلار را دادم و چرخ دستی را گرفتم. البته یک چرخ دستی هم جوابگوی ۴ کوله و ۴ چمدان نبود ولی دیگر اگر جان به جان آفرین تسلیم میکردم هم امکان نداشت ۲ چرخ دستی بگیرم. با استرس جلو میرفتم و انتظار داشتم هر لحظه مچم را بگیرند و من را به خاطر همراه داشتن آن همه وسایل غیر مجاز کلی جریمه کنند و در بدو ورود به خاطر این خلاف واضح در بهترین حالت با تیپا بیرون بیاندازند که شکر خدا به خیر گذشت.
از گیت خروجی که بیرون رفتیم اولین مواجهه من با خاک امریکا بود. خب بالاخره بعد از دو ساعت در امریکا بودن امریکا را دیدم. از اینجا به بعد دیگر همه چیز خیلی شبیه امریکا بود. قیافهها٬ لهجهها٬ لباس پوشیدنها٬ ماشینها٬ پارکنیگها و مردم مهربانِ گنده امریکایی با لبخندهایی روی صورت.
مرسی که مینویسی، عکس هم بزار تا جایی که ممکنه عزیز
برام عجیب هست که فکر می کنید از محتوای چمدانتون خبر نداشتند! و این که به گفته شما اعتماد کردن رو، به حساب گول خوردنشون می زارید.
ای داد بیداد
داشتم فکر میکردم دقیقا چرا باید ضربدر 3300 کنیم که اصلا چی به دست بیاد که یهو اختلاف زمان رو یادم اومد :"