سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

فرار مغزها - قسمت پنجم - i20

تا آنجا گفتم که استاد ایرانی در جواب سوالهای پی در پی اگر نرسم به عبارت " برسون خودت رو " اکتفا میکرد و خیلی شیک و راحت آینده یک خانواده را به طور مستقل و دو خانواده را به طور غیر مستقل در یک فعل و یک ضمیر و یک رای مفعولی خلاصه میکرد و همه آن چیزهای دیگری که در قسمت قبل توضیح دادم که منجر به آن انتخاب دیگر شد. حالا مساله اصلی رسیدن i20 به ایران بود که باید به یک کشور سومی فرستاده میشد و از آنجا به ایران و همه اینها در آن فشردگی زمانی عملا ممکن نبود. خدا نگاه دارد دانشگاه تهران را که نه تنها قدیمی ترین و کول ترین و بهترین دانشگاه ایرن است٬ بلکه در همه جای دنیا عملا نمایندگی دارد و الحق بچه های دانشگاه تهران روی هم حساب دیگری باز می کنند و هوای همدیگر را حسابی دارند. دوستی نادیده پویا نام پیدا کردم در دانشگاه مزبور که از بچه های دانشگاه تهران بود و همین حجت را تمام میکرد. او هم دوستی محمد نام پیدا کرد که نیویورک بود و قرار بود پس فردایش عازم ایران شود. i20 را پویا زحمت کشید از دانشگاه گرفت و با پست فرستاد برای محمد و با محمد هماهنگ کرد و دست من و محمد را گذاشت توی دست هم.محمد زنگ زد که i20  به دستش رسیده و پس فردا میرسد ایران و خیالم راحت و بروم وقت سفارت را بگیرم.


هر کسی صابون اپلای به تنش خورده باشد حتما با سایت اپلای ابرود آشنایی دارد. در مورد همه چیز فروم دارد و از سیر تا پیاز اپلای تویش بحث شده. خاصیت ایرانی اسلامی تویش موج میزند. اینقدر اطلاعات شنیداری و گفتاری با صراحت تویش بیان میشود شما فکر میکنید این ها را نه علی آقا از آمل که صرفا نیم ساعت توی سفارت بود و از دانشگاه کلرآباد میزوری پذیرش گرفته که این ها را مایک فلر از توی خود سفارت امریکا در ترکیه و جان اسمیت از توی دفتر مرکزی وزارت امورخارجه امریکا در واشنگتن نوشته و الان در هاروارد مشغول تحصیل است. برای وقت سفارت سه گزینه داشتم. آنکارا٬ ارمنستان و دبی. طبق گفته های بچه های اپلای ابرود بهشت برین متقاضیان ورود به امریکا آنکاراس. همان جا چارتا سوال الکی میپرسند و با لبخند ویزا رو می کوبند توی پاسپورتتان. رتبه بعدی به ارمنستان می رسد که یک کمی ممکن است کارتان به سوال های بیشتری بکشد ولی در نهایت این ویزاست که در پاسپورت خودنمایی می کند. جهنم متقضایان هم دبی است. سفارتی به غایت سخت گیر که گویا رسالتش را ویزا ندادن به ایرانی ها تعریف کرده و آنهایی که دوست دارند اپلای کرده باشند و ته دلشان راضی نیست بروند امریکا بهترین جا برایشان دبی است که خیلی شیک ردشان کند. هر عقل سالمی آنکارا را انتخاب می کند. نشد ارمنستان. ولی سوال اصلی اینجا بود که اگر ارمنستان هم نشد چی؟ آنکارا و ارمنستان تا سه ماه بعد کیپ تا کیپ پر بودند پس کار ما با فروم کدام سفارت را انتخاب کنم تمام شده بود. اولین وقت خالی سفارت دبی را انتخاب کردیم و رفتیم دنبال هتل و تور و فروم قربانیان سفارت دبی.


قدم بعدی انتخاب هتل بود. پیشنهاد همه انتخاب یک هتلی حوالی سفارت بود. چار روز میخواستیم برویم دبی با خانوم شین که نهایتا سه ساعتش را در سفارت بودیم. گفتیم گور بابای سفارت و یک هتل پنج ستاره گرفتیم در یکی از بهترین جاهای دبی که طبیعتا با سفارت خیلی دور بود. گفتیم یا ویزا می دهند و میرویم و امریکا و دبی نوش جانمان. یا ویزا نمی دهند٬ حداقل یک هتل خوبی رفته ایم و چار پنج روز خوش گذرانده ایم. 


قدم بعدی افتادن روی فروم قربانیان دبی بود. آنجا بود که اصطلاحاتی همچون " خانوم مو مشکیه بد اخلاقه" و "آقا مو بوره قد بلنده"  و اینها آشنا شدیم. ملغمه ای بود از داستان پردازی و توهمات و کارشناسی ها و کارشناسی ارشدی ها . یکی میگفت سفارت هیچ کاره است و همه چیز از قبل تعیین شده. یکی میگفت خانوم مو مشکیه و آقا موبوره همه کاره اند. یکی میگفت اولین سوالی که ازش پرسیده اند این بوده که خواهر ۵ ساله ات که سرما خورده بود بهتره و یکی دیگر میگفت طرف گفته سلام من را به دوست دختر بابات برسون. یکی میگفت بابا اینها هیچی نمی دونند و وا ندید و همه را خالی ببندید ( که البته اگر کسی این پیشنهاد را نمی کرد هم من همین کار را میکردم ) یکی میگفت اینها الف تا ی زندگی ات را بهتر از خودت می دانند.


همه چیز خوب پیش رفته بود و محمد هم از توی فرودگاه مسج داد که هواپیمایم دارد بلند میشود و دعا کنید سالم برسم (چشمک). محمد هم سالم رسید و تماس گرفت که من رسیدم منتها یک مشکل کوچک پیش آمده. گفتم چه مشکلی محمد جان. گفت i20  را روی میز اتاقم در نیویورک جا گذاشته ام... 


قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

فرار مغزها - قسمت چهارم - رکورددار انتخاب غلط

به این استاد و آن استاد ایمیل میزدم. تور پهن میکردم و قلاب می انداختم و کسانی که در این کار بوده اند می دانند شرط اصلی صبر است و امید. اسمش اپلای است و ادمیشن گرفتن٬ مدرن و شیک. اما ماهیت کار نوعی رقابت کثافت کاری با یک عده هندی و چینی و البته هم وطنان غیور آریایی است. همه میگفتند باید به دویست نفر ایمیل بزنی تا بیست نفر جواب بدهند که غالبا ۱۵ تایشان میگویند که متاسفند -که اگر قبلا تحت تاثیر ادب امریکایی ها قرار نگرفته باشید قطعا تحت تاثیر قرار میگیرید- و پنج تایشان شما را به اپلای صرفا تشویق می کنند که این پیشنهاد در حد پیشنهاد قبول مسوولیت مدیریت فنی تیم فوتبال است٬ به قول علی پروین یعنی کشک. به چند نفر ایمیل زده بودم و تور را حسابی پهن کرده بودم و منتظر یک بنده خدایی که در این طور گرفتار شود و خداشاهد است با خدا راز و نیاز میکردم که من راضی به اعصاب خوردی و شکست روحی و عاطفی هیچ استادی نیستم٬ اگر به دردشان نمیخورم خودت کارم را درست نکن. یک روز ایمیلی به دستم رسید از یک استاد ایرانی در تکزاس که بدون اینکه ایمیلی به او زده باشم از من خواست بگویم علاقه ای دارم دوره دکترا را نزد او بگذرانم یا نه. احمقانه ترین سوالی که از یک مسلمان میشود پرسید؟ به بهشت علاقه مند است؟ گویا یکی از اساتید عزیز ایرانی که به او ایمیل زده بودم من را به او معرفی کرده بود. خلاصه ما در تور دنبال ماهی بودیم اما جز دمپایی گیرمان نمی آمد که خدا این گونه با لبخندی مهربانانه خودنمایی می کرد و نشان داد که در دل بندگانش است.


همان روز قرار بود با یک استاد امریکایی مصاحبه کنم. مصاحبه کردیم و آخر مصاحبه گفت مهراز٬ من و تو میتوانیم با هم کارهای بزرگی انجام دهیم. چه کارهای بزرگی مدنظرش بود خدا می دانست. صحبتمان تمام نشده بود که نامه فاند امضا شده را برایم فرستاد. آن روز را روز جهانی گرفتن ادمیشن نام گذاری کردم. خدا همچنان با لبخندی این بار نه مهربانانه که شیطنتانه نظاره میکرد.  بازهم مثل همیشه ی خدا مانده بودم بر سر دوراهی. من همه دوراهی های زندگیم رو اشتباه رفتم. این مسوولیت من رو برای انتخاب در این دوراهی بیشتر میکرد. میخواستم برای اولین بار در زندگی در یک دوراهی درست انتخاب کنم. 


استاد امریکایی گفت می داند وضعیت ویزا دادن به دانشجویان ایرانی چگونه است. اینکه باید بریم یه کشور دیگه و وقت مصاحبه و کلیرنس و همه اینها. آخر اردیبهشت بود و طبیعتا زمان زیادی نبود. گفت ببین مهراز اصلا نگران نباش٬ اگر زمانی به این ترم نرسیدی من این پوزیشن را برای ترم بعد هم برایت نگه می دارم. استاد ایرانی عزیز اما در قبال نگرانی های من که باباجان به این ترم میرسم یا نه به عادت و سنت حسنه ی ۲۵۰۰ ساله ایرانی شامورطی بازی درمیاورد و میگفت سعی کن برسی. هی میگفتم بابا جان خودت که ایران بوده ای٬ از خوب روزگار ایرانی هم که بوده ای. اولین وقت خالی آن هم در دبی ۳۰ خرداد است. من میرسم به نظرت؟ بازهم به گفتن جمله کلیدی سعی کن برسی اکتفا میکرد. میگفتم لامصب٬ اگر نرسیدم چی؟ میگفت تو سعی کن برسی. خلاصه جواب روشن نمی داد که اگر نرسیدیم چی. از من  اصرار که اگر نرسیدیم چی و از او انکار که سعی کن برسی. اینقدر موی دماغ شدم که در آخر گفت اگر نرسیدی حالا دیفر میکنیم به ترم بعد.دیدم استاد امریکایی خودش از همان اول مثل دایه ای مهربان همه شرایطی که میخواستم برایش توضیح دهم را برایم توضیح داد و گفت نگران نباش. استاد ایرانی به گفتن سعی کن برسی اکتفا میکرد. استاد امریکایی ایمیلش را با سلام شروع میکرد و استاد ایرانی با های ! این از اولین شوک های فرهنگی بود که بر من وارد شد.


در این بین یکی از بچه های برق شریف که استاد ایرانی تکزاسی به او گفته بود بین او و یکی از بچه های دانشگاه تهران شک دارد و بعد از دو ماه دواندن جواب منفی بهش داده بود نمی دانم از کجا شماره من را پیدا کرده بود که آقاجان تو اگر از جای دیگر پیشنهاد داری برو و این را بگذار برای من. این را دیگر کجای دلم میگذاشتم؟


 مانده بودم که ایست کوست را انتخاب کنم که نزدیک نیویورک ( عشق پوشالی همیشگی ام ) باشم و سرمای منفی ۱۵ ۲۰ زمستان را تحمل کنم یا تکزاس ( لوکیشن سریال تا ابد محبوبم برکینگ بد ) را. در زندگی از دوراهی متنفرم. کاش هیچ راهی نباشد تا اینکه دوراهی باشد. دوراهی تجربی یا ریاضی٬ دوراهی برق یا صنایع٬ دوراهی ارشد برق یا ام بی ای٬ دوراهی سیستم شریف یا الکترونیک قدرت تهران٬ دوراهی استاد امریکایی کول در سرمای منفی ۲۰ درجه زمستان یا استاد ایرانی یبس در گرمای بالای ۴۰ تابستان.  دنبال راحتی و راحت طلبی خودم بروم یا جوانکی دیگر مثل خودم متاهل با رویای امریکایی در سر را راهی امریکا کنم. صدها فرشته بوسه بر آن دست میزنند کز کار خلق یک گره بسته باز کنند.


دوراهی را با عقل انتخاب کردم نشد. با دل انتخاب کردم نشد. با مشورت نشد. مهندسی معکوس نشد. یک زمانی سکه می انداختم. شیر یا خط و اگر ته دلم دوست داشتم شیر بیاید بدون اینکه سکه را نگاه کنم شیر را انتخاب می کردم. این هم نشد. من آدم انتخاب غلط بین دوراهی ها بودم. باز با این حال نمی دانم چه اصراری دارم که در دوراهی ها فقط و فقط خودم انتخاب کنم. و من استاد امریکایی و بوسه صدها فرشته رو انتخاب کردم. حالا الان که زمستان دارد کم کم میاید حس میکنم نکند این بار هم غلط انتخاب کرده ام. نکند صدها فرشته غلط میکنند با من. زمان همه چیز را روشن می کند.


دعوت استاد امریکایی را لبیک گویان رفتیم برای امضای نامه ادمیشن و درخواست صدور i20 و گرفتن وقت سفارت و سایر امور. مشکل اصلی وقت بسیار کم برای گرفتن وقت سفارت و صدور i20 و پست i20  از امریکا به کشور ثالث و از آنجا به ایران بود. میدانید که همه چیز را میشود از ایران به امریکا پست کرد ولی یک سری مدارک را نمیشود از امریکا مستقیم به ایران پست کرد. اوباما مچکریم. خلاصه دل نگرانی اصلی رفتن به سفارت بود.


قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

فرار مغزها - قسمت سوم - استاد جو زدگی

روز اولی که با استادم صحبت کردم از استادهایی گفت که از اقصی نقاط دنیا بهش ایمیل میزدند و دانشجو میخواستند. در طی دو سال به اندازه کافی این دیالوگ تکرار شده بود و روزی که در حیاط خبر تماس استاد واشنگتنی و معرفی با اکراه من رو بهم داد حس میکردم که بعد از تحمل دو سال رنج همای دام سعادت به دام افتاده است و د برو که رفتیم. بعد از این که هویت واقعی جان اسمیت که اسم راج کاپور برایش مناسب تر بود برایم روشن شد خیلی زود فهمیدم این ره که من می روم در بهترین حالت به هندوستان است و ماهیت آن پوزیشنهای کذایی که استاد عزیز قمپزش را برایمان در میکرد خیلی زود برایمان مشخص شد. همین که زود بفهمید راه به جایی نمیبرید خودش کلی هوش میخواهد البته در این مورد به خصوص من خیلی هوش خاصی نمیخواست. در دوئل تک به تک من و دوست دانشگاه تهرانی شانس 99 به 1 به نفع او بود و حالا که مصاحبه شوندگان با یک حساب سرانگشتی سر به فلک میکشیدند شانس به صفر میل میکرد. آخرین حربه استفاده از اسم ماهاراز و لوس بازی و لیم بازی بود که هرکسی قیافه راج کاپور را از صدمتری می دید می فهمید که این مسجد جای ژانگولر بازی نیست. البته کی از امتحان کردن شانس ضرر کرده بود که من نفر دوم باشم. یک ایمیل زدم و پرسیدم که بالاخره چه شد داستان که راج کاپور داستان با گفتن این که رزومه ات را –برای بار چهارم- برایم بفرست عمق بیماری روحی روانیش رو برایم آشکار کرد.


کلا  پروسه اپلای را مثل همه کارهای دیگر به بعدا موکول کرده بودم و به زندگی روزمره که تقریبا چیز خاصی نبود برگشته بودم تا اینکه در بهمن ماه عموی خانوم شین فوت کرد (خدایش بیامرزد). خانوم شین یک پسرعمویی داشت که همه من را یک جورهایی با او مقایسه می کردند. برق شریف خوانده بود و سیزده سال پیش به امریکا رفته بود. روز اولی که زن عمو من را دیده بود گفته بود پسرش "دقیقا" مثل من بوده و رفته امریکا و من هم باید همین کار را بکنم. یک روز هم پدر خانوم شین در میان حرفاش گفته بود که برادرزادش دقیقا مثل من بوده. تیزهوشان درس خوانده و لیسانس برق گرفته و رفته امریکا. 


در جریان فوت شدن عموی خانوم شین من پسرعموی دقیقا مثل خودم را دیدم. یک روزی وسطای اسفند توی همین مراسم متدوال عزاداری کنار ایشون نشسته بودم و بحث شد که تیزهوشان بودی و آفرین و برق دانشگاه تهران میخوندی و آفرین و خلاصه شباهت ها داشت میزد بیرون اما همین طوری که بحث ادامه پیدا میکرد کار خراب تر میشد.داشتم شباهت های خودم با آدمی که رتبه یک رقمی کنکور که جز شاگرد اول های برق شریف بوده و کل دوره لیسانس و فوق و دکترایش هشت سال طول کشیده و در آی بی ام به عنوان استعداد برتر استخدام شده و با خرج آی بی ام در بهترین دانشگاه های مدیریت امریکا دوره ام بی ای گذرانده را با خودم میشمردم. اینقدر کم آوردم که مجبور شدم حرف "ر" که در اسم هر دومان مشترک است را هم به حساب اشتراکات بگذارم ولی افاقه نمیکرد. رویای امریکایی ام در حال فرو ریختن بود که پسرعمو شروع کرد به تشویق کردنم به رفتن به امریکا.خیلی پکر گفتم که حالا در برنامه هایم است که حرفم رو قطع کرد و گفت ببین اگه میخوای بیای امریکا باید تلاش کنی. باید خسته نشی. به هرحال راه سختیه. همه میخوان بیان امریکا. ما هم این طوری نیست که با پول خودمون بتونیم بیایم و فاند گرفتن خیلی رقابتی و سخته ولی شدنیه. گفتم آخه به هر حال یه اولیه هایی میخواد ادمیشن گرفتن که من الان...حرفم رو قطع کرد که اصلا این حرف رو نزن و هیچی نمیخواد اصلا نباید نا امید بشی و با امید برو جلو حتما میشه. 


این حرفها چنان موتور من رو روشن کرد که پنج ماه بعد که مجددا پسرعموجان رو در نیویورک دیدم برگشت بهم گفت "لامصب آخه چطوری اینقد زود اومدی؟ منو تو که مگه اسفند باهم صحبت نکرده بودیم؟ مگه ددلاین ها ژانویه نیست؟ کی اپلای کردی؟ کی پذیرش گرفتی؟ کی رفتی سفارت؟ کی ویزا گرفتی؟ " چنان تعجب کرده بود که ترس من رو فراگرفت و پرسیدم مگه خودتون نگفتید نترس و برو جلو و اقدام کن و این حرفا. گفت حالا من یک چیزی گفتم ولی دیگه اپلای کردن یه اولیه هایی میخواد دیگه . من رو بگو که زندگیم رو برپایه چنان تشویقی اینگونه دستخوش تحول کرده بودم و به این فکر میکردم که بعد از صحبت با پسرعمو چقدر جوگیر شده بودم و انصافا این جوگیری چقدر جواب داد. خلاصه شباهت با پسرعمو جواب داده بود.


پروسه اپلای کردن و پذیرش گرفتن و انتخاب بین پذیرش های آمده را سرسری رد می کنیم و میرسیم به آنجایی که دو استاد از دو دانشگاه مختلف با شمشیرهای آخته در انتظار من بودند که دعوتشان را لبیک گویم.


قسمت دوم

قسمت اول


فرار مغزها - قسمت دوم - مصاحبه با جان وایت

من اهل آنچه گذشت و اینها نیستم پس اگر قسمت اول رو نخوندید بهتون توصیه میشه قسمت اول رو بخونید تا این در و گوهرهایی که این‌جا می‌گم رو از دست ندید.

خلاصه روز مصاحبه فرا رسید و باوجود همه استرس‌هایی که اون لحظه من رو در بر گرفته بود دکمه‌سبز رو زدم. تصوری که از "جان وایت"تا اون لحظه تو ذهنم داشتم یک مردی بود که روزهای آخر میان‌سالی رو می‌گذرونه و در آستانه کهن‌سالی قرار داره. مردی با موهای جوگندمی و چشمای آبی مهربون و خسته. چیزی که دیدم یک مردی بود که روزهای آخر میان‌سالی رو می‌گذرونه و در آستانه کهن‌سالی قرار داره. مردی با موهای مشکی و چشمای مشکی و پوست مشکی و کت و شلوار مشکی در حالی که تنها چیزی که در چشم‌هاش معلوم نبود مهربانی بود. جان وایت ازم پرسید ماهاراز یعنی چی؟ گفتم یعنی راز ماه. گفت ماهارا به هندی یعنی بزرگ و آقا. گفتم من هم ترجیح می‌دم که معنی اسمم بزرگ و آقا باشه تا راز ماه. گفت حالا چه رازی هستی؟ گفتم اون رو دیگه باید از والدینم بپرسی و زدم زیر خنده و یک چشمک بهش زدم که نمی‌دونم با اون سرعت اینترنت و کیفیت تصویر چیزی دید یا نه.

جان تو هند به دنیا اومده بود و بزرگ شده بود و انگلیسی یاد گرفته بود. من در ایران به دنیا اومده بودم و بزرگ شده بودم و انگلیسی یاد گرفته بودم. انگلیسی خاورمیانه‌ای دست و پا شکسته به جنگ انگلیسی هندی با سابقه بیست ساله رفته بود. مشکل اینجا نبود که من یک کلمه از حرف‌های جان رو نمی‌فهمم. مشکل اصلی اون‌جا بود که جان هم به وضوح یک کلمه از حرف‌های من رو نمی‌فهمید. موقع قرآن خوندن همه‌مون بسم الله الرحمن الرحیم رو مثل عبدالباسط  با صوت و کشیده می‌گفتیم و تو بقیه‌اش می‌موندیم. منم موضوع تزم رو که یک هفته روش کار کرده بودم تند و به انگلیسی سلیس گفتم ولی بازم گویا جان چیزی دستگیرش نشده بود. 

جان دید که از حرف‌های من چیزی دستگیرش نمی‌شه سعی کرد خودش میدون رو دست بگیره و منم برای این‌که فکر نکنه خیلی بیغ هستم الکی یس یس میگفتم و تایید می‌کردم حرفاش رو. یک نفس ۳۰ دقیقه حرف زد. یه جایی یه چیزی گفت که وقتی گفتم یس کلی تعجب کرد و بهم گفت می‌شنوی چی می‌گم؟ منم از حربه پور کانکشن استفاده کردم. درسته که نمی‌فهمیدم چی میگه ولی واضح بود که داره پرت و پلا می‌گه. بعد از این همه پرت و پلا گفتن آدمی که داره پرت و پلا می‌گه رو تو یه نظر شناسایی می‌کنم.

مهم‌ترین بخش حرف‌های جان اون‌جا بود که گفت امروز من سیزدهمین نفری هستم که باهاش داره مصاحبه می‌کنه. همون لحظه فهمیدم که چه حماقتی کردم تافل و جی‌آر‌ایی ثبت نام کردم و کلی پول رو دور ریختم. سیزده نفر تو یک روز؟ بعدا از یکی دوستام که زمینه کارش هیچ ربطی به ما نداشت فهمیدم که حتی با اون و حتی با پسرخاله اون هم مصاحبه کرده. تاویل عینی سرکار بودن رو فهمیدم. 

جالب ترین بخش کار زمانی بود که برای سومین بار به استادم ایمیل زد که من با مهراز مصاحبه نکردم. بگو یک ایمیل بهم بزنه و من برای سومین بار بهش ایمیل زدم که ما با هم صحبت کردیم و اون هم گفت چطور؟ فهمیدم که یک جورهایی فتیش مصاحبه کردن داره و جالب اینجاست که من تو ایران ۷ نفر شناسایی کردم که با این استاده مصاحبه کرده بودند. جالب اینجاست که هیچ کدوممون راهی واشنگتن نشدیم. نمی‌خوام دیدتون نسبت به هندی‌ها رو خراب کنم ولی تو کشوری با یک میلیارد و خرده‌ای جمعیت همه جور آدمی پیدا می‌شه.

 نمره تافل و جی‌آر‌ایی بد نشد ولی من دیگه برنامه‌ای برای اپلای نداشتم. دی داشت تموم می‌شد و ددلاین‌ها یا گذشته بود و یا داشت می‌گذشت من شل‌تر از این حرف‌ها بودم تا اینکه بهمن ماه عموی خانوم شین فوت شد...


فرار مغزها - قسمت خیلی اول

فرار مغزها - قسمت خیلی اول

همه چیز از اون روزی شروع شده بود که استادم تو حیاط دانشگاه من رو دید و گفت که یه استادی از واشنگتن بهش ایمیل زده و گفته دانشجو میخواد و منم تو و دو نفر دیگه رو معرفی کردم. یک ایمیل بهش بزن. قبل از اون همیشه فکر میکردم که از استادم آبی گرم نمیشه ٬ بعد از اون (البته بعد از سه ماه) فهمیدم که نه تنها ازش آبی گرم نمیشه بلکه یک سری آبها ممکنه ازش سر هم بشه. تو سر بزغاله می‌زدی داشت اپلای می‌کرد. هرشب با خودم فکر می‌کردم من چیم از بزغاله کمتره. این اتفاق که افتاد اولین کار خدا رو شکر کردم که اینقدر هلو برو تو گلو کار من رو درست کرد. دومین کار به استاد عزیز امریکایی ایمیل زدم و رزومه رو فرستادم و تافل و جی آر ایی واسه یک ماه بعد ثبت نام کردم. استاد عزیز باهام قرار مصاحبه گذاشت برای ساعتی که به وقت ما می‌شد چهار صبح. رفتم خونه محمد. خونه محمد واسه مصاحبه بهترین جای دنیاست. خونه محمد واسه همه چی بهترین جای دنیاست. بگذریم. کلی تمرین کردم که به استاد چی ها رو بگم. تا چهار صبح بیدار بودم که دقیقا راس ساعت ۴ استاد بهم پی ام داد که مهراز اونجایی؟ اولین باری که تحت تاثیر امریکایی ها و وقت شناسی شون قرار گرفتم همون لحظه بود. دقیقا راس ساعت ۴ !!! گفتم "یس یس" گفت ببین من یه مشکلی برام پیش اومده خواستم بگم بعدا باهم حرف می‌زنیم. در کمتر از یک دقیقه این دومین باری بود که تحت تاثیر امریکایی ها و این بار ادبشون قرار گرفتم. خلاصه گفت فردا باهم صحبت می‌کنیم.

هر روز با خودم حساب کتاب می‌کردم که استادم منو و دو نفر دیگه رو معرفی کرده. یکی از اون دو نفر که مشکل خانوادگی داشت و از اپلای پشیمون شده بود. پس می موندیم من و یک نفر دیگه. شانس پنجاه پنجاه چیزی بود که ازش استقبال می‌کردم. البته با توجه به اینکه رقیب کلی مقاله داشت و معدلش از من یک نمره بالاتر بود یکمی این شانس پنجاه پنجاه به نفع اون سنگینی میکرد و تبدیل به ۹۹ به ۱ کرده بودش ولی من کسی نبودم که بخوام میدون رو خالی کنم. یعنی یا اون لحظه نبودم٬ یا فکر می کردم که نیستم. تا فردا به این فکر میکردم که چطوری شانس خودم رو از ۹۹ به ۱ حداقل به ۹۰ به ۱۰ برسونم. البته این فکر کردن ها تا الان که هیچ نتیجه ای نداشته و هنوز هم در این مورد فکر می کنم. خلاصه فردا شد. راس ساعت ۴ صبح استاد پی ام داد که مهراز اونجایی؟ این بار دیگه از وقت شناسی فقط لذت بردم و دیگه تحت تاثیر قرار نگرفتم چون قبلا یک بار تحت تاثیر وقت شناسی قرار گرفته بودم. گفت من یک دقیقه دیگه بهت زنگ می زنم و من دل تو دلم نبود که الان چی میخواد بگه و اون سخنرانی غرایی که در مورد کارهام و نقشه هام و آمال و آرزوهام آماده کرده بودم رو توی ذهنم مرور می کردم که اسکایپم زنگ خورد. در کسری از ثانیه تشنگی و گرسنگی و دستشویی و خواب و تنبلی بر من مستولی شد و شیطونه گفت که آقا کلا بیخیال شو و دکمه قرمز رو بزن و برو دستشویی و بیا یه چایی بیسکوییت بزن و بخواب. حس بازیگر نقش اول ماتریکس رو داشتم. تو خیالم قرص قرمز و آبی رو جلوم گرفتن و من باید انتخاب کنم. صحبت کردن با استاد و رفتن به امریکا یا زدن دکمه قرمز. البته تنها فرقش این بود که به جای قرص آبی اینجا دکمه سبز بود. تو همون فرصت کم یه حمد و چارقل و آیت الکرسی رو ام پی تری جوری که فرشته ها و خود خدا و حتی خودم هم نفهمیدم خوندم و بر خودم و گشنگی و تشنگی و از همه مهم تر دستشویی فایق اومدم و دکمه سبز رو زدم و قیافه استاد رو دیدم که داره بهم لبخند میزنه.

(به شدت ادامه دارد...)