سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

جنون در بعد از ظهر

قراره برم خانوم "ف" رو ببینم . از اون دخترهایی بود که هیچ وقت نشده بود رابطمون جدی بشه ، فوق العاده خوشتیپ و خوش قیافه .از دوران دبیرستان می شناختمش.خیلی مودب و با وقار هست. زنگ زده بهم که مهراز بعدازظهر وقت داری همدیگه رو ببینیم . هیچ پسری نیست که این رو بشنوه و بگه نه وقت ندارم . می دونم که کلی کار دارم اما مگه میشه این موقعیت به این خوبی رو از دست داد ؟؟ کارهام سریع راست و ریس می کنم و یعنی نمی دونم دقیقا چه کاری دارم و چه جوری اما می دونم که همش رو راست و ریس می کنم و نزدیک های ساعت 2 بعد از ظهره که می رسم حوالی مترو میرداماد و موبایلم زنگ می خوره. نوشته می شه "خانوم عسکری" نمی دونم چرا نوشته خانوم عسکری اما می دونم که خانوم "ف" هست ،جواب میدم ، می بینه میگه من رسیدم ، میگه باشه چند دقیقه دیگه اونجام . سوییچ ماشین دستمه اما هر چی فکر می کنم یادم نمیاد کجا پارکش کردم. این ور خیابون ، اون ورش ، نمی دونم . هر چی سعی می کنم تمرکز کنم چیزی یادم نمیاد ... اه ، لعنتی خدایا همین جاها باید باشه ، چرا نیست؟ اصلا این سوییچ   چرا دست منه؟ مگه خواهرم خودش ماشینش رو نمی خواست امروز؟؟ وای امروز؟؟؟ کم کم یک چیزایی داره دستگیرم می شه .... آآآآره بگو چرا پیدا نمیکنم این ماشین لعنتیو...باید همین جا می بود اما ماشین رو تو .. وای آره ... تو خواب لعنتی جا به جا کرده بودم!!! وای این هم یعنی خواب بود؟؟؟ اه لعنتی ، یک لگد محکم می زنم به در 206 ای که یک کمی بالاتر از مترو پارکه ، جوری می زنم که درش کاملا قر می شه ، چه حس خوبیه  دلم خنک شد..کاش می تونستم شیشه همه ماشین ها رو بیارم پایین!!! خیلی خب باشه باشه ، تو خوابه؟ درست؟ ولی خانوم "ف" منتظره ، مهم نیست که من خوابم ، بدم نمیاد حتی تو خواب هم که شده یک سری بهش بزنم ، آدم که همیشه خواب نمی بینه که خانوم "ف" بخواد آدم رو ببینه . اتفاقا بهتر که خوابه ، دستم باز تره ، شاید اصلا به زور اسلحه هم شده مجبورش کنم وسط خیابون واسم استریپ تیز بزنه . اسلحه از کجا میارم؟ هه من تمرکزم بالاست ، دستم رو می برم تو جیبم و بعد از کمی تمرکز یک اسلحه در میارم، به همین راحتی ... تو فکر اینم که خب پس بیخیال ماشین ، سریع خودم رو میخوام برسونم اونجا و جالب اینه که همه این ها خیلی سریع اتفاق می افته ، کم کم می فهمی زمان چطوری مفهوم خودش رو از دست می ده... همه چی خط خطی می شه ، هول می شم همه زورم رو میزنم که محیط رو از دست ندم اما صدای مامانم که برای ناهار داره من رو صدا میکنه . لعنت ، همه چی خراب شد ... یه جورایی حالم گرفته شده ، می خواستم ببینم اخرش چی میشه ، اه ، ناهار رو می خورم...زیاد هم می خورم .  هم خیلی خوشمزه هست و هم فکر میکنم که اگه زیاد بخورم خواب آلوده تر می شم . با خودم فکر می کنم وقتی ماشین رو تو خواب قبلی یه جایی پارک کردم و تو خواب بعدی پیدا نمی کنم چرا نشه تو خواب بعدی ادامه خواب قبلی ام رو نبینم ؟؟ بار ها تا حالا این اتفاق افتاده ، یک لحظه از خواب بیدار شدم و دوباره به خواب رفتم و ادامه خواب قبلی رو دیدم ، بار ها هم شده که بدون اینکه از خواب بیدار شم چند تا خواب مختلف دیدم . اما این خواب این دفعه خیلی شفاف بود ، باحال بود و موضوع باحالی هم داشت ، “full HD”    بود . دوباره میرم زیر پتو ، اه خوابم نمی بره ، تمرکز می کنم رو خواب این همه کار ها رو خراب می کنه ، خوابم به کل می پره ، تو همین کلافگی ناشی از پریدن خواب هستم که شروع می مکنم به حساب کردن معدل این ترم ، تو حساب کتاب ها هستم که حس می کنم چشمام داره سنگین میشه . یه باد خفنی حس می کنم . از این ها که زوزه می کشه و بچه که بودم زوزش وقتی تو درخت های حیاط می پیچید پتو رو تا گوش می کشیدم رو سرم . خودم رو تو یه دشت وسیع می بینم در حالی که عصای موسی به دستمه و تا چشم کار می کنه از هر طرف دشت هست و دشت هست و دشت و دم دمای غروب ، کلی می خوره تو ذوقم ، داد می زنم نه من الان باید ایستگاه متروی میرداماد باشم ، هر چی تمرکز می کنم که فضا رو تغییر بدم نمیشه که نمیشه . چوب دستی رو پرت می کنم یک طرف و رو زمین می شینم و منتظر می مونم تا بیدار شم . زل می زنم به آسمون و چشمام رو می بندم و سعی می کنم به خواب برم...

بیدار که می شم می بینم یک مسج دارم از خانوم "ف". مو به تنم سیخ می شه ...نمی دونم ادامه خوابی هستم که تو دشت داشتم می دیدم یا از اون بیرون اومدم . با خودم فکر می کنم کاش فهمیده بودم فلسفه اونی که خودشون رو نیشگون می گیرن چی بوده؟ آخه من تو خواب هم که خودم رو نیشگون می گیرم دردم میاد . مسج رو باز می کنم می بینم یه دونه از این جمله روانشاسی های دل خوشکنک نوشته  " اسکاول شین"ی نوشته که حالم ازشون به هم می خوره . دیگه مطمئن میشم که بیدارم و تو جهانی به همین مزخرفی و مسخرگی هستم.

این رضا کیانیان نازنین

بازی رضا کیانیان رو دوست دارم . خوشم میاد ، از صداش ، استایلش، قیافش و اون خال گوشتی روی صورتش و شباهت کم و بیشی و گهگاه به " روبرت دو نیرو" پیدا می کنه و ضمنا از نوشته های گاه و بیگاهش که تو روزنامه یا مجله یا جایی می خونم. باحاله؟ نیست؟ خوب می نویسه و مسلط هم هست . همه این ها بهونه شد تا کتاب "این مردم نازنین" رضا کیانیان رو بگیرم . واقعا کتاب "مزخرفی" بود . به معنای واقعی کلمه . این نظر شخصیه منه . من از اون آدم هایی نیستم که ایراد بگیرم چرا "کیارستمی" عکاسی می کنه یا "مهرجویی" کتاب می نویسه و به نظرم اتفاقا خیلی هم خوب هست . اینکه "محمدرضا هدایتی" خوانندگی می کنه و "زهرا امیرابراهیمی" نقاشی می کنه نه تنها بد نیست خیلی هم خوب هست . هنر که در انحصار کسی نیست؟ صنف نیست که بخوایم بگیم کسی حق حضور در این وادی رو نداره !!! هر کسی هر چی دوست داره می تونه بنویسه و بکشه و عکاسی کنه و برای خودش هم محترم هست.

میگن هنرمندان خودشیفته هستند و اگر می خواهید معنای واقعی این کلمه رو ببینید برید و کتاب رضا کیانیان رو بخونید. خودشیفتگی از سر و روی این کتاب می باره. این قدر از خودش تعریف کرده که واقعا به نیمه کتاب که رسید من کم کم حالم گرفته شد . یعنی بعد از مقدمه قشنگی که نوشته بود انتظار این همه خاطره چرت و پرت رو نداشتم . بذارین کتاب رو خلاصه کنم:

1.یک روز تو خیابون داشتم می رفتم ، یکی من رو دید ...3 ساعت زل زد به من ، بعد یک جیغ بلندی کشید رضا کیانیاااااان ، تلپ افتاد مرد .

2. تو خیابون راه میرفتم که یکی اومد گفت میشه باهاتون عکس بگیرم گفتم مگه شما هم من رو میشناسید گفت بههههه مگه میشه کسی شما رو نشناسه؟؟؟

3. رفته بودیم پاریس دیدم یه یارویی اومده داره باهام فرانسوی حرف می زنه به هایده گفتم چی میگه گفت میگه آقای کیانیان من بازی شما رو خیلی دوست دارم.

4. بعد از اون فیلمی که نقش معتاد رو بازی کردم معتاد ها دم در خونم صف کشیدن که چطوری ترک کنیم قاچاقچی ها صف کشیدند که آقا ما بازی شما رو خیلی دوست داریم دیگه منت این نامردها رو نکش جنس خواستی بیا پیش خود ما

5. بعد از فیلمی که چاق شدم و لاغر شدم ملت دم در خونمون صف کشیدند که چطوری چاق شم ، یه گروه دیگه هم صف کشیدند که چطوری لاغر شیم و خلاصه من به همه پوزخند میزدم.

6. به این نتیجه رسیدم که تمام ملت ایران عاشق من هستند و هر شب اگه فیلم های من رو نبینند خوابشون نمی بره و همشون من رو از بچه هاشون بیشتر دوست دارند و افتخارشون اینه که بگن با من عکس گرفتن و از آرزو هاشون داشتن امضای منه و الان ها هرجا میرم ملت سینه چاک من هستند و خلاصه من خیلی آدم باحالی هستم و خیلی هم می فهمم و خیلی جالب حرف می زنم.یک نوع رندی خاصی هم دارم  که به این همه بلاهت ملت واقعا میخندم.

7.خلاصه ما خیلی باحالیم و علی و هایده و مادر زنمون که خاله سهراب سپهریه و اینا هم خیلی مشقت و سختی می کشند چون ما تا میایم تو خیابون ملت دورمون میکنند و عکس می گیرند و امضا می خواند.

خدایی من به عنوان یک انسان عادی توی این چند سال زندگی کلی خاطره ی خیلی خیلی باحال تر و جالب تر دارم که اگر کتاب می شد اوقات بسیار مفرح تری رو واسه خواننده ها ایجاد می کردم . از کیانیان با این همه سن و سال و تجربه و سفر های مختلفی که داشته این همه خاطرات یخ داشته باشه..خلاصه آقای کیانیان کاش نمی نوشتی این خاطرات آبکی و از خود تعریف کنک رو تا خودشیفتگیت رو این طوری به در و دیوار نمی پاشیدی.... البته من بازی کیانیان رو دوست دارم و صد البته صداش رو و اون یک کمی لرزشی که تو صداش هست و واقعا برام جالبه .. خلاصه بنویس، بنویس ، مثل همه ی اون چیز هایی که گاهی تو مجله ها می نویسی ...

گروه موسیقی مهراز و دوستان یا چگونه در خانه تفریح کنیم

1.

یک ترم واقعا فرسایشی تموم شد . نمره ها تقریبا اومده و من کم و بیش راضی ام البته بیشتر کم و کمتر بیش ! درس هایی که فکر می کردم نمره هام خوب شه بد شد و درس هایی که فکر می کردم نمره ها بد شه خوب . فهمیدم یک سری استاد ها چقدر نفهمن و یک سری دیگه چقدر گشاد و چند تایی هم پیدا میشن که می خوان ثابت کنند می شه این دو خاصیت رو همزمان داشت و چقدر قادر هستند ترکمان بزنند به زحمت یک ترم.

2.

خونه خیلی خوبه خونه خیلی دوره ( چون علاقه زیادی به کوچه ندارم در مصرع دوم هم خونه رو قرار دادم ) کبوتره می خونه همون که ریده به خواب صابخونه .خلاصه خونه خوب تر از اونی هست که وصف بشه مثل خدا که بزرگتر از اونی هست که وصف شه. فکر کن چقدر خوب که من امروز که شروع ترمم بود البته مصادف شده بود با تحویل آخرین پروژه ها قید دو هفته اول کلاس ها رو زدم و گفتم بی خیال هر چی میشه بذار بشه بگو که الان رو دقیقا الان رو خوشه و طبق همین ایدئولوژی شال و کلاه کردیم و دونه دونه این پیچ های جاده هراز رو رد کردیم تا به ولایتمون برسیم . از اونجایی که خیلی خوابم میومد و تو راه هم یک باز نزدیک به علت خواب آلودگی از مسیر منحرف بشیم و یعنی شدیم و با یک عکس العمل سریع به جاده و زندگی برگشتیم ، تصمیم گرفتیم تا صدای ضبط رو تا ته تهش زیاد کنیم و من و آقا سلی به عنوان گروه کر به همراهی با خواننده ها می پرداختیم وبعضا خواننده ها این اواخر به همراهی با ما می پرداختند و یک جاهایی هم حس می کردیم انصافا الان دیگه وقتشه تا یک کاست به همکاری همدیگه بدیم بیرون . جفتمون که بزنم به تخته تیپ و قیافه مون خوبه ، کلی هم دختر کشه ، مهیار رو هم اضافه می کنیم که بار تصویری مون بره بالا و با پشتکاری که تو این زمینه ها ازش سراغ دارم 4 تا ایده تبلیغاتی می زنه که تبلیغات واسمون هزینه ای هم نداشته باشه هیچ سود هم داشته باشه! کافیه آلبوممون بیاد بیرون تا دختر های دبیرستانی واسمون غش و ضعف کنند و پوسترمون رو به دیوار اتاقشون بزنند و جلو دوست پسر های دبیرستانی شون هی قربون صدقمون برن و دوست پسرهاشون هم بگن نه اینا خیلی قیافشون عادیه و از این حرف ها و بگردند تو چهره و تیپ و قیافه ما دنبال کژی و ناراستی  بگردند که تو قیافه من که چیزی عمرا پیدا نمی کنند جز دماغ شکسته و موهای فرفری و لب های  ورقلمبیده و چشم های نیمه باز و پوست سیاه و گوش های از دو طرف در رفته و یه توده چربی تو ناحیه وسط اندام و ایضا همه جاهای دیگه که تو قیافه سهیل و مهیار عمرا همینش رو هم پیدا نمی تونند کنند. دختر های دانشگاهی و بزرگتر و هم بشینن واسه خودشون "فنتسی" کنند که یک روز جلو راهمون سبز بشند و بخوان با کلی ناز و عشوه و کرشمه یه حرکتی بزنند که توجه ما به خودشون جلب بشه و هی خرجمون کنند و کم کم تیریپ بریزند و ما رو با خودشون این ور و اون ور ببرند که آهای ملت نگاه کنید که این ها دوست پسر های ما هستند... خلاصه به این نتیجه رسیدیم که توانایی آلبوم دادن داریم مخصوصا که سر هر پیچ کل شجریان و محسن نامجو و ابی و هایده و گوگوش رو تو دامنه تن های صدا می زدیم ... همه چی هم می خوندیم : سیاوش ، ابی ، یاس ، حسین تهی ،زدبازی ، بهرام، فلاکت ، همای ، آلبوم اسکناس شاهکار بینش پژوه و چند تا سلکشن مختلف هم گذاشتیم که یه آهنگی بود که تو "یورو ویژن" هم شرکت کرده بود وانصافا خیلی باحال بود ، حالا می گردم بعدا لینک دانلودش رو میگذارم براتون . وسطاش می گفت every body move ur body   خلاصه خیلی ریتم باحالی داشت ، انگلیسی و فکر کنم ارمنی قاطی بود.... هر جا هم متن آهنگ رو بلد نبودیم با ملودی همراهی می کردیم

پی نوشت : من نمی دونم چرا ملت به امام زاده هاشم که می رسن ضبط هاشون رو خاموش می کنند.یعنی معتقدن که گوش دادن به موسیقی زیاد کار پسندیده ای نیست ؟ خلاصه ما هم طبق عادت خاموش کردیم تا بعدا تهش رو در بیاریم ببینیم داستان چیه؟

پی نوشت 2 : البته من الانشم عکسم به در و دیوار خونه ملت هست هاااا البته نمی دونم چرا عکسم تبدیل به "برد دارت" شده؟؟؟؟

پی نوشت 3 : شیدا به من گفت چون خیلی خرخونی و اینا همش در مورد دانشگاه و اینا می نویسی...عرض کنم که بابا چه ربطی داره؟ خب این زندگی کوفتی زمان امتحان ما بخش اعظمش حول اون امتحان های کوفتی میگذشت خوب !!!! وگرنه من خب هر چیزی به ذهنم بیاد می نویسم و در بند چیز خاصی نیستم

پی نوشت 4 : سرمایه گذار برای آلبوم می پذیریم (امضا : سه جوان خوش تیپ و خوش صدا )

پی نوشت 5 : آلبوم ما که اومد بیرون و سی دی و کاست!(البته طرفدار های ما همه به روزن ، ماشین هاشون سی دی خوره) ما رو خریدین ، امام زاده هاشم که سهله حرم امام حسین و خونه خدا هم رفتید ضبط هاتون رو می تونید خاموش نکنید یعنی ثواب داره که خاموش نکنید.

پی نوشت 6 : سرمایه گذاران محترم می تونند رزومه خودشون رو به همراه اسم پیشنهادی به میل بنده بفرستند که البته اسم پیش نهادی به این خاطر است که ببینیم سطح هنری سرمایه گذاران در چه حدی است وگرنه ما خودمان اسم گروه که سهل است که اسم  هنری بچه های گروه را هم مشخص کرده ایم

تولدت مبارک آقا مهیار


پیش نویس : این مطلب رو پارسال همین موقع نوشته بودم...دقیقا پارسال همین موقع...این قدر به دلم نشست این مطلب که امسال دقیقا بعد از یک سال این رو این جا می نویسم...چون واقعا از دلم بر اومده امیدوارم به دلتون بشینه
نوشتن برای من هیچ وقت سخت نبوده یعنی اون قدر ها سخت نبوده .شاید بد بنویسم اما احساس سختی نمیکنم .از اون جایی که برای هر چیزی یه استثنایی هست خب این راحتی هم یه جایی استثنا داره و تبدیل به سختی میشه ؛ اون هم دقیقا موقعی که بخوام برای یا در مورد کسایی که خیلی دوسشون دارم بنویسم.
از بزرگترین نعمت هایی که خدا به من داده یه داداش همسن و ساله که برای این نعمت همیشه از خدا سپاسگزارم. برای یکی مثل من واقعا نعمت بزرگی به حساب میاد. زیاد فرقی نمکینه که این داداشه از تو 2 سال بزرگتره یا 2 سال کوچکتر مهم اینه که تو یک رنج سنی هستید. اما خب اگه داداش کوچیکه شما باشید و به طبع اون مجبور باشه بار بیشتر مسئولیت ها رو به دوش بکشه خیلی بیشتر حال میده که این جا هم یک صفر به نفع منه.
امروز تولد این داداشه گلمه و من هم به روال این چند سال اخیر روز تولدش نمیتونم پیشش باشم اما باز هم هیچ فرقی نمیکنه و از همین جا تولدش رو تبریک میگم. ایشالله که تا سال دیگه همین موقع کلی اتفاق خوب واست افتاده باشه و کلی به خواسته هات رسیده باشی.
کوچکترین زمانی که از مهیار تو خاطره ام دارم 3 سالگیشه. من اون موقع یک سال بیشتر نداشتم اما اون اولین خاطره ایه که از مهیار تو ذهنم مونده. ما اون موقع شیراز بودیم.از اون به بعد دیگه کلی خاطره دارم. زمانی که آمادگی میرفت و دبستان راهنمایی دبیرستان دانشگاه همش دیگه خیلی واضح و مثل روز جلو چشمامه.
این بشر رو تو هیچ برهه ای از زندگی بنده در حال استرس ندیدم و همین بی استرسی و ریلکسیش همیشه باعث میشد خیلی با این اخلاقش حال کنم و قوت قلبه.حتی در بد ترین شرایط آروم و ریلکسه و تورو دقیقا یاد شخصیت فیلم ها میندازه اما تنها باری که این بشر استرس داشته روز کنکور بنده بوده که از شدت استرس تا صبح خوابش نمیبرده و این پهلو اون پهلو میکرده و لبش تبخال زد و این داستان زمان اومدن رتبه های من هم تکرار شد.در حالی که خود بنده به جرات میتونم بگم یکی از معمولی ترین روز کنکور بوده.
بیشتر استرس های زندگیم رو به جرات میتونم بگم به خاطر گند کاری های این بشر من متحمل شدم. به هر حال از ریلکس ترین و نفهم ترین آدم های روی زمینه و من مجبور بورم جورش رو تو استرس کشیدن بکشم.
1.
اولین باری هم که به خاطرش دچار استرس شده بودم 4 سالم بود که اون 6 سالش بود با تفنگ بادی یه تیر به پسر همسایمون زده بود که به یه میلیمتریه زیر چشم پسره خورده بود و کور نشده بود
2
. اول دبستان هم که بودم و اون هم طبیعتا سوم. با مشت زده بود دندون همکلاسیشوم شکونده بود و ضربه به قدری قوی بود که دست خودش هم در رفت.بعد هم که هر چی بزرگتر شد گند هاش بزرگتر شد.
3.
چهارم دبستان که بود با هم کلاس زبان میرفتیم و یه استاد فیلیپینی داشتیم به نام خانوم شمس که از دست ما گریه میکرد .یه بار قبل از اینکه خانوم شمس آقا شیطنتش گل میکنه و شیشیه های کلاس خانوم شمس رو میاره پایین که البته نتیجه اون شد که اون ترم رو جفتمون رد شدیم
4
پنجم دبستان که بود در راه برگشت از مدرسه چندین گاری دستفروش ها رو چپ میکردیم و فرار میکردیم و هر جا هم کیوسک تلفن بود گوشی تلفن رو میکند و کلی با هم میخندیدم.
5
وقتی که رفت راهنمایی مدرسه هامون دیگه جدا شده بود و از این دوران خاطره ی خیلی خوبی که دارم این بوده و من و مهیار یه قلک داشتیم که هر چی جمع میکردیم میریختیم اون تو. یادمه اون موقع ها یه مدت بود که جو پلی استیشن خیلی سنگین بود و مهیار هر روز بعد مدرسه با من قرار میذاشت کلوپ و میرفتیم اونجا و هر روز کلی به حساب مهیار بازی میکردیم. بعد هم میرفتیم ساندویچی یا جیگرکی و کبابی و کلی چیز میز میخوردیم و مهیار هر روز میگفت این پول ها رو پیدا کرده و کلی حال میکردم. نتیجه این بود که وقتی قلکمون رو پاره کردیم 500 تومن بیشتر توش نبود و گندش در اومد که پول ها رو از کجا پیدا میکرده ولی هنوز که یاد اون دوران میافتم کهع چه قدر بهمون خوش گذشت کلی حال میکنم و ایول دمت گرم
6
از همون اول خیلی شیطونی بوده و خب شیطونی زیادی رو در دستور کار قرار داده بوده .دبیرستان که بود رفته بود خونه دوست دخترش که از شانس بدش بابای دختره میاد خونه این هم کفش هاش رو ورمیداره و از جلو چشم باباهه میزه به چاک و به طبع تازه اول مشکلات و بد بختی ها بوده. خوشبختانه دختره خیلی دهنش قرص بوده و قضیه باباهه هم یه جورایی تموم میشه اما بر خلاف همه تصورات این آخر ماجرا نیست. دختره از شانس بد این داداش ما یه دوست پسر فاب داشته که 5 6 سال بوده با هم دوست بودند و پسره یکی از قلدر ترین بچه ها و خفن ترین بچه های اون دوره بوده که کلی دار و دسته داشته که ته توی قضیه رو در میاره و تصمیم میگیره دخل مهیار رو در بیاره..یادمه یه روز تو بیلیارد کلی آدم خفتمون کردن و که با قمه و این جور اسباب بازی ها اومده بودند. خوش شانسی این بود که هیچ کدومشون مهیار رو نمیشناختن اون هم تو اون شلوغ پلوغی اونجا فرار کرد و بار بعد که گرفتنش کلی داستان واسه پسره تعریف کرد و گفت مریضم سرم به ضربه حساسه و دست بهم بخوره میمیرم و از این داستان ها و کلی داستان دیگه گفت که فکر کنم خفن ترین بخش زندگی شو رد کرد اونجا
7.
مامانم تعریف میکنه روز کنکور مهیار استرس داشته و صبح گفته برم روبروی دانشگاه ببینم چه خبره. ساعت تقریبا 10 بوده که یه عده داشتن از سر جلسه بر میگشتن. مامانم اونجا از یه دختره میپرسه داستان چیه که اینا این قدر زود دارند بر میگردند؟؟؟؟ دختره میگه خوب کنکور هم کلی سیاهی لشکر داره. اینا هم درس نخوندن دیگه همین طوری اومدن کنکور بدن و سیاهی لشکردند. همون لحظه مامانم میبینه که مهیار داره شاد و خوش خندان از درو میاد!!!!!!!!!!! هنوز هم که این خاطره یاد آوری میشه از خنده ضعف میکنیم
کلیییییییییییی چیز برای تعریف کردن دارم اما خب همش رو اینجا تعریف کنیم خیلی طولانی میشه پس همین جا تمومش میکنم.
حالا خوبیش اینه که مهیار فردا داره میاد تهران و 10 روزی با هم میتونیم حال کنیم و خوش بگذرونیم و کلی خوش به حالمه.
آقا مهیار تولدت مباااااااارک

تعریف مهیار تقدیر خوابگرد

نمی دونم رضا شکراللهی رو می شناسید یا نه اما بعید می دونم با بلاگ و بلاگستان سر و کار داشته باشید و "خوابگرد" رو نشناسید. خوابگرد یه جورایی بزرگ بلاگستان فارسی حساب میشه ، درسته که بلاگستان دیگه بزرگ و کوچیک نداره و این حرف ها ...

مهیار ، داداشم ، دیروز ورداشته یک میلی به رضا شکراللهی زده و به قول خود خوابگرد این قدر این میل سر شوق میارتش که نمی تونه این رو تو بلاگش نگذاره واسه همین یک میلی به مهیار می زنه و اجازه می گیره که این میل رو منتشر کنه ...

خلاصه امروز که رفتم بلاگ خوابگرد و شروع به خوندن کردم و وسطاش یهو اسم زولبیا رو دیدم مو به تنم سیخ شد و آخرش هم که دیدم نوشته مهیار امینی ... واااای خیلی حس عجیبی بود ... قدیم ندیم ها حدود 7 سال پیش یک روزی من به رضا شکر اللهی میل زدم و اون سخاوتمندانه ما رو لینک کرد و امروز می بینم خوابگرد تو این 6 7 سال هنوز همون روح بزرگش رو حفظ کرده و واقعا دستت درد نکنه آقای شکراللهی که یکی از جالب ترین لحظه های زندگی رو واسم رقم زدی!

نمی خوام زیاد بنویسم ولی مهیار دستت درد نکنه که کارت خیلی باحال بود ، هم یاد گذشته هم لذت حال

می خواستم اول متن نوشته رو این جا بگذارم اما دیدم لطفش به اینه که خودتون برید و ببینید و بخونید و ...

پی نوشت : خوابگرد راستی در فیلتر به سر می بره پس استفاده از فیلتر شکن فراموش نشه

این روزها: پروژه پیاده روی کارت شارژ

۳

داشتیم به هم می­زدیم بهش می­گم حالا که داریم به هم می­زنیم یک چیزی بده که یادگاری بمونه می­گه خب چی می­ خوای؟ می­گم یه  کارت شارژ 5 تومنی... می­گه خیلی بی شعوری... و من می­ مونم در فکر که آیا به راستی من این­ قدر بی­شعورم که دم آخری این حرف رو بهم بزنه؟

۱

دلمون خوش بود که 8ام امتحان­ها تموم می­شه و می­تونم به همه­ ی برنامه­ هایی که مطرح کردم به طور جدی فکر کنم و البته انگار قضا و قدر کمر به قتل آرزو­های من بستند. امتحان­ها تموم شد و این پروژه­های لعنتی مثل بختک افتاد رو دوش ما و مارو غافل­گیر کرد و یهو به خودم اومدم که ای دل غافل جا تره و بچه نیست ، 20 نمره 3 واحدی پروژه دارم.دلم می خواد استاد ها رو نفرین کنم...نه از این نفرین های ساده ها، از اون نفرین های هری پاتری پدر مادر دار که تا هفت جدشون رو در بر بگیره تا این باشند اینقدر به دانشجو بدبخت کار و پروژه ندن . یک ترم درس خوندیم بسه دیگه. من ساده دل در راستای توضیحاتی که دادم به پسرخاله زنگ زدم " سلی جون کجایی بجنب بپاش بیا پیشم که می­خوام این یک هفته ای بترکونیم" حالا سلی جون اومده می­بینه که من همش در بی­ حالی ناشی از این چرت و پرت ها به سر می­برم و نمی­تونیم یک حااال اساسی کنیم ولی از بودن در کنار هم لذت می بریم...ای بابا از همین جا مراتب عذر خواهی خود را اعلام می­کنم و انشاالله در فرصت آتی جبران کنیم.

2

پیاده روی رو دوست دارم. چه تنها و چه دوتایی و چه چندتایی .مخصوصا تو پیاده­ روهای پت و پهن خیابون ولی­ عصرکه تو هر فصلی قشنگی های خاص خودش رو داره با اون درخت های سر به فلک کشیدش. از بچگی مسیر مدرسه به خونه رو به خاطر رویه اقتصادی­ ای که داشتم پیاده می­رفتم و برمی­گشتم تا پول تاکسی ای که قرار بود برای رفت و اومد بدم رو جمع کنم و البته اصلی­ ترین انگیزه­ ام برای ذخیره پول این بود که هر چند وقت یک­بار سری به دستفروشی که تو مسیرم بود بزنم آلبالو خشکه و آلو خشکه و لواشک و کلا ترشیجات بخرم و هنوزم که هنوزه عاشق این ترشی­ها هستم. خلاصه کسی پایه پیاده روی بود یک آماری بده که اگر حوصله داشتم باهم بریم پیاده روی.

این همه گفتم تا به این­جا برسم که امروز به "سلی"  گفتم بیا بریم یک دوری بزنیم که دلمون خوش باشه اقلا یک دوری بیرون زدیم و یک هوایی خوردیم و چهار تا آدم دیدیم. از دانشکده فنی تو امیرآباد پیاده قدم زدیم تا ونک.از اون جا نرم نرمک رسیدیم به میرداماد و رفتیم تا یک دوری تو پایتخت بزنیم و در ضمن یک فلش ابتیاع کنیم. بعد که از پایتخت اومدیم بیرون بازهم تصمیم گرفتیم به پیاده روی ادامه بدیم و رفتیم و رفتیم تا به " میدان مادر" رسیدیم و باز هم به سمت شریعتی ادامه دادیم و ایستگاه مترو قلهک رو رد کردیم و خودمون رو خیلی اتفاقی!!! نزدیک " دانشگاه آزاد پزشکی" دیدیم و گفتیم خب حالا که تا این­جا اومدیم یک سر به خاله بزنیم آخه خونه خاله­ام نزدیک همون دانشگاه آزاد پزشکی هست و نمی­شه تا نزدیک خونه خاله­ات بری و یک سر ریز بهش نزنی و این­ گونه بود که ما چتر شاممان امشب در منزل خاله عزیز پهن شده است.

پی نوشت : در تمام این مدت یک کوله گنده حاوی لپ تاپ بنده به همراه سایر متعلقات روی دوش این حقیر بود که هنوز که هنوز است کمر این بی­نوا از درد آرام نگرفته است ولی خودمونیم ها چقدر راه رفتیم !!!!

پی نوشت 2 : تصور کنید ما چقدر سوژه دیدیم در این پیاده روی مارکوپولویی و چقدر گفتیم و خندیدیم و خوش گذشت و خلاصه جای همه خالی


 

­

 

 

"جی دی سلینجر" ناتور دشت شد

" جی دی سلینجر" خالق " هولدن کالفید" در سن 91 سالگی مرد. این مدل روایت خبری ترین مدل روایتی بوده که بلد بودم . نمی دونم الان باید اظهار تاسف کنم یا اینکه خودم رو ناراحت نشون بدم یا اینکه این ریاکاری ناشیانه رو بگذارم کنار و راحت بگم که از مرگ ایشون ناراحت نشدم.طبیعتا خوشحال هم نشدم.

 اگر بخوام بهترین نویسنده از نگاه خودم رو انتخاب کنم حتما بدون هیچ تردیدی " جی دی سلینجر " بهترین و محبوب ترین و کلی "ترین" دیگه از دید هست. "ناتور دشت " ، " دلتنگی های نقاش خیابان چهل و پنجم" ، " جنگل واژگون" "فرانی و زویی"  و ... همه بهترین کتاب هایی بوده که خوندم و خب اگه خالق همه ی این ها یک نفر باشه مسلما شما مثل من ارزش خیلی  خیلی زیادی برای ایشون قایل می شدید.

اما سلینجر خودش ترجیح داده که سال ها در انزوا زندگی و کنه و از این که بقیه به مسایل زندگی اش سرک بکشند ابدا روی خوشی نشون نمی داده .. من عاشق این خصوصیت ایشون هستم . در مورد ناتور دشت تا حالا بار ها و بار ها نوشتم و اینکه یک نفر چطوری می تونه داستانی بنویسه که سال ها بچه و جوون ها و بزرگ سال ها از جای جای دنیا با نقش اول این کتاب همذات پنداری کنند...

در هر صورت سلینجر مرد و من هم به عنوان یکی از هوادار های ایشون این نکته رو در اولویت قرار می دهم که این مرد دوست نداشته به زندگی خصوصی اش به بهانه اینکه کتاب های خوبی نوشته زیر ذره بین قرار بگیره. پس من هم بیشتر از این در زندگی خصوصی این اسطوره ادبی عزیز نمی پردازم. و مهم تر از همه اینکه نویسنده ها به نظرم مرگ ندارند چون نویسنده ها و کلا هنرمند ها با خلق اثرشون موندگار میشند .

از مرگ ایشون هم ناراحت نشدم چون 91 سال عمر کرد و اثر های زیبایی خلق کرد و سال ها هم بوده که اثر جدید ننوشته و طبیعتا مرگ ایشون نبوده که مانع از نوشتن شده باشه و مهم تر این که خودش ترجیح داده تا با کتاب هاش سر و کار داشته باشیم نه با خودش.۶۰  میلیون نسخه فقط از کتاب "ناتور دشت" در سراسر جهان فروخته شده است

آخرین کتابى که از سلینجر منتشر شد  سال ۱۹۶۵ بود به نام «هاپ وورث ۱۶، ۱۹۲۸» .تنها دلیلی که باعث میشه که احساس ناراحتی کنم اینه که جرى برت، یکى از همسایگان این نویسنده دسال ۱۹۹۹ گفت: سلینجر سالها پیش به او گفته که حداقل ۱۵ کتاب منتشر نشده را در جاى امنى در خانه اش نگهداشته.

سلینجر می گفته که من عاشق نوشتن هستم اما برای خودم می نویسم و دوست دارم در تنهایی و برای دل خودم این کار را انجام دهم. و من نمی دونم چرا اکثر کسایی که تو هر کاری با این دید جلو میرن تو اون کار از موفق ترین ها میشند.

پی نوشت : ساعت نزدیک ۴هست و من بیشتر از دو روزه که نخوابیدم ، نه چشمم خوب می بینه و نه می تونم تمرکز کنم و نه این که حتی دقیق بفهمم چی نوشتم اما وقتی خبر مردن سلینجر رو خوندم حس کردم حتما باید بنویسم...هرچند کوتاه و عادی و دری وری و حتی اگه خودم نفهمم چی دارم میگم ..سلینجر عزیز تو مردی اما بدون که برای من که بهترین کتاب زندگی ام "ناتور دشت" بوده تو هم همواره به بهتربن خواهی موند. دوست نداشتم بی سر و ته ترین نوشته ام در مورد مرگ تو باشه اما می خوام ببینی که این موضوع چقدر بی اهمیته که مردی وقتی کتاب هات هستن و هر سال صدها هزار نسخه اش به فروش میرند. روحت شاد