کوچیک میخنده، راه میره، اخم میکنه، جیغ میزنه. شروع کرده به ارتباط برقرار کردن. و همه چیز خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردم داره میگذره. پارسال این موقع تازه یک ماهگی رو رد کرده بود. من داشتم وارد یکی دیگه از دورههای درگیری فکری میشدم. آمار میگه پنجاه تا هفتاد و پنج درصد زنها افسردگی بعد از مادر شدن رو تجربه میکنند. در مورد پدرها آمار کمتری در دسترسه اما از ده درصد تا چهل درصد چیزیه که من شنیدم. نمیدونم اون حالات روحی مرتبط با پدر شدن بود یا دوری از وطن و ندیدن و پدر و مادر و یا احتمالن دلایل دیگه. هرچیزی که بود لذتبخش نبود. الان روزها با کوچیک میرم راه می ریم. کوچیک دوست داره دنبالش کنم و از دستم فرار کنه و از خنده ریسه می ره. دوست دارم بغلش کنم و فشارش بدم و اون هم مثل هر موجود دیگه خیلی از اینکه یه نفر بغلش کنه و فشارش بده خوشش نمیاد. همه بهم میگفتند قدر این روزها رو بدون. خیلی زود میگذره. پارسال به شیما گفته بودم بذاره شیر شب رو من بدم. هم اون یه استراحتی میکنه، هم من تعامل بیشتری با کوچیک دارم. شبها میذاشتمش تو بغلم و با خودم میگفتم یعنی این روزها سریع میگذره؟ بذار با تمام ظرفیت تجربهاش کنم. و گذشت. خیلی سریع گذشت.
کوچیک که میخواست به دنیا بیاد، بهم گفتند لحظهی اولی که می بینیش می فهمی که اصلا مدتهاست عاشقشی. باهاش غریبه نیستی . آشناست. وقتی که به دنیا اومد، چنین حسی نداشتم. فکر کردم شاید چنین احساساتی رو میگن تا فشار روی پدرها بذارن که هی، تو هم یه مسئولیتی داره. و خب آدم مسئولیتش رو در قبال آدمی که عاشقشه احتمالن بهتر انجام میده. ولی هر روز که گذشت حس کردم یه بخشی از قلب من رو برای خودش کرد. به جای یه اتفاق ناگهانی که یکی به زندگیم اضافه شده باشه، خیلی آهسته احساس کردم یه انسان به زندگیم اضافه شده و بعد از چند ماه، همه چیز یه طور دیگه بود.
دلم میخواست این روزها طور دیگهای بود. این قدر خبر مریضی نبود. همهمون داریم روزهای سختی رو از سر میگذرونیم. خواب شبهام سبک شده. وسط خواب بیدار می شم. هزار تا فکر میاد تو ذهنم. دوباره میخوابم. دلم میخواد روزها زودتر سپری بشند. از عجایب روزگار اینه که از ترس تب، به مرگ هم راضی شدیم. دیشب نشستم به دعا کردن. دعا کردنم که تموم شد، نشستم به دعا نکردن. قرار گذاشتم با خودم، برای بار هزارم، که مرتبتر بنویسم. من نمیتونم تو دفتر خاطرات بنویسم و بذارم یه گوشه. دوست هم ندارم تو جای عمومی منتشر کنم. برگشتم سراغ همینجا. نه کسی هست بخونه. نه طوری مخفیه که کسی نتونه بخونه. وسط کار و مشغله، اینو کم داشتم.
در وهم نگنجد که چه دلبند و چه شیرین
در وصف نیاید که چه مطبوع و چه زیباست
-سعدی
بیشتر بنویس عمو مهراز. از طرف فن درجه یکت