سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

فرار مغزها - قسمت دوازدهم - بالاخره امریکا

سومین فیلمی که دیدم گتسبی بزرگ بود. اولین هدیه ای که برای شیما خریدم کتاب گتسبی بزرگ بود و در حالی داشتم فیلم گتسبی بزرگ رو میدیدم که با خودم داشتم می‌کشوندمش هزاران کیلومتر دورتر از خونه و خونواده که مهم‌ترین چیز براش تو دنیا بود. این فقط باعث می‌شذ اعصابم خورد شه و تنها چیزی که تو اعصاب خوردشدگی‌ها به کمک آدم میاد یه نوشیدنی خنک هست. از روی صندلی سری کشیدم ببینم مهمانداری را در پیدا میکنم که خفتش را بگیرم که دیدم یک مهماندار خودش با پای خودش دارد به طرف ما میاید. با لبخند گفتم می‌شود برایم یک نوشیدنی خنک بیاورد که با لبخند جواب شنفتم که تا چند دقیقه دیگر هواپیما می‌نشیند و برگه زردرنگی بهمان داد. راستش اولین دستاورد نزدیک شدن به امریکا محروم شدن از نوشیدنی مجانی بود٬ دیگر پایمان به امریکا می‌رسید چه در انتظارمان بود خدا می‌دانست. 


در برگه زرد رنگ نوشته بود که اگر بالای ۱۰هزار دلار پول همراه دارید اینجا را تیک بزنید و بگویید چقدر. اگر در بارتان مواد خوراکی دارید اینجا را تیک بزنید. اگر در بارتان میوه و سبزی دارید اینجا را تیک بزنید. اگر دربارتان انواع دانه مثل برنج و گندم دارید اینجا را تیک بزنید. بعدا که خانم مهماندار به کمکمان برای پر کردن فرم آمد فهمیدیم فرش و زعفران هم ممنوع است. خلاصه اگر نوشته بود اگر در بارهایتان تیشرت قرمز هم دارید اینجا را تیک بزنید می‌توانستم مطمئن شوم کسی که فرم را نوشته است یک دور قبلش وسایل ما را چک کرده است. مسلما بالای صد کیلو بار را با هوا پر نکرده بودیم. از شیر مرغ تا جان آدمی‌زاد٬ نه یکی٬ بلکه دو تا تا در بارمان موجود بود. برگه زرد را پاره کردم و انداختم تو کیسه کنار صندلی. لال بازی یک بار جواب داده بود٬ دلیلی نداشت که دوباره جواب ندهد.


 رسیده بودیم بالای فرودگاه جان اف کندی. کمربندها رو بسته بودیم و منتظر فرود بودیم. بیست دقیقه شد و خبری نشد که خلبان اعلام کرد فرودگاه خیلی شلوغه و باید فعلا دور بزنیم تا یک گوشه کناری یک باند خالی گیر بیارند و فرود بیاد. امریکا. نیویورک. فعلا دور بزنیم تا یک گوشه کناری خالی شه؟شک کردم که در فرودگاه جان اف کندی نیویورک هستیم یا فرودگاه دشت ناز ساری. کم کم داشتیم با امریکای واقعی این بار نه از پشت دوربین‌های هالیوود که از نزدیک آشنا می‌شدیم. 


هواپیما امارات ایرویز از دبی در خاک نیویورک نشست و ما به همراه مشتی عرب و چینی و هندی و تایلندی و خلاصه انواع جمیع آسیایی‌ها از گیت مخصوص به آسیایی‌ها وارد سالن ترانزیت شدیم و در صف عریض و طویلی قرار گرفتیم. فرودگاه خیلی چیز خاصی نبود. از فرودگاه دبی خیلی محقرتر و ساده‌تر و قدیمی‌تر. حتی از فرودگاه جده در عربستان هم عقب بود. شاید چون گیت مخصوص آسیایی‌ها بود این‌طور به نظر می‌رسید. چون بارم زیاد بود و من هم ایرانی بودم و مسافر بودم و خسته و این‌جا هم امریکا با عرض پوزش از خارجی‌هایی که به سادگی و مهربانی شهره هستند تصمیم گرفتم بزنم توی صف و خودم را برسانم آن جلو ملو ها که البته خیلی زود فهمیدم که درست است که در نیویورک هستیم ولی این چینی هندی عرب‌ها خودشان هفت‌خط‌تر از هر ایرانی حواسشان به همه چیز هست و این مسجد جای بی‌حرمتی نیست پس خیلی زود مثل بچه‌های مودب ترجیح دادم صبر کنم تا نوبتم شود. 


نوبت من شد و آقایی که قیافه‌اش خیلی اخمو می‌زد با دست به من اشاره کرد که٬بیا. پاسپورت را تحویل دادم. نامه i20 را هم همینطور. انگشتمان را هم زدیم. گفت برگه زرد؟ از در کتمان در آمدم که نمی‌دانم چی را می‌گویی؟ گفت اشکال ندارد٬ دست کرد در کشو و لنگه همان برگه زرد که مهماندار با لبخند بهمان تحویل داد را با اخم بهمان تحویل داد و گفت سریع این را پر کن.  از این‌جا به بعد تقریبا یک کلمه انگلیسی حالیم نمی‌شد. پرسیدم این خط اول چیست؟ خط دوم منظورش چیست؟ این سومی چیست؟ طرف هم هرچی توضیح می‌داد خنگ بازی می‌کردم و فقط می‌گفتم نه نه. گفت اگر نه که همه این نه ها را تیک بزن. منم همه نه ها را تیک زدم و رفتم مرحله بعد. مرحله بعد خیلی شیک چمدان‌ها را گرفتیم و رفتیم بیرون. جالب اینجاست که چمدان آن بندگان خدایی که خوداظهاری کرده بودند را تا ته گشتند و همه بارهای غیرمجاز به نفع ایالات متحده امریکا ضبط کردند.


من مانده بودم و بیشتر از ۴ کوله و ۴ چمدان و یک فرش پک شده. جالب‌ترین نکته از فرودگاه نیویورک این است که بر خلاف فرودگاه امام که چرخ دستی همین طوری مفت و مسلم همه جا ریخته است و قدرش را نمی‌دانیم برای چار قدم راه باید برای هر چرخ دستی ۱۵ دلار بدهی. هنوز که هنوز است این ۱۵ دلار در نظرم زیاد جلوه می‌کند و پول زور است. چه برسد که تازه از ایران رسیده باشی و همه چیز را در ۳۳۰۰ ضرب کنی. پول زور بود و ما زیر بار حرف زور نمی‌ریم. تلاش مذبوحانه‌ای را برای کشیدن ۴ کوله و ۴ چمدان و یک فرش پک شده به صورت همزمان شروع کردم. البته بعد از طی ۵ متر یادم آمد که تجربه ۲۵ ساله زندگی در کشور ایرانی اسلامی‌مان به ما آموخته که شما زیر بار زور نمی‌روید مگر این‌که زور خیلی زیاد باشد که در آن صورت زیرش که سهل است٬ همه جایش می‌روید. مثل بچه آدم ۱۵ دلار را دادم و چرخ دستی را گرفتم. البته یک چرخ دستی هم جوابگوی ۴ کوله و ۴ چمدان نبود ولی دیگر اگر جان به جان آفرین تسلیم می‌کردم هم امکان نداشت ۲ چرخ دستی بگیرم. با استرس جلو می‌رفتم و انتظار داشتم هر لحظه مچم را بگیرند و من را به خاطر همراه داشتن آن همه وسایل غیر مجاز کلی جریمه کنند و در بدو ورود به خاطر این خلاف واضح در بهترین حالت با تیپا بیرون بیاندازند که شکر خدا به خیر گذشت.


از گیت خروجی که بیرون رفتیم اولین مواجهه من با خاک امریکا بود. خب بالاخره بعد از دو ساعت در امریکا بودن امریکا را دیدم. از این‌جا به بعد دیگر همه چیز خیلی شبیه امریکا بود. قیافه‌ها٬ لهجه‌ها٬ لباس پوشیدن‌ها٬ ماشین‌ها٬ پارکنیگ‌ها و مردم مهربانِ گنده امریکایی با لبخندهایی روی صورت.

 

فرار مغزها - قسمت یازدهم - امارات ایرویز


فرودگاه دبی فرودگاه بی‌نهایت بزرگی است. و شما نمی‌دانید بی‌نهایت بزرگ یعنی چی. با یک کوله ۱۳ کیلویی در دست راست٬ یک کوله ۱۳ کیلویی در دست چپ و یک کوله ۱۳ کیلویی در پشت و کوله ۱۳ کیلویی بر دندان در‌ حال تایید این نکته بودم که چرخ بزرگترین اختراع بشری است و دنبال این بودم که در فاصله کمتر از یک ساعت خودم را به گیت مورد نظر برسانم. واقعا از یک فرودگاه در این سطح انتظار می‌رود که چرخ‌دستی به اندازه کافی در همه جایش موجود باشد و این نکته را به همه کارکنانی که سراغ چرخ را ازشان گرفتم و جواب درست حسابی نشنیدم گوشزد کردم.


 برای رسیدن به گیت مورد نظر باید از یک آسانسور بالا می‌رفتیم٬ صد متر راست٬ صد متر چپ٬ دو پله برقی بالا٬ دو پله برقی پایین و کم مانده بود یک دکمه ضربدر و دایره فشار دهیم و منتخب جهان آزاد شود. در نهایت یک قطار سوار شدیم و از قسمت آ به قسمت ب رفتیم  و من در این فکر بودم که آیا الان نیاز است که با کشتی از بخش ب به ج رویم یا اینکه ب آخر کار است که یک لحظه به خودم آمدم و دیدم شیما نیست. تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود که فکر کنم آخرین باری که شیما را دیدم کی بود. درست است که تازه داماد باید همه توجهش به عروس باشد ولی در حالی که ۶۰ کیلو بار را علاوه بر ۸۵ کیلو گوشت و دنبه این‌ور و آن‌ور می‌کشیدم حواس پنج‌گانه‌ام جواب کرده بود٬ چه برسد به حواس به همسر. حالا نه تنها هیچ پولی نداشتم٬ گذرنامه و بلیط و همه مدارک شناسایی‌ام هم دست شیما بود که احتمال می‌دادم جایی در همان بخش آ قبل از سوار شدن به قطار گمش کرده باشم. در خاطراتم خودم را شبیه تام هنکس در ترمینال تصور می‌کردم که احتمالا باید تا آخر عمر در فرودگاه دبی زندگی کنم. کمی بیشتر که فکر کردم راستش خیلی هم بدم نیامد و در این فکر بودم که مردم بهم غذای مجانی و لباس و پول می‌دهند و من هم یک گوشه همین فرودگاه زندگی بخور نمیر بی دغدغه‌ای خواهم داشت. در همین فکرها بودم که قطار بعدی از راه رسید و خوش‌بختانه شیما هم رسید.


 در زندگی زناشویی یک قانون نانوشته‌ای وجود دارد که همیشه طرف مقابل مقصر است و اصلا رمز بقای زندگی پای‌بندی به این قانون است. خلاصه به هر بدبختی بود که به گیت رساندیم خودمان را. با اینکه یک ربعی به زمان سوار شدن باقی مانده بود ولی ما زخم خوردگان قانون فرست کام فرست سرو همان جا اول اول صف ایستادیم و تکان نمی خوردیم. یک پیرمرد شوخ امریکایی هم تیکه بارمان کرد که صندلی‌های هواپیما شماره دارد٬ نترسید کسی جایتان را نمی‌گیرد که بهش گفتم ما قرار است جای بقیه را بگیریم و کوله‌ها را نشانش دادم. پیرمرد هم سوتی زد و گفت تو شوهر ایده‌آل برای همسر من ‌می‌شدی. همان‌جا فهمیدم گویا گوشت خوک اثرش را بر مردمان این مملکت به خوبی گذاشته است. 


وقتی وارد هواپیما شدیم تقریبا تمام قفسه‌های تا شعاع یک متری وسایل ما بود. حس پیروزمندانه‌ای بود که مسافر بدبخت تازه از راه رسیده قفسه بالای سرش را باز می‌کرد و می‌دید که قبلا اشغال شده. منتها این حس پیروزمندانه تنها تا زمانی که مسافر بدبخت بر بدختی‌اش غلبه نکرده بود ادامه می‌یافت و به محض اینکه مسافر خودسرانه وسایل تو را در می‌آورد و در قفسه بغلی می‌گذاشت تا برای خودش جا پیدا شود از بین می‌رفت. نهایت بدشانسی در پروازی به طول ۱۴ ساعت این است که بغلی‌ات یک زن و شوهر جوان با یک توله یک ساله باشند.


سرگرمی من در طول مدت پرواز تبلت جلوی دستم بود. سیستم آن لیمیتد درینک امارات ایرویز را هم به سرگرمی‌ام اضافه کرده بودم. "وود یو پلیز گیو می تو مُر جوس اند آلسو شو می ور رست روم ایز؟" "وود یو پلیز برینگ می کاپ آف کافی؟" " وود یو پلیز برینگ می فرش درینک؟" سه هزار دلار پول پرواز داده بودیم و در حالی که شیما خواب بود وارد جهاد اکبر با امارات ایرویز شده بودم. می‌خواستم یک تنه پول پرواز را از میان درینک‌ها و مافین‌ها و پیتزاها و بیسکوییت‌ها درآورم. حاصلی نداشت البته جز دل‌پیچه و این‌که یک پایم رست‌روم باشد یک پایم آشپزخانه مرکزی هواپیما که ورودش برای مهمانان ممنوع بود. صبر مهمان‌داران عزیز هم مثل زیبایی‌شان حدی داشت اما آشنا بودن به زیر و بم پلیسی امارات ایرویز کار را برای همه سخت کرده بود. از یک جا به بعد مشغول ور رفتن با تبلت بودم که ببینم از جایش در می‌آید یا این‌که نه قفل است که گویا قفل بود ولی هدست‌ها قابل بردن بود. هرچند خواهش کرده بودند که نبرید. مسلما کسی برای رعایت قانون از شما خواهش نمی‌کند پس قانونی در کار نبود و زمانی که قانونی در کار نباشد احترام به قانون بی‌معناست.


هواپیما از دبی که بلند شد دوباره وارد خاک ایران شد و بعد از چهار ساعت که از تهران بلند شده بودیم دوباره داشتیم از تهران می‌گذشتیم. هواپیما از مرز ترکیه و سوریه و عراق یا همان حوالی تحت مناقشه ارتش سوریه و ترکیه و کردها و داعش گذشت. با سلام و صلوات این منطقه را پشت سر نگذاشته بودیم که از روی اوکراین در حال عبور بودیم. خلبان نیت کرده بود یک خودی به همه گروه‌های تکفیری و تختیری و تحویشی دنیا نشان بدهد که اگر هوس کردند برای پیش‌برد مقاصد سیاسی برای منفجر کردن ما یک وقت خدای نکرده تعارف نکنند. از روی لندن که می‌گذشتیم کسی حس آرامش به ما دست داد و بعد از آن آب بود و آب بود و آب بود.

فرار مغزها - قسمت دهم - فصل جدید

تصمیم بر این شد که برویم. نمیدونم که تصمیم درستی گرفتیم یا نه. هنوز هم نمی دونم ولی به هر حال این تصمیم رو گرفتیم. بزرگترین خوبی قضیه این بود که چمدان ها را از قبل عروسی جمع کرده بودیم. یک آیینه دق هم کمتر یکی بود. ریموند کارور داستان کوتاهی دارد که پدر مادری برای تولد فرزندشان کیک تولدی سفارش میدهند. روز تولد بچه می میرد. قناد بی خبر از همه جا مدام در رابطه با کیک زنگ میزند. هفت دقیقه با پاییز وطنی را بر اساس این داستان ساختند. عکاس مدام زنگ میزد که عکس هایی که ظهر قبل از مراسم عروسی گرفتیم حاضر است. بی خبر از همه جا بنده خدا. آیینه دق. عکسها را گرفتیم. فیلم عروسی هم را هم همین طور. عکس ها و فیلم عروسی را گذاشتیم روی طاقچه. چمدان ها را گرفتیم رفتیم تهران.


 گفتند دو تا چمدان ۲۳ کیلویی هر نفر به علاوه یک کیف کوله ( بدون مشخص کردن حجم ) و یک کیف لپتاپ (این هم بدون مشخص کردن حجم) برای هر نفر مجاز است. نفری دو چمدان ۲۷ کیلویی بار زدیم به علاوه دو کوله ۱۳ کیلویی یکی به عنوان کیف دستی و یکی به عنوان کیف لپتاپ. هرچی میگفتم بابا این بارها زیاد است و در فرودگاه خِرمان را میگیرند به کت کسی نمی رفت. یک فرش ۶ متری هم لوله کرده بودند که این را هم ببرید. ساعت ۵ صبح پرواز داشتیم و ساعت ۲ وقت چک این بود. من و شیما و خانواده هایمان به علاوه حداقل ۳۰ کیلو اضافه بار و یک فرش لوله شده راهی فرودگاه شدیم. راس ساعت ۲ آنجا بودیم و خواستیم با خانواده ها خداحفظی کوتاهی داشته باشیم و خیلی کشش ندهیم که دوست شوهرخواهرم آمد. می دانستم در فرودگاه امام کار میکند ولی نمی دانستم اینقدر خرش میرود که نه تنها کل خانواده را از قسمت چک این رد کند بلکه با یک سلام علیک کارمندان فلای امارات ۴ کیلو اضافه بار هر ۴ چمدان را زیر سبیلی رد کنند و فرش ۶ متری رو هم همینطور. به کوله های به آن بزرگی هم گیر ندادند. تنها گفتند که توی دبی ممکن است بابت بزرگی کوله هایتان بهتان گیر دهند ولی ما کاری نداریم. برید خوش باشید. 


ساعت ۳ شده بود و ما که فکر میکردیم ساعت ۲ به بعد دیگر خانواده ها را نخواهیم دید از اینکه یک ساعت بیشتر باهم بودیم خوشحال بودیم. ساعت ۴ که شد گفتیم ما دیگر برویم که دوست شوهرخواهرم گفت نمیخواد بابا. همون پنج برید تو هواپیما. تا اون موقع پیش هم باشید. خلاصه ساعت ۲ خانواده ها یک چشم اشک و یک چشم خون. ساعت ۳ تبدیل شده بودند به دو چشم اشک و هیچ چشم خون. ساعت ۴ دیگه خبری از اشک نبود و آقاجون را دیدم که بنده خدا یک گوشه چرت میزند و بقیه هم خمیازه میکشند. نه کسی دیگر حال ماندن داشت. نه روی رفتن. از آن خداحافظی با شکوهی که ساعت ۲ انتظارش را داشتم جنازه ای باقی نمانده بود. ساعت ۵ شد خیلی رقت آمیز با بقیه خداحافظی کردم و گفتم آقا جون را هم بیدار نکنند.


الله اکبر. انگار نه انگار ایران بود. مهمانداران به جای روسری همان کلاه معروف مهمانداران فلای امارات سرشان بود و در کنار موهای بلوند آویزان از کنار گردن٬ آستین کوتاه کرم و دامن قرمز خودنمایی میکردند. اولین شوک فرهنگی برای تازه کاران اینجا وارد میشد که شکرخدا ما در کنار متاهل بودن تازه کار هم نبودیم. سیستم بارگذاری فلای امارات به صورت "فرست کام فرست سرو" است و هر کسی زودتر بیاید میتواند کیف و کوله اش را در هر قفسه ای که میخواهد بگذارد. با توجه به کوله هایی که داشتیم و با توجه به روحیه ایرانی اسلامی مان در شرایط عادی به شدت میتوانستیم از این قانون استقبال کنیم ولی با توجه به اینکه دیرتر از همه وارد هواپیما شدیم بودیم همه قفسه ها توسط فرست کام ها فرست سرو شده بود. از آنجا که جلوی ما خالی بود کوله ها را همان جلوی پای خودم گذاشتم. مهماندار عزیز آمدند و تذکر دادند که اینها را باید داخل قفسه ها بگذاری. بحث من با مهمانداران فلای امارات که آقاجان من اینها را زیر پایم نگه می دارم هم به نتیجه نرسید. میگفتم بابا جان٬ جای من سخت میشود دیگر٬ به درک٬ بگذار بشود٬ من اینها را همین جا دارم. از من اصرار و از آنها انکار. میگفت اینجا درب اضطراری هواپیماست٬ اگر اتفاقی بیافتد ملت باید از این در فرار کنند. میگفتم که شما یک پرواز را در دهه اخیر نام ببر که سقوط کرده باشد و کسی از این در جان سالم به در برده باشد. یعنی دریغ از منطق. گفت من برای این کوله ها جای خالی پیدا میکنم و خودم جا به جایشان میکنم. گفتم خودت میدانی. مهماندار بیچاره گویا میخواست داستان حضرت ابراهیم و پرندگان را تکرار کند هر کدام از کوله ها را در یک سوراخی در یک جای هواپیما چپاند و با لبخند گفت که خیالمان راحت باشد و رفت.


نمی دانم این دستشویی هواپیما چه خاصیتی دارد که من را اینقدر مجذوب خودش میکند. یعنی هرباری که سوار هواپیما میشوم باید حداقل یکبار دستشویی هواپیما را ویزیت کنم. داشتم به این فکر میکردم که چه خوب است همه مسافران هواپیما این علاقه به دستشویی هواپیما را ندارند. تا یک دستشویی را بازدید کنم و صبحانه را بخورم و نحوه کار با تبلتی که از دسته هواپیما در میامد را یاد بگیرم هواپیما در دبی نشست. فارغ از اینکه شما با پرواز آسمان سفر کنید یا با بهترین خط هواپیمایی دنیا منزجرترین لحظه سفر بعد از فرود هواپیما و بیرون رفتن مسافران است. خیلی خوش خیالانه دنبال آن خانم مهماندار مهربان زیبا میگشتم که بگویم بی زحمت مثل حضرت ابراهیم با استعانت از خدای بزرگ کوله های من را از همان جا که قرار داده بیاورد ولی از آنجایی که صحرای محشری بود خیلی زود فهمیدم که از این خبرها نیست. باید صبر میکردم که همه مسافران خارج شوند و بروم دونه دونه قفسه ها بگردم و امیدوار باشم که یا کوله ها را پیدا کنم یا آن مهماندار بی فکر را. خوشبختانه چهار تا کوله را مثل چهار تا توله هرکدام یک وری رها شده بوند پیدا کردم . شیما به زور یک کوله را بلند کرد. من هم یک کوله را از پشت٬ یکی را از جلو و یکی را به تناوب بین دو دست چپ و راست هندل میکردم و مثل پنگوئن از هواپیما خارج شدم. 


با این حالت پنگوئن وار قدم به قدم جلو می رفتم که در گیت ورودی فرودگاه از من خواستند کیف ها را روی رولر دستگاه اشعه ایکش بگذارم و اگر احیانا داخل کیف ها لپتاپ دارم لپتاپ را در بیاورم و جداگانه روی رولر بگذارم. با آن حالت آخرین کاری که می توانستم کنم در آوردن دو لپتاپ از آن کوله های چیپ تا چیپ پر و نشان دادنش و دوباره جا زدنش بود. اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که دروغ بگویم که لپتاپ ندارم و به روی خودم نیاورم. از آنجا که مسلمان دروغ نمی گوید و با فکر کردن به عواقب دروغ گفتن بیخیال دروغ گفتن شدم. خوشبختانه در مورد لال شدن مسلمان نه تنها حرمت و گناهی ذکر نشده که خیلی هم توصیه شده است. لال شدم و بدون اینکه نیازی به توضیح بیشتر ببینم کوله ها را همان طوری گذاشتم و حرفی از لپتاپ نزدم و آن سمت دستگاه خیلی شیک برشان داشتم. به همین راحتی. آنجا برای اولین بار فهمیدم میشود از حربه لال شدن٬ خود را به خری زدن و بهانه زبان طرف را به درستی متوجه نشدن چه استفاده ها که میتوان کرد.

فرار مغزها - قسمت نهم - روز جهانی مبارزه با خودکشی مبارک

دلم میخواست قبل از رفتن از همه خداحافظی کنم. در عرض چهار هفته رفتیم دبی سفارت و کلیر شدیم و ویزامون اومد و بلیط گرفتیم و کارای عروسی رو کردیم. عروسی مون رو گذاشتیم یه هفته قبل از پرواز. شب عروسی همه جمع شده بودن تو باغ. قرار شد وقتی زنگ زدن من و شیما بریم. تو خونه نشسته بودیم منتظر زنگ. شیما رو نگاه میکردم مثل ماه شده بود. زنگ زدن که بیاید. راه افتادیم که بریم.موبایل رو گذاشتم رو اسپیکر زنگ زدم به مهیار که وقتی رفتیم باغ بیاد سوییچ ماشین رو بگیره. دیدم تته پته میکنه میگه ده دقیقه دیگه بهم زنگ بزن. گفتم حتما باز یه گندی زده. گفتم ده دقیقه دیگه چیه الان بیا٬ باز چه گندی زدی پریشونی؟ گفت شیما که صدامو نمیشنوه؟ زدیم زیر خنده٬ هم من٬هم شیما. گفتم چرا میشنوه. گفت ده دقیقه دیگه زنگ بزن. داد زدم سرش که اه به درد نمی خوری مهیار. همیشه به خاطر این جمله شرمندش می مونم. 


تا حالا صدبار مرور کردم اون شب رو. همه با گریه می رقصیدن. شیما هی میگفت پس بابا کو؟ صدتا حرف زدن. با گریه رقصیدیم٬ گفتن رفت خونه قرص بیاره. با گریه عکس گرفتیم٬ گفتن فشارش افتاد رفت سرم بزنه. با گریه شام خوردیم٬ گفتن حالش بد شد خورد زمین. 


از زیر قرآن ردمون کردن. گفتن بابای شیما حالش خوب نیست. بیمارستان کسی رو راه نمیده. شما برید بابل٬ صبح بیاید ساری. شب عروسی خوبیت نداره عروس برگرده خونه خودش. شیما نشست تو ماشین.زار می زد. منم زار می زدم. به معنای واقعی کلمه. عروسم رو میدیدم که شب عروسیش تو ماشین عروس نشسته داره زار میزنه. گفتم من بابل نمیرم. بریم خونه شیما اینا. دور میدون خزر زدیم کنار. همه اومدن متقاعدمون کنن که بریم بابل. بابام دید راضی نمیشم کشیدتم کنار. گفت بابای شیما فوت شد. 


شیما رو راضی کردن که بخواب صبح زود میریم بیمارستان. بهش گفتن فقط دعا کن. نمی دونستم باید راستش رو بهش بگم یا نه. ساعت ۴ این طورا خوابیدیم. ۵.۵ بیدار شدم دیدم شیما داره دعا می کنه. میگه خدایا بابام رو از تو میخوام. چنان خالصانه دعا میکرد و من چنان عاجزانه زار می زدم. 


اگر امام علی میگفت خلافت در نظرش از آب دهان بز بی ارزش تره٬ برای من زندگی چنین نقشی رو داره.


پی نوشت : این ها را قبلا نوشته ام یکبار. همین جا هم منتشر کردم. تقریبا یک ماه بعد از اینکه آمدیم امریکا نوشتم. بعد از اینکه نوشتم حس کردم خالی شدم. حس کردم بغضم شکست. خیلی کوتاه و موجز گوشه ای رو نوشتم چون طاقت نوشتن همین اندازه رو هم نداشتم. اگر بخواهم کامل بنویسم٬ ولش کنیم٬ نمی شود کامل بنویسیم. یک جا خوانده بودم همیشه از مراسم خوشی فیلم میگیرند. مراسم عروسی. مراسم تولد. خوشی ها. خنده ها. کف زدن ها. خندیدن ها. توی عکسها٬ توی فیلم ها٬ همه میخندند٬ همه ژست میگیرند که خوشگل باشند. چرا کسی از مراسم عزا فیلمی نمیگیرد٬ از بدختی ها٬ از مصیبت ها٬ که بعدا بنشیند سر فرصت نگاه کند حجم بدبختی اش را و بعد برود در رویایش غرق شود. فیلمی داریم از خودمان که تا حالا نگاه نکرده ام. حالا حالا ها هم نگاه نخواهم کرد. شاید تا آخر عمر هم نگاه نکنم٬ نگاه هم بکنم فقط به این خاطر است که به خودم نشان دهم که چیز خاصی نیست. با کسی٬ حتی خدا٬ سر دعوا نداریم. قسمت لعنتی این بود. 


خلاصه دوست داشتم یک بار دیگه از همه دوستانی که بعد از شنیدن خبر بهم تسلیت گفتن یا دلداری دادن که البته اکثرش زیر همین پست بود که یکبار قبل گذاشته بودم تشکر کنم. بگم که دلداری شما تسلی خاطر من نبود. راستش نبود٬ دروغ که نداریم. کسی که با تسلیت گفتن بقیه آرام نمی شود. ولی بازهم تشکر میکنم ازتان. اینکه دیدم دوستانم به فکرم هستند و غریبه ها هم این اندازه انسانیت در وجودشان موج میزند. 


فرار مغزها - قسمت هشتم - مصاحبه

قبل از اینکه برویم سراغ انتخاب سفارت بر اساس گفته ها و شنیده های بچه های فعال در اپلای ابرود به یک معادله بسیار پیچیده و چند مجهولی رسیده بودیم که کمی رویش کار میشد توانایی غنی سازی بالای بیست درصد را داشت. آنکارا بهشت در مرحله اولیا و انبیا بود و ویزای مولتی را صلواتی و نذری توزیع می کرد. ارمنستان کمی بهشتش کمتر بهشت بود و در مثلا مرتبه بهشت امثال ما که نمازمان را میخوانیم و روزه مان را میگیریم و درک خاصی از چیز دیگر نداریم و خدا نه از روی لیاقت که از روی دلسوزی راهی بهشتمان می کند بود و ویزا توزیع میکرد منتها به صورت سینگل. اینجا یک پرانتز باز میکردند که البته ارمنستان درست است که برای همه بهشت است اما برای بچه های مکانیک جهنم است٬ (ما که مکانیک نبودیم٬ پس چه باک) . می گفتند بچه هایی که فاند ندارند بروند گرجستان. کسانی که فاندشان را مراکز حساس میدهد بروند آذربایجان. کسانی که چپ دستند قبرس و شش ماه دومی ها بروند بیروت. خلاصه و در آخر تایید میکردند دبی آزمون سیاوش است. به آتش می زنی و اگر نیت ات پاک بود و هدفت از امریکا رفتن همان بود که جلوی بقیه وانمود میکردی (حالا چه خوب چه بد) که کلیر میشدی و اما امان از روزی که هدفت چیز دیگری بود. خلاصه گویا سفارت دبی به یک سری دستگاه نیت یاب آلمانی مجهز بود و با خلوص ۱ درصد تشخیص می داد که حرف و دلت یکی هست یا نه. وقتی رفتم برای گرفتن وقت هیچ جا وقت نداشت جز دبی. ما هم انتخابی نداشتیم.


تاکید اکید میکردند که همان رزومه ای که به دانشگاه دادید را به سفارت بدهید و همان هدفی که برای دانشگاه ذکر کردید را برای سفارت ببرید چون آنها همه اینها را دارند و می خواهند شما را تست کنند ببینید راست میگویید یا نه. برای کسانی که ممکن است بخواهند روزی این راه را بروند بگویم که من هم رزومه را کاملا تغییر دادم و هم هدف آمدن را و آب از آب تکان نخورد.


توصیه کرده بودند که کلاسوری فایل بندی شده بخرم و هر مدرک را در یک صفحه بگذارم و هر کدام را که خواستند سریع تحویل دهم و مصاحبه کننده را تحت تاثیر قرار دهم. خودم هم بدم نمیامد که حالا که چندبار تحت تاثیر امریکایی ها قرار گرفته ام یک بار هم آن ها را تحت تاثیر خودم قرار دهم. غافل از اینکه آقا موبور هیکلیه از اینکه از ایران تا دبی برای مصاحبه رفته ام و سه بار صدایم کرده و خبری از من نبوده تحت تاثیر قرار گرفته است. خلاصه حالا با آن کلاسور معروفم جلوی مصاحبه کننده بودم. همه مدارک را ترجمه کرده بودم. از شناسنامه و کارت ملی تا سند ازدواج و گواهینامه و خلاصه هرچه دستم میرسید را با خودم برده بودم که با توپ پر حاضر شده باشم. 


آقا موبور هیکلیه به فارسی گفت خانوم من با شما فارسی مصاحبه میکنم ولی با ایشون باید انگلیسی مصاحبه کنم که اطمینان حاصل کنم انگلیسی بلد هستند. در ادامه رو به من گفت i20 رزومه٬ نامه هدف از تحصیل و ریسرچ پلن را بدهم. i20 را خیلی سریع در کلاسور پیدا کردم. نامه هدف از تحصیل را هم همین طور. رزومه پیدا نمیشد. هی در مدارک بالا و پایین میگشتم. یک کلاسور دویست صفحه ای که همه چیز تویش بود جز رزومه. ریسرچ پلن را پیدا کردم و دادم ولی رزومه پیدا نمیشد. با سرعت کل کلاسور را سه بار گشتم که اگر یک بار آرام گشته بودم احتمالا پیدا کرده بودم برای همین تصمیم گرفتم یک بار هم آرام بگردم. هر از چند گاهی نگاهی به آقا می انداختم و او که اولش خیلی عادی و عاری از عاطفه و خشم نگاهم میکرد اندکی حوصله اش سر رفته بود. شاید برای دومین بار بود که تحت تاثیر من قرار گرفته بود. خلاصه رزومه پیدا شد. رزومه را تحویلش دادم و گفتم I did it و لبخند زدم و توی دلم گفتم میخواستی بدانی من بلدم انگلیسی حرف بزنم٬ بیا فهمیدی؟ انتظار داشتم لبخند بزند که پرسید "پاردن؟" مانده بودم تکرار کنم خوش مزه بازی ام را یا نه که خودش بیخیال شد و گفت در مورد ریسرچ پلن ات توضیح بده. بزرگ ترین اشتباهی که کسی میتواند بکند این است که ریسرچ پلن را بدهد استادش بنویسد و خودش فقط یک بار چک کند که کلمه حساسی تویش نباشد. یعنی یک بار ریسرچ پلن را نخوانده بودم. در دو دقیقه صحبت به زبان انگلیسی پاور سیستم و کنترل و لود را با جایگشت های مختلف بدون هیچ هدف و معنی تکرار میکردم.  ما لود را کنترل میکنیم که پاور سیستم را کنترل کنیم و با کنترل سیستم پاور سیستم کنترل می شود و اگر کنترل نباشد پاور سیستم و لود کنترل ندارند. روی امام را سفید کرده بودم.


آقا گفت سربازی. گفتم معافم. گفت کارت پایان خدمت. گفتم الان بهتان میدهم. آن زمانی که دنبال رزومه میگشتم کارت پایان خدمت را سه بار دیده بودم ولی الان اثری از کارت پایان خدمت نبود که نبود. دوباره روز از نو روزی از نو. همزمان که داشتم میگشتم آقا موبور هیکلیه از پشت میکروفن اعلام کسانی که برای مصاحبه می آیند رزومه٬ ریسرچ پلن٬ i20 ٬ هدف از تحصیل و کارت پایان خدمتشان را جدا کنند و دم دست بگذارند. کارت پایان خدمت بالاخره پیدا شد. تحویل دادم که پرسید معافی تو موارد خاص است. موارد خاص چرا؟ گفتم پدرم ارتشی بوده و در جنگ ایران و عراق جنگیده و به همین خاطر معاف شدم. نگاهم کرد و گفت اوکی. یک برگه زرد داد دستمان که یعنی باید کلیرنستان چک شود. میگفتند دبی دو ماهه کلیر شوید باید کلاهتان را بیاندازید هوا. با این اوصافی که من داشتم دو ماهه ریجکت میشدم هم شاید کلاهم را می انداختم هوا. سه هفته بعد ایمیل کلیر شدنم آمد. بین بچه ها رکوردی حساب میشد. 

ویزا در پاسپورت آماده بودیم که عروسی بگیریم و هفته بعدش برویم امریکا که شب عروسی آن داستان ها پیش آمد. یک هفته بعد رفتیم آمریکا.

فرار مغزها - قسمت هفتم - امواج روتانا

تا آنجا گفتم که به هر ضرب و زور و حمد و قل هو الله که بود رسیدیم به هتل. دبی شهر بی صاحاب و مبتذلی است. وقتی میگویم مبتذل منظورم فساد و فحشا و این چیزهایی که از بچگی در مورد مبتذل در گوشمان خواندند نیست. ساختمانهای بی نهایت بلند که هر روز بر تعدادشان افزوده میشود و خیابانهای پت و پهن بدون هیچ هدفی جز خودنمایی. تنها مراکز خریدی در دنیا که یکهو میبینی یک عده سوار بر تاکسی از این سر پاساژ می روند آن سمتش. شهرش آدم را به یاد همه تازه به دوران رسیده ها می اندازد. شهری که با لبخند، امکانات تحویلت میدهند و درهم تحویل میگیرند. وارد هتل که شدیم یکی کیفمان را گرفت، یکی ساکمان، یکی نوشیدنی آورد، یکی چمدان را گرفت، یکی خوشامد گفت خلاصه شب عروسی داماد را اینقدر تحویل نمیگیرند که در بدو ورود به هتل ما را تحویل گرفتند. بعد هم یک خنده پت و پهن تحویل دادند و کارهای چک این را انجام دادند. کارمندان هتل به شدت لبخند میزدند و این سیاست را وقتی هیچ مهمانی هم آن دور و ور ها نبود ادامه می دادند تا حدی که احتمال میدهم همان کاری به پدر ژوکر با ژوکر کرد صاحاب هتل با کارمندانش کرده باشد.همه چیز خوب پیش میرفت تا آن لحظه که گفتند باید هزار درهم معادل یک میلیون خودمان بیعانه بدهیم. گفتم چرا؟ گفتند به خاطر مینی باری که در اتاق برایمان تدارک دیده اند و سایر امکانات پولی اتاق این پول را میدهیم، موقع رفتن میایند حساب میکنند و از عدد اولیه کم میکنند و تحویلمان میدهند. گفتم آقا من نه پدرم عرق خور بود نه مادرم، مینی بار که سهل است میکرو بار هم به درد من نمی خورد، پول هتل را هم قبل از آمدن تا قران آخرش دادم یک شاهی هم اضافه ندارم، بیایید هرچی که در اتاق پولی هست وردارید. یک هندی بدبخت را فرستادند بالا که اتاق را نشانمان دهد و وسایل فسق و فجور و بدبختی و پولکی را وردارد ببرد.

عادل با دو تا چرخ دستی آمد توی اتاق.در اولین قدم کل یخچال را خالی کرد. اسمش مینی بار بود ولی برای سگ مستی کل محل ما بس بود. خلاصه هر چی توی یخچال و کمد و میز و دستشویی و حمام و هرچه بود را جمع کرد. اون جوری که عادل داشت اتاق را خالی میکرد هر لحظه انتظار داشتیم میز و صندلی و تخت ها را ببرد و دو تا تشک کف اتاق برایمان بیاندازد. کشور سرمایه داری همین است دیگر. یک سری وسایل مانند چای ساز و چای و قهوه و آب و اینها در اتاق باقی مانده بود که نمی دانستم اینها مجانی است یا اینکه اینها را به عنوان دام در اتاق گذاشته اند که ما فکر کنیم مجانی است و بعدا دولاپهنا باهامان حساب کنند. دانه دانه وسایل باقی مانده را با عادل چک کردم. پرسیدم این بطری های آب مجانی است؟ با آرامش گفت بله آقا. بلافاصله پرسیدم این چایی ها هم مجانی هست؟ با تعجب و البته آرامش خاص مردم دیار گاندی جواب داد بله آقا. گفتم نسکافه چطور؟ گفت بله آقا. تا گفتم تلویزیون چی؟ شبکه هایش مجانی است یا به خاطر آن شارژ می شویم؟ گاندی را بیخیال شده و به اصل خودش که گویا به جبار سینک برمیگشته بازگشت و گفت همه وسایلی که در اتاق هست مجانی هست. همه وسایل مجانی که در اتاق هست را هر چند بار دیگر که بخواهید هم برایتان می آوریم که آن هم مجانی است. سالن بدن سازی و سونا و جکوزی و استخر و ساحل اختصاصی هم مجانی است. فعلا چیز مجانی بیشتری به ذهنم نمی رسد ولی احتمالا چیزهای دیگری هم مجانی باشد. از آنجایی که فردا صبح ساعت 9 باید سفارت می بودیم مهم ترین سوال این بود که صبحانه از چه زمانی می دهند که عادل گفت از ساعت 6 صبح صبحانه می دهند.

قرار بود پنج روز در دبی باشیم و این یعنی پنج صبحانه که باید ازشان به بهترین نحو استفاده میکردیم و اصلا روا نبود به خاطر یک سفارت مسخره یک صبحانه را ازدست بدهیم. مخصوصا که دوستی که این هتل را بهمان معرفی کرده بود گفته بود رو که روی میز صبحانه از انواع میوه و شیرینی و کیک بگیر تا گوشت و ماهی و میگو پیدا میشود. راس ساعت شش به عنوان اولین کسانی که وارد رستوران میشوند وارد شدیم به این قصد که تا 6.5 بخوریم و بعد هم تاکسی بگیریم برویم سفارت. از هتل ما تا سفارت نیم ساعتی راه بود طبق شنیده ها. با توجه به اینکه اندکی استرس داشتم فکر نمی کردم بتوانم چیزی بخورم اما میز صبحانه را که دیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت. تا ساعت 7 که خانوم شین با فحش و لگد مرا از رستوران بیرون کرد ترکیبی از میوه و کیک و شیر و املت و میگو و ماهی و بوقلمون و گوشت را چنان ته بندی کرده بودم که دیگر تنها کاری که نمی توانستم بکنم تفکر بود. نشان به آن نشان زمانی که داخل سفارت اسمم را صدا کردند من دستشویی بودم.

از راننده تاکسی پرسیدم تا سفارت چقدر میشود حدودا. گفت حدود پنجاه درهم. راه افتادیم و من محو تماشای ابتذال دبی شده بودم. کمی که گذشت در بین تماشای ابتذال دبی نیم نگاهی هم به تاکسی متر را داشتم که 40 درهم را رد کرده بود. تاکسی متر 60 درهم را که رد کرد زمانی بود که دیگر تنها چیزی که نگاه میکردم تاکسی متر بود. 75 درهم را که کرد علاوه بر تمرکز بر تاکسی متر صلوات هم میفرستادم. 85 درهم رسیدیم به سفارت. شروع نا امید کننده ای بود.

 صف ساعت هشتی ها و صف ساعت هشت و نیمی ها و صف ساعت نهی ها. در همه صفوف هم جوانان غیور آرایی با آمادگی تمام در حال گرم کردن بودند. سه تا دختر ایران سوپر فشن شیتان پیتان کرده که بچه شیراز بودند و دوتاشان مجرد بودند و دایی شان کالیفرنیا بود و آن سومی مجرد بود و حتی دایی اش هم کالیفرنیا نبود و با توکل بر حضرت شاهچراغ انتظار ویزا داشت و در کمتر از 30 ثانیه ریجکت شد پشت ما قرار گرفتند. یکی شان شبیه جوانی خاله ریزه بود. توریستی اقدام کرده بودند. قبلا از هلند اقدام کرده بودند و رد شده بودند. جلوی ما هم سه تا پسر ایرانی بودند که سه تاشان کراوات زده بودند و ناگفته پیدا بود از جنس خودمانند و دانشجویی اقدام کرده اند. تیشرت قرمز به تن با تعجب فکر میکردم در این گرما چطور دکمه های پیراهن را تا آن بالا بسته اند و کراوات زده اند و همچنان نفس میکشند. مشکل از آنجایی شروع شد که این سه پسر شاخ شمشاد تصمیم گرفتند با آن سه دختر شیتان پیتان وارد مکالمه شوند. با سیاست سنگ مفت گنجشک مفت جلو می رفتند و مشکل فقط من و خانوم شین بودیم که در وسط این دو معادله شش مجهولی قرار گرفتیم .

صف آهسته و پیوسته و با تاکید بیش از حد بر آهستگی جلو می رفت. به هر نحو وارد سفارت شدیم و انگشت نگاری و اسکن پاسپورت و تحویل عکس و بعد هم منتظر نشستیم تا صدایمان کنند. کلی بچه های ساعت هشتی بودند و بعد ساعت هشت و نیمی و در آخر هم ما ساعت نهی ها. قیافه مصاحبه کننده ها را بررسی میکردیم تا خانوم بد اخلاق مو مشکیه و آقا موبور هیکلیه رو پیدا کنیم. اولین باری که به امریکا بودن امریکا شک کردم آن لحظه بود که قبل از همه بچه های ساعت هشتی و ساعت هشت و نیمی به عنوان اولین نفر اسم من را صدا کردند و من به خیال اینکه حالا کو تا اسم ما را صدا کنند با خیال راحت دستشویی بودم. خلاصه به هر بدبختی که بود خودم را از وسط دستشویی به وسط مصاحبه رساندم و با چهره کلافه از سه بار صدا کردن آقا موبوره هیکلیه رو به رو شدم.

فرار مغزها - قسمت ششم - مسافران دبی

داستان تا آنجا پیش رفت که پویا زحمت کشید و i20  من را برای محمد فرستاد و دست من را در دست محمد گذاشت و محمد قرار شد i20 را برای من بیاورد ایران. آلبرکامو میگوید هر چیزی که احتمالش وجود داشته باشد قطعا روزی اتفاق میافتد. محمد به محض اینکه پایش به ایران رسید با صدایی که ناراحتی از آن میچکید گفت i20 را روی میزش جا گذاشته است. من وقت سفارت بلیط هواپیما و هتل را گرفته بودم. محمد گفت که البته اصلا جای نگرانی نیست چون پدرش شنبه صبح از امریکا به ایران میرسد و به پدرش سپرده است که حتما نامه را بیاورد. ما ساعت ۱۲ ظهر پرواز داشتیم و پدرش پنج صبح می رسید. بدون در نظر گرفتن تاخیرهای محتمل خیلی داستان ریسکی و لب بومی بود. پس قطعا جای نگرانی بود اما چاره ای دیگری نداشتیم جز توسل به معصومین. شکرخدا معصومین و پدر آقای محمد طبق معمول کارشان را خوبی انجام دادند و i20 عزیزکرده ما سالم و سلامت به دستمان رسید و سوار هواپیما شدیم. جا دارد از همین جا از پویا و محمد و پدرش دوباره تشکر کنم.


داخل هواپیما قیافه ها را برانداز میکردم و در خیال خودم بررسی میکردم که کدامشان ممکن است برای گرفتن وقت سفارت راهی دبی میشوند. همه جوری شاد و شنگول بودند که واضح بود برای آفتاب گرفتن و خرید کردن و کارهای دیگر است که راهی دبی هستند. هواپیما که بلند شد که مهمانداران عزیز خواهش کردند که تا زمانی که در هواپیما هستیم تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران باشیم و با سلام و صلوات بر روح پر فتوح امام راحل راهی شویم. سلام و صلوات برای روح پرفتوح امام راحل فرستادن که خب تکلیفش معلوم بود و بعد از ۲۵ سال زندگی در ایران در این قسمت قضیه در اوج آمادگی جسمانی تا وعجل فرجهمش را غرا ادا کردیم ولی همش فکرم مشغول بود که رعایت قوانین جمهوری اسلامی در هواپیما یعنی چی؟ تا حالا دبی نرفته بودم و همیشه از فحشای و ولنگاری دبی شنیده بودم اما اصلا فکرش را هم نمی کردم "دبی رو" ها چه حرکاتی نشان داده اند که قبل از پرواز اینگونه خواهش میکردند که تا توی هواپیما هستید غلاف کنید و پایتان به دبی رسید با شمشیرهای آخته هر چه خون میخواهید بریزید. 


از آنجا که معمولا این طوری است که مهمانداران از روی اجبار و فرمالیته و برای اینکه بعدا دست کسی بهشان نرسد چیزی میخواهند و بعدا عمرا کسی التزام عملی برای جلوگیری در خود حس نمیکند٬ منتظر بودم آن اعمال منافی قوانین جمهوری اسلامی ایران و طبیعتا عفت از سایرین سر بزند و در صورت امکان ما هم همراهی شان کنیم. بقیه مسافران را زیر نظر گرفته بودم. منتظر بودم  که جوان بازو تتو شده ردیف کنار از کیف دستی اش یک قمقمه عرق سگی در بیاورد و بقیه لیوان هایشان را در بیاورند و سگ مستی را شروع کنند یا دختر و پسری که در ردیف جلویی بودند کم کم سفری اداری به حوالی سانفرانسیسکو داشته باشند. هرچه نگاه کردم خبری نبود و کم کم داشت خوابم میبرد که آوانگاردترین چیزی که دیدم روسری خانوم بغل دستی بود که روی شانه اش افتاده که بدترش را هرروز در کوچه و خیابانهای تهران خودمان دیده بودم و خیلی ضدانقلابی و خانمان برانداز نبود. خلاصه حسابی معلوم بود که ولنگاران دبی رو با توصیه خانم مهماندار ماست ها را کیسه کرده اند و ترجیح داده اند فعلا غلاف کنند. 


نیم ساعت مانده بود به دبی که تحرکات شروع شده بود. آوانگاردهایی که روسری شان روی شانه افتاده بود رفته رفته زیاد شد. کم کم دیدم تک و توک روسری ها را جمع کردند و تو کیف گذاشتند. هرچه نزدیک تر میشدیم وخامت داستان بیشتر میشد. اول روسری ها برداشته شد. آرایش کردن ها شروع شد (که علت این یکی را هنوز دارم کنکاش میکنم) مانتوها را درآوردند. پاچه ها را بالا زدند. کم کم داشتم نگران میشدیم و آب دهان قورت میدادم و دوست داشتم حالا حالاها نرسیم ببینیم آخر ماجرا چه میشود و مرحله بعدی چه میتواند باشد که از آنجا که چرخ گردون به خواسته ما نمیگردد خلبان اعلام کرد که رسیدیم و این ماجرا همین جا ناتمام ماند. غصه ام شده بود که اگر این هواپیما مثلا به جای دو ساعت تا دبی چهار ساعت تا برلین رفته بود چه ها که نمی دیدیم. توی فرودگاه جذاب ترین کیس ها زنانی بودند که روسری شان را درآورده بودند اما مانتویشان همچنان با چهار دکمه بسته وظیفه حفظ حجاب را به عهده داشت٬ چیزی شبیه به عکسهای آزادیهای یواشکی. نشان می داد که اگر همین فردا حجاب در ایران آزاد شود شاهد خیلی عظیمی از خانوم های بی روسری با مانتو چاردکمه خواهیم بود که یکی دو ماهی طول میکشد پروسه تطابق را طی کند. فرودگاه دبی معمولا بهترین زمان است برای تطابق با محیط و نقش کاتالیزور را ایفا میکند و همین که زنان ایرانی کمی با بقیه خارجی ها قاطی شدند و اطمینان پیدا کردند چشمای اشعه پیرکننده دار ایرانی اسلامی فقط بر تن و بدن آنها زوم نخواهد بود کم کم مانتو را درمیاورند. یک شرم آریایی که خارجی ها را در کنار دکترها و عکاسها در زمره محارم قرار میدهد.


تاکسی را از قبل هماهنگ کرده بودیم و راننده را پیدا کردیم. راننده به وضوح یک پایش مصنوعی بود و از دسته معلولین زحمت کش بود. راننده پرسید میتواند در راه هتل به مغازه دوستش برود و وسیله ای را تحویل دهد البته تاکید کرد که مغازه دوستش در مسیر است. حتی سنگدل ترین انسان نیز نمیتوانست خواسته چنین انسان زحمتکشی را که با پای معلول به فعالیت مشغول است را رد کند پس گفتیم که نو پرابلم. ازمان پرسید ایرانی هستیم؟ تایید کردیم. گفت که اهل پاکستان است.مشغول صحبت شدیم. گفت عضو القاعده بوده و پایش را در جنگ با امریکایی ها از دست داده است و امان از دست کافران و ما هم کاری نداشتیم جز اینکه تایید کنیم و به وجد بیاییم. خانوم شین روسری اش را دوباره از کیفش درآورد و این بار محکم تر و مومن تر از همیشه سرش کرد. من هم در مورد آمدن ماه رمضان ابراز هیجان کردم و از خاطرات دوبار حجی که رفتم گفتم و با خودم فکر میکردم وسط این بیایانی که دارد ما را می برد واقعا مغازه دوستش است یا میخواهد دو تا رافضی بکشد و خودش را یک قدم به بهشت نزدیک تر کند. خلاصه ازش خواستم سوره حمد و توحید را برایش بخوانم و او چک کند درست میخوانم یا نه. نمی دانم ما از او بیشتر ترسیده بودیم یا او از ما. کاملا وحشت کرده بود. شاید فکر میکرد که میخواهم چک کنم بلد است حمد و سوره را درست بخواند یا نه. نمیدانم از گیج بازیمان ترسید یا از مسلمانی مان دلش به رحم آمد. هرچه بود سر خر را کج کرد و گفت فردا سراغ دوستش می رود و ما را زودتر به هتل رساند. 

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم