از همون ترمی که واسه کنکور ارشد خوندن مرخصی گرفتم اول مهر دیگه مفهومش رو از دست داد. سال بعدش که دیگه عملا ارشد بودیم و ارشد دیگه هیچ وقت حس محصل بودن رو برام نداشت. ۱۶ سال محصل بودن و پشت میز نشستن و با تموم شدن تابستون حال بد شدنها و با نزدیک شدن تابستون ذوق کردنها تمام شده بود.
هفته آخر تابستون یک غمی رو دلمون مینشست که با خوردن ناهار با ماست دلالزده و خواب بعد ناهار و با صدای بارون بعد از ظهر بیدار شدن جوری به کمال میرسید که یک تنه سرانه اتانازی و خودکشی تو خطه شمال کشور رو میتونست دوبرابر کنه. خوشبختانه خیلی زود خرج لباس خریدنمان را پدر برایمان جدا کرد و چون به اختیار خودمان بود تن به ابتذال لباس نو خریدن برای عید و مهر ندادم و از این لحاظ در سابقهام باد وزان است. روز اول مدرسه بچهها و دوستان را نونوار و با لباس نو میدیدیم و این امر حتی تا کارشناسی ارشد هم ادامه داشت. بچههای ریشدار بعضا زندار را میدیدی که با اولینبار خاکی شدن کفششان اعصابشون خورد میشد و سعی میکردند یواشکی و دور از چشم با دست و دستمال و آب و تف و هرچیزی که به ذهنشان میرسد لکههای اعصابخوردکن را از روی نونواریٰشان پاک کنند.
من از اول مهر متنفر نبودم. من از ۲۵ شهریور تا ۳۱ شهریور متنفر بودم. یک دوازدهم کل تابستون صرف کنار اومدن با این قضیه میشد که هر آمدنی را رفتنیست. مرور فرصتهای از دست رفته تابستان و عشق و حالهای نکرده و کلا مثل همیشه صرف نیمه خالی لیوان که چه کارها میشد کرد و نکردیم. اصولا این نیمه خالی لیوان است که به یاد میماند.
مطالبت عاااااااااالی بود
به منم سر بزن قالب دارم http://www.ghalebsky.ir