سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

بلاگ نویسی

پس فردا اولین امتحانم رو دارم و واقعا حس خوندن نیست . نمی دونم چرا این دوره امتحانا برخلاف ترم های قبل حس خاصی دارم . چطور بگم نه نگرانی دارم نه استرس نه هیچ چیز ناراحت کننده ی دیگه ای . فقط دوست دارم در آرامش دونه دونه امتحان هام رو بدم و بعد هم یه دوره ی جدیدی از زندگیم رو شروع کنم 26 29 30 3 8 امتحان دارم و بعدش هم یه سری پروژه و این حرف ها و بعد از اون هم تا خود عید به خوش گذرونی می پردازیم انشاالله .خوشحالم عادت بچگی که قبل امتحانا واسه بعد امتحانا کلب برنامه های مفرح و متنوع می ذارم و بعد امتحانا هم به هیچ کدوم اون برنامه ها نیم نگاهی نمی اندازم هنوز تو من حفظ شده. به هر حال این روزها شاید وقت نکنم به خیلی از کارهام برسم اما اگر وقت کنم به اینجا مرتب سر میزنم . اینجا رو من واسه دل خودم می نویسم . نمی تونم بگم تعداد کسایی که اینجا رو  میخونن واسم مهم نیست چون اگر مهم نبود یک دفتر خشگل تروتمیز می خریدم و همون جا مینوشتم . سال ها قبل یک بلاگ داشتیم با مهیار که نمی دونم چرا اما خیلی باهاش حال می کردیم . تو هاگیر واگیر فیلترینگ سال 82 بود اگه اشتباه نکنم که یهو بلاگ زولبیا خدا بیامرز ما رو هم فیلتر کرده بودند . اون جا بازدید کننده خیلی برامون اهمیت داشت یعنی در درجه اول قرار داشت . اون موقع ها که هنوز اینترنت این قدر فراگیر و ارزون نشده بود هر روز بالای هزار نفر میومدند و همین که خوابگرد و ناصرخالدیان بهمون لینک داده بودند خیلی واسمون خوش آیند بود. اما الان دیگه اون حس نیست . دوست دارم فقط واسه خودم بنویسم و از خودم ،در عین حال دوست دارم خونده بشم.حس میکنم این به خاطر این هست که هم سنمون بالا تر رفته و هم تو بلاگ نویسی کلی چیز عجیب غریب و البته جالب و تجربه کردم و دیگه اون ها واسه من یکی جذابیتی نداره .با مهیار که صحبت می کردن نظر اون هم همین بود. به هرحال 6 سال از اون موقع بزرگ تر شدیم.

پی نوشت نسبتا طولانی :

دیروز خاله ام زنگ زده بود ، یه جایی پرسیده بود این زن فامیل که تو فارسی وان نوشته بودی کی بود ها؟؟؟ منم مونده بودم چی بگم اسم یکی رو گفتم در صورتی که خب اینو خالم گفته بود دیگه . نکته ای که می خوام بگم این بود که اصلا انتظار نداشتم که اون هم اینجا رو بخونه و از اینکه اینجا رو خونده بودند یه جوری شدم . یعنی نه ناراحت نه خوشحال یه جور حس معذب بودن بهم دست داد . من خیلی دوست دارم این جا رو مخصوصا کسایی که میشناسم بخونن . مهیار پسرخاله هام دوستام ، حس خوبی بهم دست میده که میان این جا و وقت می ذارن و اراجیف رو میخونن اما وقتی خب خاله آدم یا بابا مامان آدم بیان بخونن یه حس معذب بودن به آدم دست میده . من چیز هایی که این جا می نویسم طوری هستند که جلو بابا مامان خیلی راحت همین چیز ها رو تعریف می کنم حالا خاله ای که باهاش خیلی صمیمی تر از این حرف ها هستیم که جای خود دارد و اصلا مشکلی نیست . اما نمی دونم چرا این حس معذب بودن پیش میاد . شاید به خاطر اون ادبیاتی که به کار میبریم . اون ادبیاتی که تو صحبت با همسن ها به کار میره مسلما فرق داره با ادبیاتی که جاهای دیگه به کار میره. لزوما این طور نیست که نشه اون ادبیات رو به کار برد اما خب حس راحتی به من یکی حداقل دست نمیده . باز هم می گم اینجا رو فقط واسه خودم می نویسم و امیدوارم شما هم از این نوشته های من خوشتون بیاد.

نظرات 2 + ارسال نظر
تینا جمعه 25 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:39 ب.ظ http://www.telesmtanhayi.blogfa.com

سلام

مرسی که به وبم سر زدین
مطالبتون رو خوندم

جالب بود
یه جورایی نوشتنتون باحاله
باید دانشجو باشین .درسته؟
امیدوارم موفق باشین

Dew دوشنبه 28 دی‌ماه سال 1388 ساعت 05:47 ب.ظ http://dewl.blogfa.com

با اینکه پست ها ی این وبلاگ این قدر طولانی ه..ولی معمولا تا تهش رو می خونم...حتی اگه بعد از چند روز بیام و چند تا پست جدید باشن...
آقا خدا قوت..دی

شما لطف دارید..منم همیشه پست های شما رو می خونم به نظرم جالبن ... در هر صورت خوشحال می شم این جا رو می خونی و نظراتت رو هم اینجا می بینم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد