سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

این داستان عاشقانه نیست

باز شبه با هجوم خاطره های قبلی ، قیافه تو با اون چشای وحشی ، نگاه های غمگین و نازهای عمدی ....

داره پلی میشه و "گوم گوم" می خوره تو سرم ، چه مهمه که منظور آهنگ A2  در مورد خیانت و گله گذاری و از این حرف هاست ؟ من اینو گوش می دم و فکر می کنم دوست داشتن چقدر خوبه . دوست داشتن صاف و ساده و زلال . این قدر یکی رو دوست داشته باشی که خیانت واسه بی معنی بشه . چه مهمه که اون یکی دیگه رو دوست داشته باشه یا تو رو دوست نداشته باشه ، نمی دونی چه حس خوبیه وقتی تو دوستش داری ، وقتی می دونی چقدر خوبه و چقدر دوست داشتنی . چرا باید مهم باشه که بدونه تو دوستش داری یا بدونه که تو چقدر دوستش داری؟ دوستش داری چون خوبه ، اون قدر خوبه که آرامش رو حس می کنی ، این قدر که وقتی کنارشی هیچ حس بدی نداری، وقتی می بوسیش بعدش پشیمون نیستی ، وقتی لمسش می کنی ، وقتی می ذاری لمست کنه ، وقتی به آغوش می کشیش نمی ترسی،معذب نیستی،حس بدی نداری ، حس گناه نداری، اصلا حس گناه نداری . دوست داری محکم و محکم تر بغلش کنی . تویی که همیشه بعد از دیدن کسی دوست نداشتی تا چند ساعت حداقل حتی صداشو بشنوی پاتو که از خونشون می ذاری بیرون دلت تنگ بشه ، حتی همون لحظه که باهاشی دلت واسش تنگ بشه ، دلت واسش تنگ بشه چون می دونی نمی تونی واسه همیشه این جا بمونه ، نمی تونی واسه همیشه این جوری تو بغلت نگهش داری ، نمی تونی واسه همیشه به این بوسه ی گرم و طولانی و خیس ادامه بدی . تویی که همیشه موقع رفتن بی تابی و این پا و اون پا می کنی دوست داری سریع تر یه جوری بپیچونی و بری و دست طرف رو به سردی و فشار می دی و مثل فشنگ می ذاری و میری دلت نیاد ، دلت بخواد بازم بمونی و زل بزنی تو چشماش و دوست داشته باشی خیلی آروم آروم شمرده شمرده موقر ازش خداحافظی کنی ، خداحافظی کنه تا بدونه این دیدار ارزش خداحافظی رو داشته ، تو چشماش نگاه کنی و چه مهمه که صدات می لرزه و چه مهمه که زورکی لبخند می زنی وقتی اشکات رو گونه هات جاری شده و چه مهمه که مرد گریه نمی کنه وقتی تو دوست داری گریه کنی . چه مهمه که شاید دیگه حالاحالا ها نبینیش و چه مهمه که شاید دیگه نبینیش وقتی می دونی واسه همیشه دوستش داری ، اون جوری که هیچ کسی رو تا حالا دوست نداشتی و اون جوری که هیچ کس دیگه ای رو اون طور نخواهی دوست داشت ، نه اینکه نخوای بلکه نتونی که توی تو نشسته ، توی تمام وجودت. و می دونی چیه؟ لذت همه ی این هایی که گفتم چندین و چنیدن برابره وقتی می دونی که اونم تورو دوستت داره ، اونم تورو دوستت داره ، خیلی قشنگ تر و خیلی پاک تر و خیلی بهتر و خیلی چیز های خوب دیگه به اندازه همه خوبی های خودش که خوب و بد توی همه انسان ها هست و اما تمام خوبی هاش و فقط همه خوبی هایش نصیب تو شده و خوبی بی اندازه رو می بینی که دوستت داره و این موقع هست که از ته دل احساس رضایت می کنی و قلبت تند تند می زنه و دلت قنج می ره و حس می کنی که چقدر دوست داری هر چی زودتر ببینیش و نمی دونی چرا این قدر مطمئنی که هر چی زود تر می بینیش و هر چی هم زود باشه همین الانش کلی دیر شده و دلتنگی خیلی وقته اومده سراغت...

سال ۸۸ در یک نگاه

زمان : آخرین نیمه شب سال 88

مکان : توی ماشین ، جاده شیراز ، 255 کیلومتری شیراز

حالت : نشسته ، لمیده ، آهنگ سیاوش در حال پخش شدنه ، خیره به مونیتور ، غرق در تفکر ، خسته از رانندگی طولانی با ماشینی که فرمون هر سمتی که تخمش می کشه ، می کشه و تو هم تخمات کشیده می شه تا به مسیر اولیه برش گردونی و در این اواخر هم این خاصیتش بیشتر شده ، مضطرب ار نشستن در ماشینی که وصفش در بالا اومده و باید احمق باشه کسی از همراهان که فکر کنه آخرین شب سال بنده خواستم خوش مزگی به خرج بدم و زیگ زاگ تو این شب عیدی نمک های پیدا و پنهان خودم رو به رخ بکشم یا اینکه من این قدر "ک.س دست" شدم که نتونم فرمون رو تو دستم بگیرم.

دلیل پست : دوست دارم به اتفاقات سال یک نگاهی بندازم ، خوب و بد ، زشت و زیبا ، جالب و کسل کننده (فکر کن من اتفاق کسل کننده واسم رخ داده باشه )

پیش نویس : این اتفاقات ترتیب خاصی ندارد ، همزمان با یاد آوری ماجراها ، سعی می شود همه اتفاق ها آورده شود

1 دوره کارآموزی خارج از کشور  : خوب ، عالی ، هیجان انگیز ، سود مالی ، سود معنوی

شاید اون روزی که منشی جبه دار زنگ زد و خودش رو منشی دکترجبه دار معرفی کرد و من هم فکر کردم سرکاری هست و خودم دکتر محسنی معرفی کردم و منشی جدی دکتر اون طور لبخند رو لب هاش اومده بود هیچ وقت فکر نمی کردم تابستون سال 88 تبدیل به رویایی ترین تابستون زندگیم میشه . زمانی که به خاطر شلوغی های بعد از انتخابات دکتر بهم گفت برو کار آموزی رو کنسل کن یک لحظه خشکم زد ، اون همه زحمت ، دوندگی واسه رزومه و مصاحبه و  ویزا و ... ولی یک کمی که فکر کردم و دیدم خب چرا دکتر خودش کنسل نمی کنه؟ آها پس شاید چون نمی تونه کنسل کنه ، بعله ، تا خودشون کنسل نکنند من عمرا کنسل نمی کنم و همین شد که 10 روز بعد از حرف دکتر من تو فرودگاه بیروت از هواپیما پیاده می شدم و با ورود به سالن می دیدم که یک نفری با تابلو ی " مهراز امینی" منتظرمه و اون روز تبدیل به حرفه ای ترین روز زندگی ام شد.

پی نوشت : خاطرات دوران کارآموزی رو جداگانه شرح می دم

2. انتخابات : مثبت ، منفی ، هیجانی ، خوارمادر هیجان ، منفی ، سرخوردگی

مناظره ها جالب بود . مناظره ی موسوی کروبی خیلی جالب بود . موسوی حرف دل همه رو همه زد. شب های بعد مناظره که می رفتیم بیرون . هیجان عمومی که وجود داشت . و کلا انتخابات یک پیروز داشت و اون ما مردم بودیم و کاش این عوامل اسراییل و امریکا و سران فتنه این طور کام پیروزی قاطع  پرزیدنت "محبوب مردمی نژاد" رو به دهن ملت "گه آلود" نمی کردند تا مجبور نشیم پلاکارد دست بگیریم که " موسوی کروبی خاتمی ، گه خوردیم بهتون رای دادیم " و این عکاسان غیور رجا  و فارس هی تند تند ازمون عکس یادگاری بگیرن و در آخر هم دولت لطف کنه و ساندیسی بده تا هم "کهی" که خوردیم پایین بره و هم طعم "گه" جای خودش رو به طعم بهتری با اسانس بهتری بده.

3.شب کوی دانشگاه (با در نظر گرفتن صحبت هایی که بعدها در این باره شد) :

امتحان ها کنسل شد ، برین خونه ها تون ... این صدا رو که بچه ها شنیدند با توجه به اتفاقاتی که شب قبلش افتاده بود جو کوی دیدنی شده بود. روی دیوار اتاق خوابگاهمون به یادگاری نوشته ام "بجه ها به مثابه به یهودیانی که از چنگ نازی ها می گریزند در حال ترک کوی هستند" - عکسش رو سر فرصت می ذارم- . با تقریب خوبی 80% بجه ها تخلیه کردند. حسین رو راضی کردم که بریم خونه خواهرم، راضی نمی شد ، خلاصه قبول کرد. در راه رفتن گاردی هایی که بیرون خوابگاه صف کشیده بودند حس خیلی بدی بهم منتقل می کردند. حس می کردم از ترس اینکه به خونم می خوان حمله کنند دارم فرار می کنم. کاری به کار سیایت نداشتم ، ندارم و نخواهم داشت اما کوی خونه ی اصلی من بود ،اگرچه شاید خیلی کم اونجا باشم اما خونه اصلی من حساب میشه. از ترس حمله به خونمون دممون رو گذاشته بودیم رو کولمون و در حال فرار بودیم. گاردی ها با اون هیکل ورزیده و قد های برافراشته بزرگ ترین بیلاخ هایی بودند که در عمرم جلوی چشمانم می دیدم . حسین گفت بیا برگردیم ، گفتم نه.رفتیم سمت تقاطع کارگر جلال ، به سمت ایستگاه ماشین های ونک ، نصف خیابون رو که رد کردیم ، بووووووووووف یه تصادف در فاصله 40 50 ساتتی متری ام رخ داد.نزدیک ترین تصادفی که در عمرم دیدم ، البته غیر از اون هایی که خودم داشتم.حسین گفت بیا برگردیم.گفتم شیرخط ، اگه شیر اومد برمی گردیم ، اگه خط اومد میریم. شیر! روباه ترین شیر زندگی ام اتفاق افتاد و ما بر گشتیم. و اون شب نیروهای عزیز گاردی با برادرین که لباس شخصی خودشون رو پوشیده بودن  داخل کو.ی ریختند. تنها نکته جالبش این بود که در ساختمون ما از کسانی که در لحظه ی حمله در ساختمان در طبقات 1 2 ساختمان 16 17 بودند تقریبا همه را بردند و زدند و ... غیر از من و همین حسین عزیز و من یکی از هیجان انگیز ترین لحظه های عمرم را تجربه کردم که مطمئنم مزه اش تا آخر عمر زیر زبون و لای دنون و پاها و جاهای دیگه و توی یک سری اعضای دیگه موندگار شده که قول می دهم در اسرع وقت مفصل داستان را تعریف کنم.

4

تولد محمد و پیدا کردن یک سری دوست جدید به واسطه اون تولد و همه شب نشینی ها و مهمونی های بعدش و خونه محسن رفتن ها و پیش محمد بودن ها و همه و همه این قدر خوب و دوست داشتنی و باحال و "کول" و .... که نمی دونم چطوری توضیح بدم و خلاصه نگاه نکنید توضیحش 3 ، 4 خط بیشتر نیست! مزه اش خیلی خیلی خیلی زیاد خوب بود از همین جا از محمد و فافاطی تشکر می کنم و جای محسن خالی که الان تو زندان داره بهش خوش می گذره . در کنار اون اتفاقات خوبی که بود زندان رفتن محسن هم یکی از بدترین خاطره های امسالم شد و خلاصه تلخ و شیرین این اتفاق ها زیاد مهم نیست و مهم دوستی ها مون هست که امیدوارم همیشه خوب بمونه .

5. باز نشستگی مامان : خوب خوب تعجب

باز نشسته شدن مادر عزیز و قدردانی هایی که از ایشان به عمل آمد و تعریف و تمجید های همکاران و مراجعه کنندگان تبدیل به یکی از اتفاقات خوب امسال شده بود و از انجایی که برخلاف برخی مملکت ها که بی صاحاب هستند مملکت ما هر جا که انگشتت را بگذاری حتی اگر ماتحت مبارک خودت باشد چندین و چند صاحاب دارد چند هفته پیش یکی از چند ارگان مربوط حکم بازنشستگی را پس گرفت و مادرگرامی باید برگردد سرکار اما چند ارگان دیگر حکم بازنشستگی را رسمی شمرده اند و مادرگرامی نمی تواند بازگردد سرکار و درگیری ها شروع شده و شما پیداکنید پرتقال فروش را . در هر حال مامان که دیگه حوصله سرکار رفتن رو نداره . مادر در طول خدمت صادقانه خدمت کرد و سال 75 هم کارمند نمونه کشور شد و الان دیگه وقت استراحت کردن ایشونه.

6. دوست : خوب خوب عالی

امسال یک سری دوست جدید پیدا کردم ، امیدوارم دوستی ام باهاشون عمیق تر بشه ، در هر صورت خیلی خوبه که آدم دوست زیاد داشته باشه اما خیلی بهتره که آدم دوست با معرفت داشته باشه . معرفت دوست هات رو هم یه جا می تونی ببینی ، اونم موقع سختی ها ، موقعی که بهشون نیاز داری و درمونده ای. خلاصه ، شکر خدا که دوستای با معرفت هم بین دوستام پیدا میشن اما دوست با معرفت از نظر من این طوری تعریف میشه که تو مشکلات واسه کمک بهت خودش پا پیش بذاره ، اینه دوست با معرفت واقعی که من یک دونه از این دوست ها رو مطمئنم دارم ، خودم هم سعی می کنم با معرفت باشم ، همه می گن واسه یکی تب کن که واست بمیره ، من و مهیار این شعار رو تصویب کردیم که واسه یکی بمیر که واست تب کنه ، این قدر مرام و معرفت بالاست خداوکیلی نشد نگیم دیگه شب آخر سالی.

پی نوشت 1 : اگر بجه با مرامی هستید و خواستید دوست با معرفت داشته باشید درنگ نکنید.

پی نوشت پی نوشت 1: من لیست دوست های پسرم رو الان که چک کردم پر بود ، لیست دختر ها هم که بدون نیاز به چک کردن حتما یک جای خالی برای شما داره دوست عزیز:دی

7.تصادف : بد ، بد ، معرفت سنج

وقتی از اوایل دی ماه هر بار که آبجی عزیز ماشین رو بهتون می ده تاکید می کنه که خیلی حواست باشه یک وقت شب عیدی به جای نزنی ، نتیجه میشه که همه ی فازهای منفی یک جا جمع میشه و روز 26 ام اسفند توی پارکینگ وقتی نشتی پشت فرمون و درحالی که استارت می زنی و می گی و "خدایا خودت آبروم رو حفظ کن" به بدترین نحو ممکن فاز های منفی جمع شده بروز میکنه تا برینه به آبرو و حیثیت و  ابهت و شوخ طبعی و همه چیز تو و به طرز احمقانه ای می ما لونی به ستون مالوندنی! نتیجه این میشه که پس فرداش وقتی یک ماشینی که تا با 60 تا باش برونی این قدر چپ و راست میشه که تصادفش رو تضمین می کنه رو با 80 90 تا چند صد کیلومتر برونی و صحیح و سالم تحویل بدی و به جای قدر دانی بهت بگن وای تو همیشه این قدر چپ و راست می کنی و تو همیشه این قدر زیگ زاگ می رونی و تو همیشه  ژانگولر میای موقع رانندگی و با پوزخند بهت نگاه کنند و منظورش این باشه که " تو همیشه این قدر ک.س دستی؟" و تو هم زبونت از هر زمان دیگه ای کوتاه تر باشه و نتونی داد بزنی بیا 10 کیلومتر با این برون بعد نظر بده. خلاصه این تصادف باعث شد معرفت یکی از دوستام که واقعا و از ته دل دوستش دارم رو از نزدیک لمس کنم.

پی نوشت : البته دوست داشتنی بودن این دوستم اصلا ربطی به کاری که می خواست بکنه نداشت و ورای این حرف ها و این کار ها من از ته قلب دوستش دارم چون واقعا دوست داشتنیه

8

نمی دونم چرا هیچ حسی برای سال نوی جدید ندارم . حس نمی کنم قراره تحول خاصی رخ بده در حالی که می دونم امسال یکی از فعال ترین سال های زندگی ام خواهد بود. کسانی رو که دوست دارم دعا می کنم . کسایی که دوستم دارند برام دعا کنند. تنها ناراحتی سال تحویل امسال اینه که مهیار کنارمون نیست ... ایشالله به مهیار هم خوش می گذره تعطیلات امسال ;)


این روزها

0.

این لینکدونی که این کنار می بینید با خون جیگر ساخته شده و با کلی دقت لینک ها انتخاب می شند و من حس می کنم که داره در حقش اجحاف میشه و در هر صورت من فقط از همین تریبون اعلام می کنم که قدر این لینک دونی رو بدونید ما حصل وبگردی بنده و چیز های جالبی که بهشون بر می خورم رو می تونید در اونجا ببینید

1.

جو چهارشنبه سوری به شدت همه جا رو گرفته و البته امسال گویا چهارشنبه سوری یک فرق هایی با سال های قبل داره که امروز میدون محسنی رو سنگر بندی کرده بودند و روی پل سید خندان من به عمرم این قدر موتور سوار های پلیس رو با این شکل و شمایل ندیده بودم و یک لحظه فکر کردیم نکنه مملکت حکومت نظامی شده .در هر صورت مادر بنده شیرشان رو حلال بنده نمی کنند اگر فردا بیرون بریم و شیطنت کنیم و عید رو به کام همه تلخ کنیم و الان می تونم تصور کنم که مادر بنده خدا حتما فکر می کنند من سربند یا زهرا به خودم می بندم و نارنجک به خودم می بندم و زیر تانک می پرم و می شوم رهبر 22 ساله و از این حرف ها که اگر سر سوزنی شناخت از من داشتند می دونستند که من عمراااااااا با همین غلظت و شما خودتون حدس بزنید عمرا چی؟ به هر حال مشکل اصلی برای این کار ها هزینه هست که بنده در شرایطی هستم که به زندگی خودم نمی رسم چه برسه به اینکه بخوام پول بدم ترق و توروق راه بندازم ، خب چه کاریه ، ملت ترق توروق می کنن ما حالشو می بریم

2.

من چتم ، تو چته؟

پی نوشت : این نوشته بسیار فلسفی می باشد ، به سادگی از کنار آن نگذرید

2.5

کسی اگر کتاب خیلی خوبی خونده که خیلی خوشش اومده یا فیلم خیلی خفنی دیده که خیلی خوشش اومده و خلاصه این چیز ها حتما یه آماری بده که بنده به شدت منتظرم . منظورم کلا شاهکار هایی که روتون تاثیر گذاشته و تاثیرش تا مدت ها ادامه داشته روتون

3.

لاست رو به اپیزود 12 ام رسوندم ... البته از وقتی فهمیدم محمد سیزن 1 رو تموم کرده کلا کفم بریده . من و محمد تا اپیزود 7 رو با هم دیدم . شنبه من ندیدم ، امروز بعد از ظهر زنگ زدم که عزیزم لاست رو به کجا رسوندی؟ گفت اپیزود 22 !!!! من کفم برید ، در حالی که لباس پوشیدم و کیفم رو جمع کردم و خودم رو به خونه محمد رسوندم د یدم سیزن 1 رو تموم کرده !!! به این نتیجه رسیدم کلا این آدم بسیار "کره(به فتح ک و کسر ر) تر از منه " و ما را باش زهی خیال باطل که فکر می کردیم بسیار "کره" ایم و به هر حال تضمین می کنیم که زود تر از محمد لاست را تموم کنیم . در هر صورت هنوز من از سوایر از بقیه بیشتر خوشم اومده و از کیت هم خیلی بدم اومده

پی نوشت : و فافاطی

4.

این شب و روز ها هم عجب شب و روز هایی شده . دارم از خونه ی دوستم میرم خونه ، ساعت 10 شب ، میدون هروی ، یه پسر بچه 17 18 ساله که هنوز پشت لبش سبز نشده به همراه چند نفر دیگه ایست بازرسی گذاشتند . گواهینامه ، کارت ماشین ، صندوق رو بزن ، پشت صندلی ها ، و خدا رو شکر موردی نداریم . می گم که آقا واسه چی؟ این کارا واسه چیه؟ که یهو یه آقایی عصبانی میشه که یعنی چی؟ ما پلیسیم ، هر وقت بخواییم حق داریم مدارک بخوایم و توی ماشین ها رو بگردیم و منم که می بینم آقا عصبانی شده "بچه گربه می شم جلوش ، از اون بچه ها که مامان میشه فداش ، بهش فاز میدم فکر می کنه مهندسم ، بهش می گم از رتبه و معدلم " و خلاصه دوباره راه می افتم و از لج به محض راه افتادن صدای ضبط رو اون قدر بلند می کنم که همراه با داد های ساسی مانکن تو L.A کردن تهران همراهی اش می کنم و میگم پلیس؟؟؟؟؟ و فکر می کنم من چه حقی دارم وقتی تو فرودگاه انگشتام رو تو جوهر استامپ می زنند و همه وسایلم رو بررسی می کنند اعتراض کنم؟ وقتی که تو کشور خودم دارم با سرعت مجاز رانندگی می کنم جلوم رو می گیرن و در حالی که مدارکم هم کامله باز هم پیادم می کنن و دهنم رو بو می کنن و نبضم رو می گیرن و چشمام رو چک می کنن جلو و عقب و توی ماشین و خودم رو می گردن و آخر هم از سر لطف می گذارن که بعد از 10 دقیقه به راهم ادامه بدم چرا باید انتظار داشته باشم تو فرودگاهای کشور های دیگه این برخورد رو با اتباع کشور ما انجام ندهند. کرامت انسانی ، کرامت شهروندی ، کرامت کرامت کرامت ، این یکی از آرزو های  منه ، اینه که کرامتمون حفظ بشه ، تو اداره ها ، کارمند ها کرامت مراجعه کننده رو حفظ کنند ... واقعا فقط توی خیابون نیست ، هیچ جا هیچ ارزشی برای تو قایل نیستند شعار نمی دم اما این از آرزو های بزرگ منه که یک روز در این کشور کرامت انسانی ما به عنوان یک شهروند حفظ شه.

 

 

این روزها : لاست کا.ندوم بی پولی

1

روزهای آخر سال داره کم کم سپری می شه و ایام خوشی نفس های خودش رو می کشه و بیشتر از هر زمانی دیگه ای احساس رضایت می کنم از زمان هایی که در کنار دوستانی که دوستشون دارم سپری کردم . دوستان همه رفتند ، سر خونه و زندگی ، پیش خونواده ، دوستان همه رفتند و من رو در پیله تنهایی خودم رها کردند و هر روز که به سال نو نزدیک تر می شیم بیشتر در این پیله می پیچم و دریغا که تنها من از این پیله شاپرکی خوش بر و رو بیرون می آیم و دوستان ، شما ، همان کرم هایی که بودید باقی خواهی ماند .

مدتی این مثنوی تاخیر شد و تاخیر می شد و تعطیل نمی شد و حالا این روز ها با پیش بینی این که 6 7 روز ابتدایی سال جدید مجال و فراتر از اون امکان نوشتن نباشد این روز ها کمی فعال تر  می نویسم از تفکرات و دغدغه ها و بیشتر اتفاقات اطراف.

2.

بالاخره "لاست" رو به یاری "محمد" شروع کردیم و 7 قسمت رو یک کله دیدیم تا دستمان بیاید داستان چی هست و بنده تقبل کرده ام به زودی زود 5 تا "سیزن" رو تموم کنیم و "سیزن" 6 رو همراه با سایر جهانیان و بلکه هم زود تر تمام کنیم . من از هیکل "جک" ، یاغی گری "سوآی " خوشم اومده و اگر بخوام خوشتیپ ترین پسر و دختر رو انتخاب کنم اون خواهر و برادر رو انتخاب می کنم که برادره واقعا خیلی باحاله. حالا من که فعلا 7 قسمت رو دیدم و حالا ها باید ابراز نظرهای من رو این جا تحمل کنید و خواهشا جلو جلو به من آمار ندید. اصولا آدمی هستم که عاشق " تعلیق " در داستان هستم و دوست ندارم بدونم آخر ماجرا چی میشه . بقیه سریال ها فعلا منتظر باشند که به زودی به سراغ همه شون خواهم رسید . حیف که در تعطیلات خونه نیستم وگرنه روی این قضیه شرط بندی می کردم .

3.

داستان " پاس ور" شدن "پلیس" و اینکه چطور "پلیس" یک مملکت تبدیل به "پاسور" و "ورق" می شود که سال ها در این مملکت حکم آلات قمار را داشته و خود به مبارزه با آن می پرداخته و بعد هم "کان لم یکن" شدن قضیه من را به این فکر وا داشته که چرا در انتخاب این اسامی دقت کافی مبذول نمی شود ؟ در کنار این مطلب دیدن تبلیغات "کاندوم" در مجله ی تین ایجری وزین "چلچراغ" و این که گذشت آن زمانی که در بروشور های ضد ایدز “use condom” را "پیشگیری کن" ترجمه می کرده اند و الان در سوپری کنار دانشکده فنی هم تبلیغات "کاندوم" گذاشته اند به این گندگی ( الان دو دست خود را تا جایی که جا داشته باز کرده ام) چرا برای این اسم فرنگی  تا مانند پلیس در ادبیات ریشه ندوانیده معادل فارسی انتخاب نشده ؟ زین پس به جای واژه فرنگی و بیگانه " کاندوم " از واژه ی پارسی" گایانه " استفاده می کنیم که هم وطنی است و هم به خودی خود گویای همه چیز است (که در دوران دبیرستان این واژه بین اطرافیان رایج بود و متاسفانه به دلیل رسیدگی ناکافی منسوخ شد)... با توجه به رشد این تبلیغات و فراگیر شدن “kodex”  و “good life”و “gelover” و امثالهم پیشنهاد می شود هر چه زود تر "گایانه" وطنی در طرح  ها و طعم ها و قابلیت های مدل های اجنبی اش ساخته شود تا شاهد "گایانه ی یارانه ای" در بازار باشیم  .

پی نوشت : فیلم مستندی از سر تفنن در "یوتیوب" می دیدیم با دوستان که در مورد کارخانه "گایانه" سازی در ایران بود که واقعا خیال من یکی را از بابت "سیفتی(سفتی؟)" این اجناس وطنی راحت نمود

پی نوشت 2 : به قول یکی از دوستان بسیار عزیزم که بسیار دوستشان می دارم ملت بی چاک و دهن شده اند هاااااا...والله

4.

آهنگ "پولکی" “tm bax” را گوش می کنیم به یاد پول میافتم و این که "جیبمون پاک تره از قلب نوزاد ، چون پولی نمونده بود حتی دوزار" و خلاصه با اینکه پول خیلی کمی برای هفته آخر اسفند ماه باقی مانده بود دیروز و امروز حسابی به خودمان و بعضا دیگران حال دادیم و نهایتا پنج تا هزاری نا قابل مانده و مهراز و دوستانی که رفتند و امکان "تلپیدگی مکانی" هم از بین رفته و خلاصه باید این یک هفته را هم سر کنیم .در هر صورت معضلی اجتماعی وجود دارد به نام بی پولی آخر ماه و معضلی دیگر به نام بی پولی آخر سال و حال آخرین روز های آخرین ماه سال و معضلی برای من رخ داده به نام بی پولی مطلق ، از یک سو من عاشق هفته پایانی اسفند هستم و از یک سو باید دعا کنم این روزها زودتر بگذرد و خلاصه در دوراهی گیر کرده ایم و نمی دانیم دعا کنیم این هفته زود تر تمام شود یا اینکه این هفته تا جایی که می تواند طولانی شود و خب از قدیم گفته اند خدا کریم است اما دیگر یک روز خدا کریم است دو روز خدا کریم است سه روز خدا کریم است آخر 7 روز را خدا چه کار کند ؟ اما باز هم امید به خدا که  "الله خیر الحافظین".

پی نوشت : در دهانمان افتاده است " وای وای عزیزم کجایی من تو ترافیک فرشته ام ، مگه بنز نمی خواستی بیا چکشو واست نوشتم" و این که "آخه نزدیک ده ساله که ماری مربی رقص داره " اما با این وضع مالی باید " مایه بده مایه بده بیشتر " رو تمرین کنیم...خلاصه کمک های "بلاعوض" مردمی در هر شکل و شمایلش مورد استقبال بنده قرار خواهد گرفت ، تنها یک شرط دارد و آن هم "بلاعوض" بودنش هست هااااا

 

به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را

پیش نوشت : این نوشته رو چند روز پیش نوشتم اما چون دسترسی به اینترنت نداشتم الان آپلودش می کنم.

امروز محسن رفت . رفت زندان . یک پسر بچه 22 23 ساله که باید 10 ماه رو تو زندان سپری کنه . همون چند دقیقه ای که باهاش دیشب که باهاش صحبت می کردم کلی الکی می خندیدم و چرت و پرت می گفتم و ته قلبم یک جورایی ریش ریش می شد و آخرش گفتم دلم واست تنگ میشه . نمی دونم باور کرد که دلم واسش تنگ می شه یا نه ، مهم نیست که باور کرده باشه یا نه من فقط حواسم جمع بود که یه وقت اشکایی که داشت کم کم تو چشمام جمع می شد جلو دوستام لیز نخوره رو گونه هام . عوضش الان می تونم این جا تو تنهایی این ها رو بنویسم و نگران اشک هایی که رو صورتم هست نباشم . جامعه مدنی ، فضای باز سیاسی ، انتخابات آزاد و خلاصه خواسته هایی از این دست محسن رو فرستاده پشت میله هایی که باید 10 ماه تحملشون کنه برام مهم نیست که اعتقاد محسن چیه مهم اینه که پای اعتقاداتش وای میسته و کاش همه ما این جوری بودیم.... نمی دونم چی بنویسم ، یک دوره ای با محسن خیلی حرفم شده بود ، زده بودیم به تیپ و تار هم دیگه اما باز هم وقتی بعد یک مدت دیدمش نمی تونستم نرم جلو بغلش نکنم ...نمی دونم چی باید بنویسم ، فقط ناراحتم و حس بدی بهم دست داده . تو همه جای دنیا انسان هایی که حس می کنند مشکل دارند و ناهنجاری دارند رو می فرستند واسه کار اجباری و می فرستند تو محیط های فرهنگی تا با فرهنگ بیشتر آشنا بشند اما الان می بینیم که محسن و امثال محسن رو(که به نظرشون ناهنجار میاند!!!!) محروم از تحصیل در دانشگاه و محروم از حضور تو محیط های دانشگاهی می کنند و در عوض می فرستندشون زندان تو بند یک سری دزد و قاتل و قاچاقچی و خلافکار و ... تا اصلاح بشند.

محسن می دونم که نمی تونم حست رو، سختی هایی که الان داری متحمل میشی و نا ملایمتی هایی که داره بهت روا میشه رو درک کنم اما می خوام بدونی ما ، همه ی کسایی که این روز ها باهات بودیم و دور هم جمع می شدیم و می گفتیم و می خندیدیم و حرف می زدیم ، همه ی ما ، دلمون واست تنگ می شه و به فکرت هستیم و آرزو می کنیم که این روز های تلخ و عوضی زودتر بگذره.

به امید اینکه تو ، ایمان و نیما رو هر چی زودتر دوباره دور هم ببینیم.

پی نوشت : نامه محسن قبل از رفتن به زندان

نامه ای سرگشاده به دوست عزیز
در کوچه ها، در خیابانها، در هر خانه و در هر مغازه، انسانها را می یابی که در گذرند، یکی با عصایی در دست و دیگری با کوله باری از رنج بر پشت و در میان تمامی این انسانها، انسانی است که چون ققنوس هر بار از مرگ خود زاده می شود، انسانی که در تمامی عکسها و هر آنچه باقی مانده از تجربه ایست، چهره اش ناپیداست و لیکن روح وجودش در تمامی تاریخ سایه می افکند و هر کجا که نیست اثری از خود بر جای گذاشته است، این انسان می تواند هنرمندی فقیر باشد یا فیلسوفی تنها یا داستان نویسی مغموم و یا شاعری اسیر دست احساسات و یا مبارزی که هر گز بر جای نمی شیند و… ؛ تمامی اینان را یک چیز و تنها یک چیز به هم پیوند می زند : آزاد زیستن که تنها آزاد زیستن را سزای انسانیست، آنکه آزاد زندگی می کند، همواری تغییر می کند و می آفریند و آزادی هم اختیار اوست در برگزیدن راهش برای تغییرو آفرینشی ژرف که آفرینش سرنوشت خویش، زیباترین این آفرینش است , هرگز از یاد مبر، هر آنچه از آن توست همه از اختیار توست و انسان و تنها یک انسان اگر بخواهد , جهانی را تواند به کام خود سازد ؛ آنان که می پندارند انسان را حتی با مرگ می توانند به بند کشید , سیزفان محقورند که از حقارت خویش , جاودانه پرومته ی آزاد را در بند پنداشته اند .
وامروز درد من از آنانیست که نمی بینند مرگ انسانیت را، آنانی که خفت اینگونه زیستن را پذیرفته اند، آنان که مرگ انسانیت خویش را پذیرفته اند، تو آنچنان باش که سزاوار توست، مغرور باش و سربلند که آنان که فلک از تواضعشان گوشش کر است، همان ریاکاران به دروغ حامی مظلومان، حقیران قاتلانند که مردم را در هر کوی و برزن به دار می کشند تا ز انبوه اجساد کاخ قدرتشان را بر افرازند.
کی از فعالان دانشجویی به کمپین بین المللی حقوق بشر درایران گفت که دانشجویان دانشگاه صنعتی بابل در روز دوشنبه ۱۷ اسفند مراسم اعتراضی با تعدادزیادی از دانشجویان برای بدرقه ی او و ایمان صدیقی دیگر دانشجوی زندانی این دانشگاه برگزار کردند.محسن برزگر پیش از معرفی به زندان نامه ی سرگشاده ای به دانشجویان دانشگاه صنعتی بابل نوشته است
همواره بدان زندگی زیباست، جهان زیباست و انسان خود آفریننده ی تمامی دنیاهاست، همه را دوست بدار و همه را ببخش، همه آنان که دوستت می دارند را ببخش، حتی آنان که قربانیان راه آزادی را معدوم نه مرحوم می دانند را ببخش، حتی آنان که از برای قدرت خویش مردمان را به دار می کشند را ببخش، آنگونه زندگی کن که گویی هر لحظه ی این زندگی تا ابد تکرار می شود، از آن لذت ببر و آزادمنشانه آن را بساز، علیه دشمنان آزادی بجنگ و لیکن حتی دشمنان آزادی را نیز ببخش.
من , سالهاست که رنجی در ژرفنای وجودم ریشه دوانده است , رنجی ابدی , رنجی که هستی با تمام وجود خویش آنرا بر دوش من افکنده است , نمی دانم اگر انسانها نبودند , تا انسان را دوست بدارم , چگونه مرا توان تحمل این رنج بود , رنجی که هر انسان در لحظاتی از تنهایی خویش بدان پی می برد , عده ای آنرا فراموش می کنند , عده ای ایمان می آورند , عده ای خود را نابود می کنند و عده ای نیز همچو من درمان درد را در رقم زدن چندین باره ی سرنوشت هستی خود می یابند و دوست داشتن انسانها , که داستان عجیبیست این عشق به انسان , و این داستان تا جهان زیباست , تا زندگی زیباست , تا ابد , تکرار می شود.
من تا زنده ام بر این امیدم که روزگار یاس و درد ما , روزگار سیاهی , روزهای دروغ برای زیستن , روزهای تاریکی نیز روزی به پایان می رسد.
محسن برزگر
۱۸ اسفند ۱۳۸۸ خورشیدی


این روزها : شادی شادی دست و شادی

1

وای خدایا من تنبل شدم یا این دقیقه ها هستند که با من سر جنگ برداشتند و من هم که عمرا کم بیارم ایضا با این ها سر جنگ برداشتم؟ امروز اومدم تاریخ پست قبلی رو نگاه کردم و دیدم تقریبا یک هفته از آخرین پستم می گذره واقعا یک لحظه بدنم لرزید و مو به تنم سیخ شد که ای خدا این قافله ی عمر عجب می گذرد و قافله سالار هم مثل اینکه حالا حالا ها تصمیم "هشششششششششش" گفتن و کشیدن افسار مراکب قافله رو ندارد و ما هم دیگر چاره ای نداریم . و این گونه شد که با تموم دل مشغولی ها و سر مشغولی ها در حالی که 20 دقیقه بیشتر تا تحویل دومین "کامپیوتر اساینمت" دکتر بی شعور جانور صفت " زین العابدین نوابی شیرازی" نمانده فهمیدم این جگر دیگر تحمل دندان ندارد و انگشت ها را روی کیبور ول دادیم ول دادنی ! و در اندیشه ایم که روزگار این گونه نبوده و این گونه هم نخواهد ماند.

2

روز پنج شنبه که مصادف با ولادت دو معصوم که اولی بنیان گذار دینت باشد و دومی بنیان گذار مذهبت و تو مجبور باشی برای "فاکین تایم رجیستر" 8 صبح مهمانت رو تنها بگذاری و بری سر کلاس و 2 ساعت و نیم توی صندلی در حالت نشسته بخوابی... و بفهمی جمعه هم برای ارائه پروژه ای که نمی دونی اصلا چیست ( و برای بدست آوردنش باید دست به دامن و هزار جای دیگر آقای هانی بشوی) باید در دانشگاه کوفتی سر کنی  ، دیگر چه مهم است که از کلاس بیرون می آیی کیک و آبمیوه به عنوان صبحانه روی میز استاد چیده باشد ؟ تو فحش خوار و مادر را روانه استاد و زن مکزیکی اش می کنی . تازه اگر بفهمی برای یک درس کوفتی دیگر هم باید شنبه پروژه تحویل دهی دیگه آن موقع است که با "اموشن" های "یاهو" مسابقه می گذاری که کدامیک در نشان دادن حالت تعجب و بهت و نفرت و عصبانیت موفق ترید و در آخر وقتی می فهمید همه این ها را یک بیلاخ گنده به زمین و زمان و خودتان نشان می دهید و با بچه ها می روید از ونک تا تجریش هر چی مغازه زنانه و مردانه هست دونه دونه چک می کنید و چند دقیقه قبل از تحویل به جای اینکه یک نگاه کوفتی به اون همه چرت و پرت بیاندازید می آیید این جا و این همه چرت و پرت می نویسید و یکی از کمترین "بک اسپیس" دار ترین نوشته ها زندگی تان را می نویسید . خلاصه از این جا از هانی جواد سجاد و خانواده محترم رجبی تشکر می کنیم یعنی مراتب تشکر و قدر دانی خود را اعلام می کنیم .

3.

این نیز بگذرد درویش و چون بگذرد ، غمی نیست .

نیم ماه دیگه عیده ها . من نمی خوام این روز های خوب و خوش و باحال قبل عید تموم شه!!!!!!!!! دوس دارم این روز ها رو خب !!!!! به هر حال بوی گند عید از همین الان بلند شده

غیبت صغری

1.

وای ، نزدیک به 18 روز میشه که تقریبا پای کامپیوتر ننشستم ، یعنی درست حسابی ننشستم .  تعطیلات بین دو ترمی که وجود نداشت اما برای انسانی که عاشق ایام بعد از امتحانات بهمن تا آخر اسفند هست این روزها یعنی روزهای فوق العاده که شکر خدا همه اش به خوش گذرانی و خوشی می گذرد و حتی اگر کار خاصی هم نکنم باز هم حس خوبی دارم و دوست ندارم با دانشگاه رفتن و درس خواندن و این مزخرفات الکی خرابش کنم . برنامه این ترم هم مثل ترم قبل سه شنبه تموم میشه و من می مونم و این همه خوشبختی که محاله و همه ی دوست های خوبم که در کنارشون بهم کلی خوش می گذره و کلی حس خوب و قشنگ و مثبت بهم میدن.

2.

برای چند روز شمال برنامه ریزی کرده بودم : خواب کتاب کباب خواب کتاب کباب که البته از خوب روزگار از کتابش کم کردیم به کباب و خوابش اضافه کردیم . کلی هم فیلم ایرانی دیدم . " پستچی سه بار در نمی زند" ، " کنعان" (که وسط سی دی دوم خش داشت و گندمان زد به حالمان) ، "دل خون" ، "حس پنهان" ، چون نظرم در مورد "کسی از گربه های ایرانی خبر ندارد" زیاد مساعد نبود یکبار دیگه نشستم و نگاه کردم و خلاصه یکهو کلی دز فیلم ایرانی خونمون رفت بالا و چهارشنبه هم با دوستان رفتیم "به رنگ ارغوان" که من خوشم اومد و از اونجایی که با دوستان رفته بودیم تمرکز من یکی در اون حد که دوست داشتم نبود یکبار دیگه این هفته سه شنبه میرم چون سه شنبه ها نصف قیمت هست و من هم با این اوضاع مالی به شدت از هر چیز نصف قیمتی استقبال می کنم.

3.

من کتاب "خرمگس" رو خیلی رو دوست دارم و این رو بار ها گفتم و به همه دوستانم پیشنهاد می کنم این کتاب رو . نمی دونم چه حسی هست اما خیلی دوست دارم کسایی که دوستشون دارم این کتاب رو بخونن و ازش لذت ببرند . وقتی هم که به من می گند که این کتاب رو به پیشنهاد من خریدند خیلی خوشحال می شم . در هر صورت یکبار دیگر از همین تریبون به مردم غیور و شهید پرور دوست دار کتاب اعلام می کنم این کتاب رو بخونید ، حتما !

پی نوشت : من یک حشره خوشبختم ، چه زنده باشم و چه مرده

4.

حس خوبیه که بعد از یک مدت حالا نه چندان طولانی که نیستی بیای و ببینی دوستانت تو "فیس بوک" اومدن و رو "دیوار"ت جویای احوالت شدند و دلیل غیبتت رو پرسیدند و با این که سعی می کنم برام مهم نباشه اما از این که غیبتم حس شد علی رغم تلاش روشنفکرانه اون ته مه های قلبم احساس خوبی بهم دست داد.

5.

پی نوشت : کلا از اینکه "هردمبیل " بنویسم ناراحت نیستم اما از اینکه نوشته های هردمبیل رو تو بلاگ پست کنم زیاد حس خوبی ندارم ، اما به هر حال ما که از سهمیه غیبت صغری خودمون استفاده کردیم و دیگه خدا نیاره اون روز که بانگ رحیل به گوش برسه و صدای الرحمن بلند شه و ما غیبت کبری مون رو شروع کنیم.