سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

این تراختوری های مدعی

 می­دونم که امکانش نیست اما کاش یک دستگاهی بود تا اندازه­گیری کنه که دوشنبه شب ها ملت چقدر شبکه­های ماهواره­ای رو نگاه می­کنند؟ تا وقتی که برنامه جالبی مثل "نود" با مجری فوق­العاده­ای مثل "عادل فردوسی­پور" وجود داره کسی دلش میاد چیز دیگه­ای نگاه کنه؟

جدای همه این بحث­ها برنامه امشب به معنای واقعی کلمه عاااااااالی بود...فردوسی­پور خیلی قشنگ تمام تبلیغات و تهمت­هایی که علیه­اش بود رو دستمایه قرار داد تا هم ما رو بخندونه و هم ترک­ها رو هم یک چند لحظه­ای به فکر واداره. وقتی نشون داد اون همه "عادل عادل نیست" و "تحریم نود" واین حرف­ها واضح بود یک چیزهایی تو چنته داره.اگر برنامه امشب رو ندیدید تکرارش رو حتما حتما ببینید تا شما هم از خنده روده­بر بشید.فردوسی پور شروع کرده بود از اول اول سیستم اس ام اس ایران رو توضیح می داد خلاصه فردوسی پور بهترین بود! من فقط چند تا تیکه از مصاحبه ها رو می­گم(سعی می کنم تا جایی که یادمه عین این جمله ها رو بنویسم)

1.        ما پرطرفدار ترین تیم آسیا هستیم و باید سعی کنیم تا چند سال آینده پرطرفدارترین تیم جهان بشیم که میشیم.

2.       مرد تراکتوری : آقا 100 هزار نفر اومدن ورزشگاه ( جایی که ماکزیمم 80 هزار تا جا بشن) اینا هر خونواده ای 3 تا مسج بزنن میشه 300 هزار تا. مصاحبه کننده میگه خب تقریبا هم 3 میلیون نفر شرکت کرده باشند همین میشه دیگه... مرده : ممممم خب دلیل نمیشی که..این همه آدم یعنی هیچی !!!

3.       اصلا پرسپولیس پرطرفدارترین تیم این آقا فردوسی­پور چرا آمار رو نگاه می­کرد می­خندید؟ ها؟؟؟؟

4.       جوان تراکتوری : آقا حق ما رو خوردن –مصاحبه کننده: خب چرا؟شما فکر می­کردید چقدر رای بیارید؟ - جوان : ما حداقل بالا صد درصد  مصاحبه کننده با تعجب: صددرصد که دیگه نمیشه خب – جوان : (در حالی که فهمیده سوتی داده) مه ولی خب 51 درصد که طرفدار داریم

 

گزینه های 5 و 6 و اصولا تراکتوری ها با مقوله ای به نام درصد بیگانه بودند

5.       شما در نظر بگیر اول برنامه ما 15 درصد بودیم یه کم  بودیم یهو شدیم 13 درصد تا آخر برنامه هم 11 درصد...آخه این امکان پذیره؟؟؟ کم که نمیشه؟؟؟؟ باید زیاد میشد هر چی از برنامه می گذشت ...مثلا 18 درصد می­شد بعد می­شد 20 درصد

6.       یکی به من بگه تراختور همش 11 درصد؟؟؟؟؟ این همه تماشاگر رو اینجا رو نمی بینید؟؟؟؟ اینا خودشون حداقل 30 40 درصد می­شن  - مصاحبه کننده: 30 40 درصد چقدر می­شن؟  - ممممم میشن دیگه ...30 40 درصد میشن ، همین اینا حداقل 30 40 درصد می­شن دیگه

7.       منچستریونایتد هم اندازه ما طرفدار نداره...دیگه چه برسه به پرسپولیس

فراز کمال وند که از همه بهتر بود(من اصلا از این آدم خوشم نمیاد ..از همون وقتی سعی می کرد با چاپلوسی و چرب زبونی تبریزی ها رو خر کنه و خودش رو خیلی با تعصب نشون بده و از اون سمت میره با صنعت نفت قرار داد ببنده مخصوصا بعد از تهمت هایی که به فردوسی پور زد...واقعا آدم یک ذره فهم و شعور داشته باشه میتونه بفهمه فردوسی پور چه طور آدمیه) :

8.       ما 40 میلیون ترک تو کشور داریم که همشون از بزرگ و کوچیک مرد و زن طرفدار تراکتور هستند ( ما نفهمیدیم کشور ایران رو میگه یا کشور آذربایجان و ترکیه و جاهای دیگه منظورشه ...البته خب میگن فلانی ترکه رو به حساب ترک بودن طرف گذاشته... یه سری قومیت ها بودن میگفتن اگه لیسانس بگیرن تازه میشن ترک...لیسانسه های اون قومیت ها رو هم حساب کرده...)

پی نوشت 8 : من یه تعبیری واسه بچه هامون مطرح کردم که درسته برق سخت ترین رشته هست یا میگن صنایع گلابی و مغز متالی!! و معدن رو دست می­اندازن اما مثلا من متالیه برقی ها حساب میشم... محمدقمی (بچه خرخون م.شیمی ها ) میشه برقی م.شیمی ها...یا حسین جمشیدی معدنی صنایع ها و این طوری...الان هم این ترک فارس ها و ترک لرها و ترک عرب ها و ... رو هم ترک حساب کرده...ترک ترک ها هم که ماشالله کم نیستن به توان می رسند دیگه

اصولا تراکتوری ها در مورد این که اگه 60هزار نفر تو گرما و سرما برید ورزشگاه و تیم تون رو با تمام انرژی تشویق کنید و هرچی زور دارید بزنید باز هم تا وقتی ورزشگاه ها فقط مردونه هست این 60 هزار تا عمرا 61هزار تا نمی­شید توجیه نشده بودند و فکر می کردند با صدای بلند تشویق کنند زیاد میشند.

9.       آقای فردوسی پور من خیلی شما رو دوست دارم من بارها و بارها با شماره ************ به شما مسج زدم و نمی رسید و ( از این حرف ها )    - فردوسی پور : ما شماره ایشون رو چک کردیم ، ایشون 8 بار شرکت کردند در برنامه و به شماره 3 رای دادند که خب یک بارش محسوب شد و 7 بار دیگه جز غیرقابل قبول می­شد طبیعتا و البته شماره های ***** و *** و ******* رو هم که "میلی" با همین مضمون به ما زدند چک شده و اولی 12 بار شرکت کرده بود و دومی 9 بار

خلاصه حافظه ام از این بیشتر یاری نمی­کنه اما اگه شما هم چیزی دیدید و من از دستم در رفته تو کامنتها بگید تا زیر اضافه کنم


پی نوشت: اضافه شده ها توسط شما


    ۱۰. شما خودتون قضاوت کنید ..۱۰ دقیقه از نظرسنجی نگذشته بود پرسپولیس ۵۰ درصد بود ...یعنی ۱۰ دقیقه هم نگذشته بود ( بنده نمی دونست درصد اصلا چی هست) با تشکر از علی آرزومندی

    ۱۱.لبته فهمیدم خیلی هاشون هم با کلمه نظر سنجی بیگانه بودن:)) یکی گفت من 5 خط ایرانسل دارم با همهشون اس ام اس دادم فقط 3تاش دلیور شد :))  با تشکر از مهیار

 

برنامه ریزی پسا امتحانی

 

از بچگی یک عادت خوبی داشتم و اون این بود که موقع امتحان ها که می­شد از همون روز اول که می­رفتیم تو فاز امتحان و دستمون از دنیا کوتاه می­شد شروع می­کردم به برنامه­ریزی برای ایام فراغت از امتحان و راهنمایی بودم که به این نکته پی­بردم که هیچ­کدوم از این برنامه ریزی­ها بعد از امتحان ابدا مطرح نیستند و اون موقع یک سری مسائل خاص دیگه اهمیت پیدا می­کنند اما حس برنامه ریزی امتحانی چیزی نیست که دست من باشه و ناخودآگاه به ذهنم میاد و یک حس خوبی بهم می­ده و واسه همین تصمیم دارم حالا که فقط یک امتحان مونده و داریم به ایام فراغت از امتحان نزدیک می­شیم کارهایی که از ابتدای امتحانا روش حساب کردم رو فهرست کنم

0.کار : خلاصه ما هم شاغل شدیم و استخدام شدیم و قرار شده از بعد امتحان ها بریم سر کار و اگر خدا قسمت کنه عمله ها و کارگر ها و خدمات و مهندس و دکتر و خلاصه همه رو بذارن زیر دست ما و چپ برن راست بیان و ما رو آقا مهندس صدا کنند و من هم ادای این مهندس های عصبی و دقیق رو در بیارم تیریپ "گلزار" تو " آتش بس" (البته نه با اون ضایعگی و تصنع) از در که میام تو به همه چی گیر بدم و بپیچم به پای همه و خلاصه کلی آرزو ها واسه خودم دارم ردیف می کنم

پی نوشت: شتر در خواب بیند پنبه دانه ، گهی لف لف خورد گه دانه دانه

1.ورزش : در مورد رژیم و ورزش و این که تا جوونیم هیکل رو هفت کنیم که دو سال دیگه که هیکلمون خود به خود هشت شد حسرت این روز ها رو نخوریم و از اونجایی که قبلا در مورد  اضافه وزن و تبعات اون نوشتم بعد از امتحان ها یک برنامه ورزشی منظم و خوب رو شروع می کنم که تا تو مهمونی های عید من رو با جاستین تیمبرلیک و جود لا اشتباه بگیرند.

2.سریال : چند مدتی هست که دیگه فیلم ارضام نمی کنه و حس فیلم دیدنم یهو پرید. همیشه استدلالم این بود که من سریال هایی مثل “lost” و امثالهم رو نمی بینم چون تو همون زمانی که دو سه قسمت رو ببینم می تونم یک فیلم درست درمون پدر مادر دار نگاه کنم و از این حرف ها که حالا همزمان حس فیلم دیدنم پریده و در عین حال حس سریال دیدنم شکوفا شده  و خلاصه “lost” , “prison break” , “24” , “californication” , “heroes”   , “ friends”  رفتند تو لیست انتظار و حالا ایشالله ترتیب همشون رو یک جا خواهیم داد

پی نوشت : در راستای جامع عمل پوشوندن به برنامه ها قسمت اول “ friends”  رویت شد و تا ادامه شب شاید یک قسمت دیگه هم ببینیم

3. مطالعه : فعلا همون کتاب هایی که اون سری گفتم و قرار بود بخونم تو این امتحان ها رو دستم زاییده و "این مردم نازنین" کیانیان و " به خاطر یک فیلم بلند لعنتی " داریوش مهرجویی که کلا لاشون باز نشده اما "دنیای سوفی" نرم نرمک به نصف رسیده و یک کتاب "هدهد میرزا"  هم به این جمع اضافه شده و حالا ترتیب این ها رو هم خواهیم داد.

پی نوشت : واسه مایی که " دایی جان ناپلئون " را 9 شب شروع کردیم و 3 بعد از ظهر فردا تمام کردیم جالبی داستان و نثر روان نویسنده باشد ما جان که سهل است همه چی مان را می دهیم تا مطالعه کنیم آثار مذکور را. مطلع هستید که چند صفحه هست بی پدر این کتاب آقای پزشکزاد دیگر؟؟ راستی اگه کتاب خوبی می دونید معرفی کنید حتما ، اگه خودتون دارین بدین بخونم پس می دم ، بابا پول ندارم یه کمی از این سعید یاد بگیرید

4.سینما و تئاتر : خیلی وقت است این کک سینما افتاده به جان ما و جدیدا هم مطالب جالبی که در مورد تئاتر می خونم علاقه ام رو بیشتر کرده تا برم و یه سرکی بکشم و ببینم چه طوریاس این تئاتر. یکی مانده به آخرین تئاتر ما بر می گردد به  6 سالگی که نقش "سلیمون" رو در تئاتر "سلیمون بچه خوب کرمون" اجرا کردم و فهمیدم نقش اول بودن چه حس خوبی است و آخری اش بر میگردد به "خرده جنایت ها زناشوهری" نوشته "اریک امانوئل اشمیت" که نوید و بهار بازی می کردند و حمیدرضا کارگردان بود و ما هم کمک کمی می کردم البته منظورم از کم خیلی کم هست و خلاصه  کک این تئاتر هم فعلا به جونمون افتاده نافرم

5. قرآن : به عنوان یک بچه ­ی مسلمان و معتقد خیلی حیف است که روی این کتاب مسلط نیستم تا هر کسی از هر جایش خواست آیه ای در آورد و چماق کند و بکوبد بر سر ما و ما ببینیم ای داد بیداد چاره ای نداریم جز تمکین. در ضمن من خودم با آیه های قرآن خیلی حال می­کنم و سعی می کنم و ایشالله خدا توفیق بده که بتونیم (تسلط تو سرمون بخوره) یک دور قرآن رو با دقت تفحص کرده باشیم

6.سایر موارد : خواب ، تولد دوستان و در صدرشون آقا مهیار تو بهمن ها و کلا بهمن و اسفند، الافی ، خیابون گردی ، ماشین بازی ، دور دور

پی نوشت :  به علت مشکلات شدید مالی بند 4 و سایر بند هایی که مشکل مالی ایجاد می کنند از برنامه خط می خورند. و خلاصه ما سعی کی نیم یک جور بی خرجی این مسائل رو سر و سمامون بدیم

این روزها:سرما خوردگی ماشین۳ توهم پوکر

امروز می خوام یک کمی پراکنده بنویسم بلکه این فکر مشوش ­ام یک کمی آروم بگیره

0.

به شدت سرما خوردم و صدام و گلوم و بینی ام و خلاصه گلاب به روتون همه­ی مجرا های ما یک جوری گرفتی پیدا کرده که البته با توجه به نوع مریضی این گرفتی بعضا در یک سری جاها بیشتر­ه و خب طبعا یک سری جاها کمتره و البته ناگفته نماند از اونجایی که خواسته قانون بقای گرفتگی رو نقض نکنه این بدن بالکل یک سری جاها رو ول کرده و ما مجبوریم خودمون دائم حواسمون باشه که کار دستمون نده.

برای یک انسانی که سرما خورده چند چیز مهمه : استراحت ، غذای خوب که غذای خوب به دو بخش تقسیم می شه که یکی میوه و ویتامین و این چیز هاست و یکی دیگه سوپ و مرغ آب­پز و این مدل چیزا و در نهایت مایعات گرم و فراوون : ایام امتحاناته و از استراحت خبری نیست ... سوپ و مرغ آب­پز و اینا هم که قربونش برم باز هم نه وقتش هست و نه حسش و در ضمن با همون فرمول استراحت هم تناقض داره..می مونه بریم یه پرتقالی لیمویی چیزی بخریم خلاصه مواد مفید و این قبیل این چیز ها که با وضع مالی­ای که الان دارم به هر حال مردن ترجیح داره تا پول خرج کردن... و نتیجه این شده که ما دو دستی چسبیدیم به بخش مایعات گرم و فراوون­ش و فقط داریم چایی می خوریم و چایی می خوریم و گلاب به روتون دستشویی میریم تا فردا که امتحان رو بدیم و به بهونه سر زدن به خواهر عزیز بریم خونشون و اون بیچاره هم که حال و روز من رو ببینه دیگه عمرا بذاره  تا حالم خوب نشده از اونجا برم و ان شاالله تمام فاکتور های سلامتی تامین میشه.

1.

دیشب یه چند مدتی بارون اومد و من به این نتیجه رسیدم : چه هوای بارونی ای - چه هوای دو نفره ای... -کاش الان یکی بود من عاشقش می شدم بعد هم می رفت پی کارش

2.

برای امتحان فردا نیاز شدید به " اکستازی" و " ماری­جوانا" و کلا "دراگ" و هر چیز توهم زای دیگه ای شدیدا احساس میشه...مهندس نبوی که کلا خودش و شخصیت­ش رو محور j  قرار داره و نتیجه این میشه که فردا توهم توهم توهم ت و ه م فقط به کارت میاد

3.

دلمون خوشه که درس می خونیم و در عین حال یک سایت پوکر پیدا کردم که از معروف ترین سایت های پوکر دنیاست که گاهی هزاران هزار نفر دارند آنلاین بازی می کنند و مهم نیست که امتحان ماشین 3 داشته باشی یا هر چیز دیگه ای ، مهم اینه که پوکر تنت اگه کم شه و بطلبه دیگه هیچ چیزی جلو دارت نیست و یک­هو به خودت میای و میبینی و 3 4 ساعت نشستی پاش. در هر صورت اگه پایه پوکر هستید برید اینجا..اولش 1000$ بهتون میده و با این پول باید بازی کنید اگه پولتون رو ببازید تمومه...یعنی فکر نکنم اگر ببازید مثل پوکر فیس بوک باشه که هر چند روز یک کم بهتون بده ...مطمئن نیستم البته حالا شما سعی کنید که نبازید.

پی نوشت : دوستانی که به پوکر علاقه مندند خبر بدهند تا در پایان امتحانات دور هم جمعی شویم و یک بازی­ای بکنیم که مردیم از بس با شخصیت های مجازی بازی کردیم


پی نوشت بند ۱ :

پی نوشت: ننوشتم اون عاشق من می­شد و می­رفت پی کارش به دو دلیل یکی اینکه همین الان هم ملت عاشق منن و دوم این که چون آخه کسی که عاشق من شه که دیگه ول نمی­کنه!!!!!(اسمایلی گه خوری اضافه)

 

 

 

 

مبانی کارآفرینی یا استاد عزیز دهنت رو باز کن بگو آ

فردا امتحان " مبانی کار آفرینی " دارم و خلاصه ایام امتحاناته و این روز ها ما کون به کون امتحان داریم و چنان در بحر امتحان ها مستغرقمان کرده اند که نه تنها دامنمون از دست برفت فهمیدیم سایر متعلقات خفای دامن رو هم کشیدند روی سرمون و ما مونده ایم و حوضمون. اما همه این ها یک طرف این امتحان " مبانی کار آفرینی" هم همون طرف و نکته بد ماجرا آن جاست که ابتدای ترم که ما این درس اختیاری را اختیار می کردیم تجربه درس شیرین " اصول و مبانی مدیریت " که جلسه ای سر کلاس نرفتیم و نمره­ی بیستی هم گرفتیم زیر زبانمون و لای دندانمون و خلاصه هزار و یک جای دیگمون مونده بود و فکر می کردیم اگر همه­ی درس ها یک طرف باشند که قاعدتا آن طرف ،طرف خصم است،این مبانی کار آفرینی  حداقل دیگر طرف ماست و از این بابت خیالمون راحت بود اما زهی خیال باطل . همان روز که دیدم این جقله بچه استاد این درس شده و با چه افاده ای صحبت می­کند و از خاطرات کانادا و امریکایش می گوید کفری شده بودم و خواستم بگم که جوجو تو از شاه­عبدالعظیم عمرا  پایت را آن طرف­تر گذاشته باشی و البته نگفتم. بماند که چه قدر قر و فر برای ما اومد و کم مانده دونه دونه ما رو ردیف کنه برایش استریپ­تیز بزنیم و الان که فکرش را می کنم کاش مجبورمان می­کرد استریپ تیز بزنیم تا به همان بهانه ببیند که ما تخم هایمان گنده تز از آنی است که برای ما خط و نشان بکشد، حداقل من نه اما مال سعید با این همه هیکل کت و کلفتی که دارد اقلا هست دیگر. حالا برای امتحان پایان ترم کتابی معرفی کرده به این کلفتی ( برای تصور بهتر دو دستتان را به عرض شانه باز کنید)... بهش میگم آخه استاد این چه کتابیه دیگه و جواب میده آخر ترم می خواهید بخونید همین میشه دیگه ، طول ترم باید بخونید و من در حالی که انگشت وسطم رو سعی می کنم توی جیبم کنترل کنم میگم خب حالا شما یک لطفی کنید و میگه نمی شه دیگه باید می خوندید و من همچنان سعی در کنترل دست و زبان یک" برو بابا دلت خوشه فکر کردی حالا چه درسی هست" غلیظ می گم و برو بابا اش رو چنان می کشم که حداقل چهار تا فحش خواهر مادر بیارزد و قبل از اینکه بنده رو از اتاقش پرت کنه بیرون خودم میام بیرون و با خودم می­گم برگردم برم بهش بگم " استاد عزیز الان بگم گه خوردم خیلی دیر شده؟ "

آخه استادی که از اولین جلسه بیاد و داستان بگه و یه مشت بحث بی در و پیکر راه بندازه... کسی که ندونه بزرگ ترین کارآفرین های دنیا با سرمایه های کم شروع کردند و ایده هایی که خودش مطرح میکنه حداقل 70 80 میلیون سرمایه می خواد ... کسی که به جای کار خودش رو با معرفی sir Richard branson  شروع کنه یا حداقل یه کم توضیح در مورد زندگی منش و زندگی کارآفرین های بزرگ صحبت کنه بیاد گل واژه هایی در مورد کپی جزوه و دلالی بگه و بیشترین اصطلاحی که بلده حواب سرمایه باشه...اخه من واقعا نمی دونم به ایشون چی باید بگم...وقتی ازش خواستیم در مورد تجربه کارآفرینی خودش صحبت کنه در مورد شرکتی با سرمایه اولیه 1 میلیارد تومن شروع کرد به تعریف کردن که واقعا می­خواستم بگم استاد عزیز دهنت رو باز کن بگو آآآآ...

خلاصه ما که تا جایی که تونستیم این استاد عزیز رو اذیت کردیم و سر به سرش گذاشتیم و تو چشماش نگاه کردیم و ایده های مسخرش رو به روش اوردیم،از دیکتاتور تا نفهم خطابش کردیم و...استاد با جنبه ای هم به نظر نمی رسید و اگر چیزی نمی گفت چون در آن جو زورش نمی­رسید..دیگه انتظار نمره نداریم ...ولی در آخر اقدام شرورانه وقتی مطلع شدم خودش سر جلسه نمیاد و امتحان ترم قبلش " اپن بوک" بوده قرار شده با بچه ها هماهنگ کنیم که به مراقب بگیم که امتحان این سری هم "اپن بوکه" و با چنان یکپارچگی و اعتماد به نفسی بگیم که ذره ای شک به خودش راه نده... خلاصه خدای بزرگ خودش این رو هم بخیر کنه

موش کشون

پیش نویس:اگر فکر کردید توصیف کشته شدن یک موش کوتاه ممکنه باشه اشتباه می کنبد

تو اتاقمون تو خوابگاه چند روزی بود که سر و کله یه مهمان نه چندان نا خوانده پیدا شده بود.یه مهمون گوگولی کوچیک که از فرزترین موش هایی بود که تا حالا دیده بودم.پارسال هم 4 تا موش شکار کرده بودیم و از اون موقع تا حالا سر و کله موش جدیدی پیدا نشده بود گویا. خلاصه تله موش پارسالی رو دراوردیم و یک تکه خیلی گنده پنیر گذاشتیم توش و تله رو زیر تخت گذاشتیم. این تله موش­ه این­طوری هست که یه قفس مانندی­ه که طعمه رو توش میذاری و به این طعمه یک تسمه مانندی وصله که موشه بنده خدا تا طعمه رو میکشه که گاز بزنه تسمه کشیده میشه و در قفس بسته میشه و همه حسنش هم به اینه که موش رو زنده میگیری خلاصه چند مدتی سرت رو گرم می کنه.خلاصه تکه گنده پنیر رو گذاشتیم و فردا که سراغ تله رفتیم دیدیم موش عزیز همه پنیرها رو خورده و یه آبم روش.کاشف به عمل اومدیم که تله درست حسابی تنظیم نشده بوده و حالا هم دیگه پنیری نداشتیم که به عنوان طعمه بگذاریم.نه تنها پنیری نداشتیم گردو و بادوم و کلا هیچ چیز موش دوستی نداشتیم و در ضمن نمی دونستیم موش چی دوست داره و این هایی رو هم که می دونستیم بیشتر تو فیلم ها دیده بودیم وگرنه من به شخصه فکر کنم موش برنج و نون قوت غالبش باشه. یک دونه خرما گذاشتیم و دعا دعا می کردم که این موشه این بار دیگه گیر بیفته وگرنه با این ترتیب که ما داشتیم تغذیش می کردیم دو هفته ای هم سایز من می­شد. خلاصه فردا دیدیم که گویا از خرما زیاد خوشش نیومده اما از اونجایی که ماهم چیز دیگه ای نداشتیم نمی تونستیم کاریش کنیم.به قول بابا بزرگم که هر وقت بچه هاش غذایی رو دوست نداشتن و نمی خوردن می گفت کاریش نداشته باشین گشنش که بشه دیوار بذاری جلوش هم می خوره در مورد آقا موشه ( این که آقا از رو سند حرف می زنم از خودم در نمیارم ها) هم همین سیاست رو در پیش گرفتیم و خدا روشکر غروب نشده صدای تق!!!!! یعنی موشه افتاده تو تله . بعدم فهمیدم که واقعا خرما دوست نداره و مثل اینکه اون رو هم می خواسته تست کنه فقط چون تا همین الان که بردیم و ترتیبش رو دادیم لب به خرما نزده بود و البته شب باید میدیدن شیرنی دانمارکی رو با چه ولعی میخوره.دم باریک و خیلی درازش ، اون نگاه معصومش، اون پوست خوشگلش ،اون همه لوندی محاله یادم بره.

خلاصه بعد از یه روز اسارت تصمیم گرفتیم از این بلا تکلیفی نجاتش بدیم و از اونجایی که موش ها رو دو کیلومتر اون ور تر هم ول کنید خونشون رو پیدا میکنند تصمیم به کشتنش گرفتیم . موش هایی که تا حالا کشته بودیم

1.انداختیمش جلو گربه و این گربه های کوی هم این قدر بی خاصیت و ابله هستند که از دستش در رفت.

2.کلی اسپری پیف پاف زدیم و وقتی کاملا نیمه جون شد انداختیم جلو گربه. گربه با موش نیمه جون یه کم بازی کرد و یه کم ور رفت و موشه هم گویا تکون های گربه واسش یه شوک بود و هوای تازه بش خورده باشه نیمه جون شروع کرد به فرار کردن و رفت و گربه الاغ هم که آبرو هرچی گربه و پرشین کت رو برده بود این رو هم نتونست بگیره.

این دومی و اون سومی و چهارمی رو بچه ها شخصا کشتند چون دیگه به گربه ها اعتمادی نبود.

حالا باید فکر میکردیم این موش رو چطوری بکشیم.گزینه گربه که منتفی بود. یه راهی هم میخواستیم باشه که هم بدون درد باشه و هم 100% نمیره. پس به این نتیجه رسیدیم که غرقش کنیم. همراه قفس رفتیم به حوضی که وسط کوی هست . پیشنهاد من این بود که به دمش یه سنگ ببندیم و پرتش کنیم تو آب که با موافقت سایرین همراه نبود. بعدم گفتم که با قفس بندازیم تو آب که در صورتی که می پذیرفتم قفس رو خودم در بیارم اشکالی نداشت که وایییی فک کن یه قفس با موش خفه شده. خلاصه تصمیم گرفتند موش روهمین طوری پرتش کنیم و این کار رو هم کردیم. هیچ وقت فکر نمی کردم موش به این خوبی و خوشگلی شنا کنه و به این راحتی هم خودش رو برسونه به گوشه حوض و خودش رو بکشه بالا البته قبل اینکه خودش رو بکشه بالا چری با چوب زد بهش و از لبه جداش کرد و من کلی سنگ گرفتم و مشغول نشونه گیری شدم و این قدر پرت می زدم که حتی نزدیکش هم نمی خورد. برا همین مجبور شدم سنگ ها رو بزرگ تر انتخاب کنم که البته باز هم نتیجه نداد و مجبور شدم سنگ ها رو بدم به "ولک" که ایشون با چنان نشانه گیری دقیقی زدند که دو تا لنگ موشه رفت هوا و دو تا تپ تپ کرد برعکس رو آب موند گاهی فقط دهنش رو باز و بسته میکرد . البته ما خودمون کلیله و دمنه خوندیم و این کلک ها دیگه قدیمی شده و حدس زدم که داره فیلم بازی میکنه . که البته گویا این طوری نبوده و راستی راستی مرده .

و این گونه بود که بدون زجر مرد این موش بنده خدا و من کلی عذاب وجدان گرفته ام و این پست را برای یادبود آن روح ملکوتی روا داشتم

پی نوشت: البته به این نتیجه رسیدیم که موشه زناکار بوده بنابراین کمی از عذاب وجدانمون کم شد.به هرحال سنگسار زناکار از مجازات های اسلامی هست که ما هم در حق ایشون روا داشتیم

بسه خستم

همه چی داره خوب پیش میره که یهو حالت گرفته می شه . منم الان حالم گرفته ه­ست، چرا شو دقیق نمی دونم شایدم می دونم و روم نمیشه پیش خودم هم این دلایل رو واکاوی کنم . اشکال نداره . از این سخت­تر هاش رو هم گذروندیم این که دیگه چیزی نیست. تصمیم دارم غصه هیچی رو نخورم، نه این دنیا رو نه این این همه آدم جاکش که دورربرت رو گرفتن و لیاقت ندارن تف کف دستشون بندازی چه برسه بخوای جهان بینی خودتو براشون توضیح بدی . این­طوری که دارم پیش می رم فکر کن خیلی زود مجبود به انزوا و گوشه نشینی شم . دل آدم یهو پر میشه و من این جور وقت ها آرزو می­کنم کاش می شد انگشت اشاره­م رو کنم ته حلق خاطرات و تفکرات و هر چی خاطره و فکر دارم بالا بیارم. دیدین آدم که بالا میاره چه حس سبکی همراه با بی حالی به آدم دست میده؟ آخ چه قدر خوب می­شد. همشو بالا میاوردم بعدش بی­حال و آروم مثل این جوجه ماشینی ها یه گوشه کز می­کردم . تا همه این چیزا یادم بره. یکی از دوستام واسم تعریف می­کرد خیلی حس بدی­ه که یه سری آدم فکر کنی بهترین دوستات هستند اما اون ها تورو به تخم خودشون هم حساب نکنند. بعد خودش گفت ولی آدم تنها باشه خیلی بهتر از اینه که یه سری دوست داشته باشه که بهش حس تنهایی بدند. کاش شب یلدا این زنبیل­ه رو می ذاشتیم بین پاهامون و درست حسابی می­شمردیم چند تا جوجه واسه آخر پاییز برامون مونده تا الان که یهو می­بینیم نه زنبیلی هست نه جوجه­ای اینجوری کپ نکنیم. نمی دونم چرا اوضاع گاهی یه طوری میشه که واسه این که حق خودتو طلب کنی باید کلی از این ور و اون ور اخ و تف بشنوی که ای بابا یارو رو نگاه، هه حقشو می خواد. الان که نگاه می کنم می بینم استعدادش رو دارم برم روانکاو بشم. از این روانکاو هایی که یکی این طوری تعریفشون می کرد:از این آدم های عوضی­ای که تو زندگی شون هزار و یک مشکل دارن و صبح به صبح سرکار و خودشون رو موفق نشون می­دن و به مشکلات ملت گوش می دن و بعدم بهشون راه کار نشون می­دن و با چنان اعتماد به نفسی این کار رو می کنن که خودشون هم باورشون میشه آدم موفقی تو زندگی هستند. این روانکاو های دیوثی که جلسه اول به مریضشون می­گن که فعلا باید همه روابطشون رو قطع کنند و تا مدتی نباید هیچ رابطه ی جدیدی رو شروع کنند و تو جلسه سوم از طرف دعوت میکنند که بعد جلسه واسه شام برن بیرون و از همون جا می خوان سنگ بنای جاکشی رو بذارن. به نظرم تو این برهه زمانی خیلی مستعد این کار هستم. خیلی سخته که واسه حقوق مسلم خودت مورد سرزنش و پوزخند قرار بگیری..اصلا هم ربطی به سیاست و سیاست بازی نداره..خیلی از همین شماهایی که اعتقاد داری تو انتخابات ال شده و بل شده (که خودم هم البته هستم) و حقت خورده شده و این حرف ها تو ساده ترین مسائل زندگی­ت نمی­تونی اخلاق رو مد نظر بدی و وقتی صحبت ازرعایت حقوق دیگران میشه کمیتت می­لنگه . به هر حال حال من یکی گرفته­س از این همه کثافت دور و برم که البته دلیل همشون خودم هستم.دنیا که همیشه اینطوری نبوده اما دلیل نداره که همیشه اینطوری نمونه.به هر حال این نیز بگذرد درویش و چون بگذرد غمی نیست

بدترین خوابی که دیدم یا چگونه مخابرات یک پاس شد

خواب برای من همیشه یک دنیای عجیب و دوست داشتنی بوده و از مرموز ترین چیز هایی که هنوز بعد از این همه پیشرفت علم و دست یابی به ورای کهکشان ها و عالم هنوز نتونستند یک کار درست درمون در مورد خواب انجام بدن. تنها نئشگی مجاز و یکی از دلپذیر ترین کار های ممکن روی این کره زمین . من خودم قابلیت این رو دارم که اگه کاری نداشته باشم ساعت ها و روز ها مدام و یه کله بخوابم . کلا دنیای خواب دنیای جالبی هست و من همیشه دوست دارم در موردش بیشتر بدونم .

نمی دونم شما خواب هاتون یادتون می مونه یا نه ؟ در مورد خودم که بستگی داره و گاهی یادم می مونه و گاهی هم نه اما خودم خیلی دوست دارم خواب هام یادم بمونه . کلا به این نتیجه رسیدم که موقعی که از خواب بیدار میشم دقیقا اون لحظه می تونم خوابم رو به یاد بیارم اما اگه در موردش فکر نکنم بعد از 7 8 ساعت دیگه چیز خاصی به یادم نمیاد . یه مدت تصمیم داشتم  یه ورق و خودکار کنارم بذارم و به محض اینکه از خواب پا شدم خوابم رو یاد داشت کنم تا یادم نره و بعد از یک ماه خواب هام رو تحلیل کنم ببینم می تونم به چیز منطقی دست پیدا کنم یا نه . البته از اونجایی که همیشه وقتی از خواب بیدار می شم که دیر شده و در حالی که دارم لباسام رو می پوشم وسایلم رو جمع می کنم و در همون حال دست و صورتم رو می شورم و یه چیزی هم می خورم این ایده ابتر باقی موند . البته شاید یه روزی این کار رو کنم.

یک سری خواب ها هستند از بچگی تا الان که همیشه تو ذهنم می موند . تو یه پست جداگانه در مورد این خواب ها خواهم نوشت ،چیزی که الان من رو یاد خواب انداخت این بود که چند وقت پیش تو خونه داشتیم در مورد بد ترین خواب هایی که دیدم صحبت می کردیم . هر کی یه چیزی گفت به من که رسید گفتم " بد ترین خوابی که دیدم این بوده که تو سایت دانشگاه در حال وبگردی بودم " و همه که منتظر بودن حداقل بدترین خواب من یه چیز عجیب غریب توش باشه پرسیدن خب این کجاش بد بوده اخه؟ منم راستشو گفتم " چون وقتی بیدار شدم دیدم سر جلسه پایان ترم امتحان مخابرات دکتر رضایی هستم " این قدر امتحان رو سخت گرفته بود و من هم دو روز بود نخوابیده بودم تا امتحان ها رو بخونم که سر جلسه چون واقعا کاری از پیش نمی بردم خوابم برده بود .  به هر حال در حالی که میان ترم رو  19 از 30 گرفته بودم و بالای میانگین شده بود نمرم پایان ترم رو 17 از 60 شده بودم . شانس اوردم که آذینی بود و این آذین یه داداشی د اشت و این داداش یه نامزدی داشت که از قضای روزگار دختر همین دکتر رضایی بود و ما واسه اولین بار و احتمالا آخرین بار طعم روابط رو تو این دانشگاه چشیدیم

پی نوشت 1 : دیگه همشهری به درد همین روزا می خوره دیگه!!!! یعنی همشهری به درد مواقع نیاز نخوره که دیگه هیچی به هر حال من از همین جا تشکر خودم رو از آذین و داداشش و عروسشون و استاد و خانواده محترم رجبی اعلام میکنم

پی نوشت 2 : بابا شوخی کردم ، این دکتر رضایی که این حرف ها سرش نمی شه ، بچه خودشم بود بش نمره نمی داد چه برسه به من ، اینا رو هم گفتم فقط که یه کم جو بدم 19+17 میشه 36 که در 2 ضرب شه میشه 7.2 از 18 دکتر هم که به 9 ها 10 می داد و امتحان ما رو هم خیلی سخت گرفته بود و حتما نموداری در کار می بود و 2 نمره تکالیف رو اگه  می گرفتم 9.2 میشدم و خلاصه یعنی ما خودمون کلی زحمت کشیده بودیم تا مخابرات 1 رو پاس کنیم

پی نوشت 3 : ترم بعد اعلام کردند بین گرایش های برق فقط قدرت می تونه مخابرات 1 رو بر نداره و مخابرات عمومی برداره و اتفاقا دکتر رضایی از همون ترم دیگه مخابرات عمومی درس نداد و فقط مخابرات یک رو ارائه می کردند