سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

تولد خانوم شین : شینولوژی

1.

بارون به شدت به شیشه می زند. سقف ساختمان 6 کوی دانشگاه تهران برخلاف مسئولانش که نم پس نمی دهند در بعضی مواقع همچین شرشری می کنند که بیا و ببین. امشب برای من شبی عادی نیست، شب ولادت باسعادت منجی دو عالم بنده، خانوم شین است و البته قسمت نبود که در این شب بابرکت بنده در جوار ایشان و ایشان در جوار بنده باشند. این شد که گفتم حداقل کاری که از دست من برمی آید این است که از همین جا براشون بنویسم و البته الان که دارم می نویسم می فهمم چقدر سخته از عزیزی نوشتن. همش مطمئنی که نمی تونی آن طوری که دلت می خواهد بنویسی و البته می دونم که خانوم شین عزیز خواهند بخشید.


2. 

این که بنده می گویم خانوم شین، فکر نکنید اسم ایشون شین است یا اینکه بنده خجالت می کشم اسم ایشون رو بگم یا شبیه این انسان هایی که خانوم سا و خانوم فا و گیس طلا و زازا و این جور چیز ها دارند ما هم خواستیم مخفی کاری کنیم و این چیزها. اسم خانوم شین، شیما است، ولی من با همون خانوم شین راحت ترم. یک جورهایی سیلابل ها که اضافه می شوند راحت تر روی صفحه نوشته می شوند و من بیشتر دوست دارم این طوری بنویسم. تقریبا همسن و سالیم و همولایتی هم هستیم. شاید یک سه چهار سالی می شود که هم رو می شناسیم و یکی دو سالی هم می شود که دوستیم.


3.

من و خانوم شین البته یک جورهایی از طریق اینترنت با هم آشنا شدیم اما از اون طریق با هم دوست نشدیم. یعنی زمینه ساز بستری شد که داستانش مفصل است ولی نتیجه این شد که می بینید. اولین باری هم که با هم چت کردیم در آخر خطاب به من گفت که " من شنیده بودم که تو خطرناکی اما اصلا این طور به نظر نمی آد، فقط یه کم زبون بازی " و این طور بود که برای اولین بار من به زبون بازی متهم شدم که البته هنوز هم نفهمیدم کجای من بدبخت به زبون بازها می خورد. اولین چیزی که خانوم شین به خاطر می آورند البته این است که بنده به ایشان گفتم که " تو چقدر نازی، چقدر ماهی، چقدر خوشگلی، چقدر خوبی، چقدر والایی، چه سری، چه دمی، عجب پایی..." که البته من بارها حضورا خدمت ایشون عرض کردم که این صحبت ها رو به کل تکذیب می کنم و البته دلیل این که ایشون چنین چیزهایی رو به خاطر می آورند فکر کنم به مواردی از قبیل مشکلات دوران کودکی،دوران نوجوانی، دوران دبستان راهنمایی دبیرستان، ته تغاری بودن، دختر بودن و شاید بیماری خاصی در آن دوران و البته این که از صمیم قلب آرزوی شنیدن این جملات از زبان من برمیگردد و البته دلیل این که بنده رو به زبون بازی متهم کردند نیز در همین جا به خوبی ریشه یابی شد.

پی نوشت این بخش : خانوم شین در هیچ شبکه ی اجتماعی حضور فعال ندارد و اصولا شاید از مخالفین این شبکه ها نیز به حساب می آیند، لطفا سوال نفرمایید. البته اصلا دلیل نمی شود به توییتر، فیسبوک و وبلاگ بنده سر نزند و گهگاه بنا بر تصمیم شخصی چشم غره ای، چیزی، به بنده نرود و "از دست تو"یی نگفته رد شود. 


4.

شینولوژی:

هر انسانی خوبی ها و بدی های زیاد و بعضا منحصر به فردی هم دارد، من که همی ی خصوصیات خوب و بد را یادم نمی آید اما سعی می کنم تا جایی که امکان دارد بی رحم بنویسم و فقط هم خصوصیات بد را بنویسم، خصوصیات خوب این قدر زیاد است که اوووووووو، حالا شاید تهش دلم سوخت چندتا خصوصیت خوب هم نوشتم


خصوصیات بد : 

خانوم شین ذاتا کمی تنبل است. شاید زحمت می کشد، زبان می خواند، درس می خواند یا هر چیز دیگری اما مطمئنم یک نوع تنبلی درونی دارد. البته فعلا نمی توانم این موضوع را اثبات کنم ولی به عنوان فکت از من بپذیرید، بعدا برایت اثبات خواهد شد


خانوم شین آشپزی تعطیل است.بدتر اینکه اندازه گنجشک هم غذا بخورد سیر می شود. یعنی غذا درست کن نیست که هیچ، غذا بخور هم نیست. دستش باشد فکر کنم حاضر هست کلا روزی یک وعده غذا بخوریم. بزرگترین بدی که خانوم شین دارد این است کدوپلو و تخم مرغ نیمرو دوست ندارد. یعنی این یکی را نمی دونم کجای دلم بگذارم. مگر می شود کسی کدوپلو نیمرو دوست نداشته باشد؟


خانوم شین مهمان که همان حبیب خدا باشد دوست ندارد. نه تنها دوست ندارد برایش مهمان بیاد، خودش هم زیاد حال و حوصله مهمانی رفتن ندارد. 


خانوم شین،بیچاره، از مشکل مالی رنج می برد. بگذارید این یک مورد را برایتان شفاف کنم. کلا مهم نیست چقدر پول داشته باشد، مشکل مالی دارد.کلا این که فکر کنید آدم ولخرجی باشد،نیست ولی نمی دانم داستان چیه که هر چقدر هم داشته باشد یا کم است، یا اگر مناسب باشد هم در کسری از ثانیه به همان کم تبدیل می شود. 

 

مطمئنم که کلی خصوصیات بد دیگر هم دارد، مگر می شود نداشته باشد ولی هر چه فکر می کنم نمی دانم چرا به ذهنم نمیرسد...قبول نیست... ولی مجبوریم با همین گزینه ها داستان را تمام کنیم ولی فکر نکنید یک انسان می تواند همین چند تا خصوصیت بد را داشته باشد ها.

5.

بنده خانوم شین را خیلی دوست دارم، گرچه شاید گاهی باشد که او این طور حس نکند (نه که این طور حس نکند ها اما ترجیح دهد که این طور نشان دهد که این طور حس نمی کند گرچه این طور حس می کند) اما حداقل من که این طور می گویم. خانوم شین هم البته خیلی من را دوست دارد ها ،حداقل من که این طور حس می کنم گرچه خودش زیاد این موضوع را بر زبان نمی آورد ولی من حس می کنم. خلاصه که گرچه یادمان دادند دوستت دارم هایمان را درگوشی و در خفا بگوییم اما کند ذهنی من مانع از یادگیری بوده برای همین خجالت و شرم و حیا هم مانعم نمی شود در شبی که تولد تو است و من به جای این که نزدیک تو باشم ، این همه از تو دورم، از همین جا، در فضایی عمومی نگویم که" دوستت دارم عزیزم".  امیدوارم همه ی اون بارهایی که باعث شدم اعصابت خورد شه ، ازم ناراحت شی، دلت بشکنه، ناراحتت کردم و همه ی چیز های بد دیگه ای که توم هست و می دونم که هست و می دونم که گاهی آزارت می ده رو ببخشی و بدونی که خیلی دوستت دارم. مرسی عزیزم.

آبان 90

1.

بعد از مدت ها دست ما روی کیبورد لغزید و تصمیم گرفتم دوباره بنویسم البته همچین تصمیمی هم نبود ... چهار تا دری وری نوشتن نه تصمیم کبری می خواد نه همت نه چیز دیگه ای ... تند تند و پشت سر هم می نویسم و شماره 1 2 3 4 5 ... هم می زنم که بخش ها از هم جدا شه و خسته نشید البته از اونجایی که این جا رو معمولا یه سری مخاطب خاص می خونند مطلب طولانی هم شه می خونند ، شاید هم نخونند ولی وااااای چقد فک می زنم


2. 

چون نشد در مورد نتیجه کنکور و اینا بنویسم رتبم شد 9 ، بعله ، شدم 9 ، بین سیستم شریف و الک قدرت تهران کلی مجادله ی فکری داشتم که در نهایت برخلاف انتظار و خواست دوستان نتیجه این شد که خونه ی 5 ساله که همون دانشگاه تهران باشه رو به قصد دانشگاه شریف ترک نکنم و همون جایی که هستم در جوار استادانی بمونم که همه به اصطلاح آشنا هستند و کلی تشویق می کردند که "امینی ، بمان" و الان وقتی سراغشون می ری قدر پشگل گوسفندان چوپان راستگو ، محمد نبی ، ارزش قایل نیستند برایت و خلاصه ما که راضی هستیم همچنان از انتخاب خودمون . رتبه 9 مون رو هم گذاشتیم لب کوزه تا نیازمندان ازش آب بنوشند و البته پارسه هم دبه درآورد و هزینه ثبت نام رتبه های تک رقمی رو تا الان که خدمت شما در حال نوشتن این سطور هستم نداده است و کلا دبه ی دبه ی دبه درآورد.


3.

مهیار هم برای ادامه تحصیل رفت مالزی. مالزی اسم یک کشور است که در ایران نیست یعنی درست است که می گویند ویزا نیاز ندار ولی گویا نیاز دارد و پول رفت و برگشت هم به تنهایی نزدیک یک میلیون می شود. ما هم که از این پول ها نداریم. تمام. کونمان پاره. داداشمان، برادرمان، عزیز دلمان، بزرگترمان، پشت گرمی مان، کس و کارمان و هر آنچه دیگر که فکر کنید رو همین طوری مفت و مسلم دادیم رفت جایی که رفت و آمدش یک میلیون می شود و یعنی هر بار که می رویم بابل کونمان پاره می شود. هر بار که می رویم منزل کونمان پاره می شود. هر بار که می رویم فیس بوک کونمان پاره می شود. هر بار که در شهر دور می زنیم کونمان پاره می شود . هر بار که زنگ می زنیم مالزی کونمان پاره می شود . هربار که زنگ می زنیم به بابا و مامان کونمان پاره می شود. کون من که الان پاره ی پاره است. تقدیر است دیگر. برادر موفق شود، کون ما پاره شود هم موردی نیست. خلاصه که کون و دل پاره شده و چاره ای هم نیست... 


4.


یکی از دوستان به صندوق پستی وبلاگ نامه زده که آقا جان تو اگر اسمت مهراز است و پسر هم هستی بیا یک مردانگی کن و یک آمار بده ما اسم پسرمان را می خواهیم بگذاریم مهراز ولی این ثبت احوال نمی گذارد که البته بنده در ایمیلی تایید کردم که پسر هستم و از همین جا اعلام می کنم که "مهراز" اسم پسر است و حاضرم برای همکاری شناسنامه، کارت ملی، پاسپورت که البته در همگی ذکر شده پسر را برای ایشان میل کنم و البته برای محکم کاری عکس خود را به همراه شومبول محترم ضمیمه کنم تا ابهامی بر جای نماند البته خواهش می کنم از این عکس استفاده تبلیغاتی صورت نگیرد و بعد از استفاده اگر عکس را دیلیت نمی فرمایند حداقل بالا تنه و پایین تنه رو جوری کپی کنند که ما فردا روز رویمان شود در روی زن و بچه مان نگاه کنیم 


5.

من هم دوباره در کوی ساکن شدم. کوی دانشگاه تهران و الان ششمین سال حضور در این مکان مقدس رو می گذرونم. البته ساختمونی که توش ساکن هستم مال خیلی سال پیش است، حدودا آن زمان ها که بابای نازنین بنده هنوز به دنیا نیامده بود و خلاصه پیری از سر و رویش می بارد. گویا دوره ای هم اردوگاه سربازان امریکایی در تهران بوده است. خلاصه کوی دیگر اون طراوت سابق رو برای من ندارد. نه از دوستان نشانی مانده و نه از هیجان اول مهر. صرفا گفتم بدونید نویسنده این سطور کجا ساکن است.


6.

می تونید توییت های من رو از : www.twitter.com/mahraz_amini   دنبال کنید... نیازی نیست که عضو توییتر باشید... صرفا کافیه همین آدرس رو وارد کنید و فیس بوک بنده هم www.facebook.com/mahraz 

این ها رو از توی آکادمی موسیقی گوگوش یاد گرفتم ها...خیلی باحاله

داستان یک سرقت مسلحانه

1. 

 دو روز که ننویسی ننوشتن مثل بختک می افتد روی کت و کولت وحالا حالا ها بلند بشو نیست که نیست . باید یک بسم الله ایی، بسمه تعالی ایی ، به نام خدایی ، سلامی ، صلواتی ، چهارقلی، ون یکادی بخوانی و بنشینی پایش و همین طوری بنویسی . ما هم اول یک بسم الله گفتیم و چهار قل خواندیم و چهار طرفمان را فوت کردیم و الان در خدمت شما انگشت روی کیبورد سر می دهیم. من ماندم و این هشت واحد ترم آخر . یک جورهایی نه حوصله خواندن دارم و نه تنگی سر کلاس رفتن و نه جرات بی خیال شدن و خلاصه خوب بهانه ای جور کردم برای لش شدن و هیچ کاری نکردن و عدم تمرکز را بهانه کردن . اصولا همیشه چیزی برای بهانه کردن است . البته بهانه کردن اصولا چیزی خوبی نیست . بهانه را باید آورد ، نباید کرد ، هر چه هم همه بدانند منظور بدی نداری اما آوردن فعل "کردن" بعد از "بهانه" با آن "ه" تانیث که موکد هیچ چیز جز تانیث نیست جلوه خوبی ندارد . پس دیگر چیزی را حتی بهانه کردن ممنوع . دیگر خودتان حد خودتان را بدانید ، من در مورد بهانه آوردن توضیح اضافه ندهم . بهانه هم اگر می آورید همراهش چیزهای دیگر بیاورید شان خودتان و طرفین حفظ شود . 

 2. 

 امروز خانوم شین تشریف آوردند تهران ، چه تشریف آوردنی ، گویا کلا نذر کرده بودند یک جوری ، یک جایی یک مدلی یک رکوردی در این جاده هراز بزنند . فکر کنم غیر از پلور و امامزاده هاشم و آبعلی و رودهن و بومهن و جاجرود چند جای دیگر در راه توقف داشتند و خلاصه اگر گذرتان به جاده هراز افتاد بگردید روی در و دیوار و کوه و دره حتما یک جایی خواهید دید نوشته باشد " شین ، بیست و یک اردیبهشت نود " . خلاصه در توقف جاجرود گویا یک سری راهزن تا به دندان مسلح به ماشینشان حمله می کنند و شیشه ماشین را با قنداق کلاشنیکف می شکنند و بین آن همه وسیله کیف خانوم شین بنده خدا را که انصافا خیلی هم خوشگل بود را پسند می کنند، ان شاالله به حق پنج تن سلامتی کار بزنند پول را به قول مازندرانی ها . کیف نازنین خانوم شین که تازه هم خریده بود و کلی هم دوستش داشت و کلی هم خوشگل بود-روی این خوشگلی دوباره تاکید کردم که بدانید و اگاه باشید- که رفت هیــــــچ ، گوشی و آن همه اس ام اس از بنده حقیر که با سلیقه هنوز حفظ شده بود و در گوشی ثبت و ضبط شده بود هم رفت و من از سر شب عین چی دارم غصه می خورم الهی راهزن های نامرد درد بی درمون بگیرند و البته یک وقت به سرشان نزند قفل گوشی را بشکند و اس ام اس ها رو بخوانند و آبرو و حیثیت برای ما نگذارند. خلاصه این که خانوم شین این ها که سر می رسند-بعله ، زمان سرقت در ماشین نبودند ، به طبع در مغازه ای چیزی به سر می بردند - می بینند که جا تره و بچه نیست گویا این سارقین تا به دندون مسلح یه حرکاتی هم زده بودند که جا تر بود هنوز . البته در تا به دندون مسلح بودن سارقها – یا سارق البته- جای بحث است چون ما که ندیدیمشان اما این هایی که در مسیر های بین راهی دزدی می کنند دیگر سارق نیستند ، راهزن هستند و جاجرود هم بین راه حساب می شود دیگر و خب راهزن هم حتما تا به دندان مسلح است. خلاصه اینکه بنده معتقدم شیشه ی ماشین با قنداق کلاشنیکف شکسته شده ، این که پلیس معتفد بود با سنگ شکسته شده نظر شخصی خودش بود. این ها دوست دارند کشور را آرام نشان دهند وگرنه تشخیص یک شیشه که با قنداق کلاشنیکف شکسته شده با یک شیشه که با سنگ شکسته شده واضح و مبرهن است و خلاصه در آن صورت هم می شود سارقین تا به دندان مسلح به سنگ و آجر و کلوخ و ... تنها نکته ی مثبت این دزدی این بود که کیف را از توی ماشین دزدیدند و فدای یک تار موی نازک خانوم شین ، اصلا خودم پول هایم را جمع می کنم دوباره می خرم ، من همش فکر می کنم زبونم لال زبونم لال اگر کیف را از دست این بچه می خواستند بزنند ، مثلا با موتوری ، ماشینی ، چیزی ، مگر ول می کرد کیف را؟؟؟ عمرا! مثل روز برایم روشن است که خدای نکرده هم ما را بدبخت می کرد ، هم آن دزد بدبخت را که جرمش از یک کیف قاپی ساده مطمئنا تبدیل به قتل عمدی، چیزی می شد . حالا شکر خدا که به خیر گذشت ، بنده از همین جا اعلام می کنم که می دانم اگر این ها رو بخوانی بد و بیراه نثارم می کنی که به خیر گذشت؟ کیفم را زدند گوشی ام را زدند ، تو می گی بخیر گذشت؟؟؟ حالا بی خیال ، گذشت دیگر . به این پلیس ها هم که اعتمادی نیست بتوانند نه خود دزد را بلکه حداقل اثری از دزد را که حتی زحمت خاموش کردن گوشی را به خودش نداده پیدا کنند . حالا من ماندم و یک دنیا بی خبری از شین عزیز و لعن و نفرینی که از غروب حواله ی راهزنان بی وجدان می کنند .

برنامه ریزی ، جزئی کلی

1.

این یک بعد از ظهر جمعه است که من افتادم گوشه ی خونه . بعله من یک بیست و سه ساله ای هستم که داره بیست و سه سالگیش رو به گا می ده و فکر می کنه چه کار مفیدی کرده تو این سال از عمرش . یه کنکور داده که ده روز دیگه جوابش می آد- وو جدا ده روز دیگه جواب می آد؟ چه زود همه چی می گذره؟- و یه کمی تلاش کرده و دیگه هیچی (هیچی؟ همین خودش کلی بوده) . همین طوری لش افتاده این جا و اون جا و جا به جا و یک کوله همیشه رو دوششه که بیشتر من رو به لاکپشت ها یا حلزون ها تشبیه می کنه که کل زندگی شون رو دوششونه و میرن در پناه حق. زد بازی تو گوشمه و آهنگشون در حدی آروم هست که بشه همزمان باهاش چند خطی رو خط خطی کنم .

2.

 من شنبه ها یک کاغذی در می آرم و روش کارهایی که باید تو طول هفته کنم رو می نویسم ، چیزهایی که باید بخرم ، پول هایی که باید خرج کنم . البته آخر هفته ها هم یک خودکار قرمز در می آرم و کنار همه آپشن ها یک ضربدر قرمز می زنم یعنی اینکه "میشن فیلد" اگه طبق برنامه هایی که تو این بیست و سه سال نوشتم پیش رفته بودم  تو این جایگاهی که الان هستم نبودم . تا الان یک طلای المپیک کشتی رو گرفته بودم و تو جام جهانی 2010 افریقای جنوبی نکونام نیمکت نشین منتظر بود تا من پام پیچ بخوره و با دست به علی دایی اشاره کنم که تعویضم کنه و الان نیاین نگید که ایران جام جهانی نرفته و چه و چه که اگه من طبق برنامه پیش رفته بودم ایران مطمئنا از گروهش صعود کرده بود . و البته باز هم اگه طبق برنامه پیش رفته بودم ایران تو زمینه ای غیر از صلح صاحاب یک نوبل شده بود و بیشترین افتخار بازیگری ایران هم نامزدی نقش زن مکمل تو اسکار و جوایز بازیگری برلین نبود و تا الان حتما یکی دو تا اسکار بهترین بازیگری نقش مرد اول نقش و مکمل شده بود  و الان هم داشتم 45 دقیقه دویدن رو تردمیل رو تموم می کردم و خودم آماده سه تا ست 25 تایی جلو سینه و 3 تا ست 25 تایی جلو بازو و پشت بازو می کردم و بعد هم وزنه های سرشونه رو می زدم و جای ادوارد نورتن هیلکم رو واسه قسمت سوم "هالک" آماده می کردم و در عین حال به داستانی که باید تا فردا واسه نیویورکر بفرستم فکر می کردم که کجاهاش رو باید اصلاح کنم . خلاصه نمی دونم چرا هیچ وقت هیچ چیزی طبق برنامه پیش نمی ره و الان که  خورشید خانوم داره کم کم غروب می کنه باید مث دیوونه ها بگردم یه خودکار قرمز پیدا کنم تا کارهایی که تو این هفته باید می کردم و نکردم با یک ضربدر قرمز جریمه نکنم .

3.

عرض می کردم . چیز دیگه ای که همیشه تو چشم می زنه این عمومیت و عادی بودنیه که دارم . هیچ وقت نمی تونم با جزییات حرف بزنم چون جزییات خاصی بلد نیستم و شاید این دلیلش اینه که من از عادی ترین عادی های این طبقات اجتماعی در جهانم . مثلا توی وبلاگ ها که می خونم طرف نوشته : -پیشاپیش البته من رو از اینکه نمی تونم مث اون ها بنویسم ببخشید و البته اینکه کاش متن آماده ای جلوی رویم بود که کپی پیست کنم که نیست و این تنها تلاش نافرجامی است –

"امروز صبح که بیدار شدم پتوی "هانکی" "بری بری" م زدم کنار و از رو تخت "ال جاکویینم" اومدم پایین و بی حوصله رفتم سراغ یخچال "وایت وستینگ هوس ساید بای ساید" آرمین و یه شیشه شکلات "نوتلای" مغز بادومی با یه بسته نون"سه نان" ورداشتم  ، آهنگ "آر وی د ویتینگ" "امریکن ایدیت" رو پلی کردم و ... "

برای من این جور جزییات ممکن نیست ، چون وجود ندارد. نمی فهمید ؟ ها ؟ شاید که من به این جزییات توجه ندارم؟ ها؟ اما حقیقت چیز دیگه ایه. داستان من این طوریه : امروز صبح که بیدار شدم پتو(؟) رو زدم کنار و از یخچال(؟) یه شیشه شکلات(؟) و با یه بسته نون(؟) در آوردم.... خلاصه که جزییاتی در زندگی من وجود ندارد چون همه چی کلی است نه اینکه من توجه نداشته باشم اما کلی است دیگر ، کاریش نمی شه کرد . شاید شکلات نوتلا و نان سه نان جذابیت داشته باشد اما شکلات خالی و نان اکبر آقا چه جذابیتی دارد؟ ما انسان هایی کلی از طبقه کلی این جامعه ایم : طبقه متوسط رو به ضعیف و از پدر مادر هایی از طبقه کلی این جامعه : طبقه متوسط رو به ضعیف

 

کار/رژیم/اراده

0.

خیلی تنبلی می کنم ، تنبلی در همه کار ها ، حتی در نوشتن و همین باعث می شود که به روز کردن این جا طول بکشد . البته من که تنبل نیستم اما جور نمی شود . این ستون توییتر این کنار راه افتاد بالاخره و اگر بتوانم کدی پیدا کنم که خودش توییت ها را به روز کند خیلی خوب می شود ، فعلا که توییت را با ترفند دیگری چپانده ام این جا. نمی دانم آیا اصولا بلاگ اسکای قابلیت این را دارد که توییتر و گوگل ریدر را به این جا اضافه کنم یا نه.

۱.

از بعد عید قرار بود کلی کار کنم. عاشق این قرار و مدار با خودم هستم . آدم ها راحت زیر قرار با خودشان می زنند البته راحت زیر قرار با بقیه هم می زند . نامردند دیگر ، کاریش نمی شود کرد . آدمی که زیر قرار با خودش بزند نه تنها نامرد است بلکه بی ارزش هم است . اه چقدر خوشم آمد از این جمله . خلاصه بعد عید من قرار بود ورزش کنم ، کار کنم ، درس بخوانم ، همین دیگر. کم که نیست . کار که فعلا به فکرش هستیم ولی موقعیتش نیست دنبال کار اون جوری برویم ، البته فکر بد نکنید ، اون جوری یعنی در زمینه برق و به صورت دائم . بیشتر به فکر کارهای پاره وقتم که کمی پول سیو کنیم بزنیم به یک زخمی که البته این زخم مورد نظر همان ولش کن ، چه کاری است من بیایم این جا و در مورد مشکلات مالی خودم حرف بزنم. در مورد کار یک آگهی دیدم کار در نمایشگاه ، زنگ زدم قیمت دادند بیا این جا چهارده روز روزی دوازده ساعت مثل سگ کار کن - البته آنها نگفتند مثل سگ - و سر آخر 170 تومن پرت می کنیم توی صورتت - البته این را هم به این صورت نگفتند - و من همین طوری که یارو داشت قیمت می داد 12 را ضربدر 14 کردم و به عدد 168 رسیدم - البته باید همین جا باید بگویم من محاسباتم خیلی قوی است - و حساب کردم اگر کرایه را حساب نکنم  معادل ساعتی 1.012 تومن - البته این آخری را با ماشین حساب محاسبه کردم - می دهند . نمی دانم چه شد که در جواب این پیشنهاد پشت تلفن شروع کردم به پارس کردم و یک زوزه کشیدم و تلفن را قطع کردم چون حس کردم به پیشنهاد های سگی باید باید به زبان سگی جواب داد


2.

رژیم من رسیده به روز دوازدهم - یعنی در حقیقت روز چهاردم ولی دو روز آن وسط مسط ها معلوم نیست چه شد - و من همچنان راسخ به رژیم خودم ادامه می دهم و البته در اظهار نظری جالب ادعا کرده ام که رژیم را تا انتهای شهریور حفظ خواهم کرد .رژیم من با این که رژیم سختی است اما همه گروه های غذایی را در بر دارد و اصلا با رژیم های خرکی که خودتان می گیرید مقایسه نکنید . از الان دارم برنامه ریزی می کنم که روزی که رژیم تمام شد چه بخورم و چگونه بخورم و چه و چه . از الان یک برنامه ی پیش نهادی برای خودم ریخته ام . دو تا همبرگر می گیرم و رو آتیش کبابشون می کنم ... در حین کباب شدن همبرگر ها قارچ ها رو که قبلا خرد کردم تف داده و پنیر گودا روش می ریزیم تا آب بشه ... در عین حال چند تا ژامبون مرغ و ژامبون گوشت رو هم تف می دیم . حالا یه نون همبرگر می گیریم ، همبرگر روش پنیر روش ژامبون ها روش قارچ و پنیر ها و روشون همبرگر آخر ... خلاصه اگر شما فکر می کنید کسی که در روز دوازدهم رژیمش به غذا این طوری فکر می کند می تواند تا آخر شهریور در رژیم باقی بماند سخت در اشتباهید مگر آن که اون شخص مهراز باشه ، اون هم نه هر مهرازی ، مهراز امینی


3.

"گتسبی بزرگ" رو خوندید؟ اگه نخوندید بخونید ولی این جا قصدم معرفی کتاب نیست . یک جای کتاب راوی جوان داستان می گوید "هر کسی خود را حایز دست کم یکی از فضایل اصلی می داند" و اشاره می کند به گمان او " فضیلت او صداقت و درستی است "
این را گفتم تا من هم بگویم چه فضیلت اساسی دارم ، من حس می کنم فضیلت اساسی ام سخت کوشی و اراده است ، البته فضیلت که زیاد دارم - اسمایلی تعریف از خود - ولی الان به این فضیلت بیشتر از بقیه ام متکی ام . البته اگر گذرتان به این جا افتاد خوش حال می شوم که شما هم بگویید چه فضیلتی را فضیلت اساسی خودتان می دانید .

یک ، شنبه ی دیگر

1.

یک شنبه ی دیگر است - با یکشنبه اشتباه نگیرید البته- و من کنج خلوت!!!! نشسته ام و می خواستم بنویسم که الان یک ماجرایی پیش آمده که تمرکز نوشتن رو ازم گرفته.البته تا هست ، باشه از این ماجرا پیش آمدن ها و تمرکز نداشتن ها. یکی قراره که یک لطفی بکنه در حق من ، یعنی ما ، و به هر حال چه بتونه چه نتونه من پیشاپیش ازش تشکر می کنم .

پی نوشت : البته ما که پیشاپیش تشکر کردیم اما گویا از آن پشت مشت ها دوستان اشاره می کنند که گویا کار بسیار شجره دار است و از دست ایشان گرچه کارها بر می آید اما امید چندانی نباید بست


2.

یک روزنامه نگاری بود نمی دونم کی که همین طوری یک دو سه شماره می زد و ستون می نوشت و من هم از قدیم از این کار خیلی خوشم میومد.


3.

گاهی اوقات مثل سگ پشیمون میشم(مثل سگ؟چه باحال!یاد پست قبل ترهام افتادم) از اینکه درسم رو همون پارسال تموم نکردم.حداقلش الان یک 9 ماهی وقت داشتم برای کار و کارهای دیگه...کار کلا خیلی خوبه.پول جمع می کنی. پول هم که همی می دونند چرا خوبه. البته دو دسته هستند که معتقند پول خوب نیست.یکی اونهایی که خیلی پول دارند و یکی دیگه اونهایی که خیلی پول دوست دارند ولی پول ندارند و می دونند حالا ها به دست نمی آرند. کارهای دیگه هم خوبه. ورزش کردن ، زبان خوندن ، کتاب خوندن ، فیلم دیدن . حالا اگر کسی کتاب خوبی فیلم خوبی چیزی دم دستش بود معرفی کنه که بد نیست...اما اگه کسی کار خوبی سراغ داشت معرفی کنه عالیه...حتی کار بد - نه از آن کارها - سراغ داشت یه ندایی بدهد بد نیست...


4.

این هفته رفتم شمال یه سر. خانوم شین رو هم بعد از 3 هفته و 4 روز دیدم البته سر این که بعد از 3 هفته و 4 روز بوده یا 2 هفته و 4روز بوده هنوز بین علما اختلافه. البته اولش اختلاف بود ولی الان دیگه نیست. من می گفتم 3 هفته و 4روز ، ایشون معتقد به 2 هفته و 4روز بود. هر کدوم هم البته دلایل خاص خودمون رو داشتیم. دلیل ایشون اینکه دفعه قبل که هم رو دیدم یک شنبه 14 فروردین بوده و تا پنج شنبه 1 اردی بهشت میشه 2 هفته و 4 روز. وقتی خانوم شین از این دست استدلال ها می کنه خیلی در نظرم عجیب غریب میشه و باید چشمام رو تنگ کنم تا بتونم خوب ببینمش . استدلال من خیلی قوی تر از اون بوده و مجابش کرد که قبول کنه که 3 هفته و 4 روزه که هم رو ندیدیم...اونم این که من دلم به اندازه 3 هفته و 4 روز تنگ شده. خوبی خانوم شین هم اینه که این جور جاها خیلی منطقی میشه و حرف من رو قبول می کنه . خلاصه کلی خوش گذشت و من باید برایتان بعدا بیشتر در مورد این بیرون رفتن هایمان با خانوم شین بنویسم که خودش داستان فراوان دارد - البته نمی دانم چرا هر اتفاق داستان داری در این دنیا هست یک سرش به من می رسد، حالا نه هر اتفاق داستان دار ، اکثرش- و شما بی نصیب نمونید


5.

اردی بهشت شمال یه چیز دیگه میشه... مخصوصا بابل...باید شیشه های ماشین رو تا ته بکشید بالا... کیپ کیپ... بعد موقعی که از ماشین پیاده میشین همچین عطر بهار نارنج می خوره تو دماغتون که از خودتون بی خود می شین. این کاری که پیشنهاد کردم رو هر چه زود تر انجام بدین...قول می دم یکی از قشنگ ترین تجربه های کل زندگی تون بشه. بعدم اگه امکاناتتون فراهم بود کاهو و آب نارنج - شما می تونید بسته به سلیقه از سکنجبین یا سرکه یا هرچیز دیگه ای استفاده کنید - رو علم کنید تو حیاطی ، ایوونی ، رواقی، چیزی و بشینید از زندگی حالش رو ببرید. برگه کاهو رو کنده و دو بار تا کنید و داخل سیال مورد نظر بزنید و صبر کنید تا آبش بچکد و بگذارید دهنتان و خوش خوشان بجوید.

بی پولی

راستش دیروز رفتم نمایشگاه نفت و گاز و انرژی یعنی تنها نرفتم با محمد رفتیم (نمی دونم چرا این ویرگول سر جای همیشگیش نیست؟ همه دکمه ها رو هم امتحان کردم ) ... از این نمایشگاه های گنده با کلی آدم گنده و بعضا گنده دماغ ... عمیقا حسودی ام شد. همه آنجا کار داشتند یعنی شغل داشتند . من آدم حسودی نیستم . شاید آدم عنی باشم اما حسود نیستم . این که حسودی ام شد چون همه آن جا کار داشتند و من کار ندارم . البته من هنوز دانشگاه دارم درس دارم پروژه دارم اما کار را هم دوست دارم .  البته رزومه هم دارم . از آن رزومه هایی که با هزار و یک حقه بازی و دوز و کلک بزک دزکش کرده ام - البته که فاقد هر گونه دروغ است اما اغراق چرا...رزومه که بدون اغراق نمی شود - و قبل تر ها یک جایی برای استخدام فرستاده بودمش . یک روز یکی زنگ زد که آقا شما متاسفانه اورکوالیفاید تشریف دارید ... این جور آدمی هستم من که بدون حتی یک روز سابقه کاری و بدون هیچ گونه دانش خاصی اورکوالیفاید می شوم ... آبدارچی نمی خواستند ها . آبدارچی که رزومه نمی خواهد،می خواهد؟دیروز هم هی این فرم هایی که می گذاشتند برای همکاری بین شرکت ها را پر می کردم. نام شرکت را مهراز امینی و سمت شرکت را می نوشتم مهندس مایل به همکاری کمی دری وری ردیف می کردم و زیرش با فونت بزرگ می نوشتم دارای کارت معافیت داخل پرانتز غیر پزشکی . شنیدم البته مدیرانی هستند که این برگه های همکاری و یا رزومه ها رو بُر می زنند و بعد یک سری اش را دور می اندازند با این استدلال که ما با آدم های بدشانس همکاری نمی کنیم  ، جل الخالق

این که کار می خواهم خب البته دلایل مختلف دارد ، مهم ترینش پول است . من پول ندارم ، یعنی نه تنها آن قدری که می خواهم ندارم و نه تنها آن قدری که نیاز دارم ندارم کلا ندارم... یک ته مانده پولی داشتیم که هفته پیش رفتیم مهمونی مهدی ، دوست داشتم همه اش را خرج کنم که تمام شود راحت شوم از دستش . 

چیزی که من را از همه چی بیشتر حرص می دهد ، این آدم هایی هستند که در وبلاگشان هی غر بی پولی می زنند و آی پاد دارند ، ماشین دارند ، گوشی خوب دارند ، تفریح سالم و ناسالم دارند ، می روند باشگاه انقلاب ورزش ، مسافرت می روند ،کنسرت خیریه می روند ،  بعد هم در آخر نق می زنند که پول نداریم . آدم بی پول ندارد ، هیچ کدام از این هایی را که گفتم ندارد ، نه تنها این ها را ندارند خیلی چیز های دیگر هم ندارد . آدم بی پول آگهی درست می کند که برود به بچه های دانشگاه آزادی که هم ماشین دارند هم آی پاد دارند هم تفریح دارند درس بدهد . پس اگر بی پول نیستید هی دم از بی پولی نزنید ، بیشتر استخوان می شوید در گلوی بی پول هایی که ندارند . البته اگر هم بی پولید دم از بی پولی نزنید ، استخوان می شوید در گلوی همه ... البته ببخشید که من همی کمی استخوان شدم در گلوی همه .  

حرف اصلی ام این است که این وبلاگ نویس هایی که خیلی معروف اند می آیند و می گویند نداریم و آی و وای و از آن طرف نمی دانم چه حسی پیدا می کنند که فکر میکنند حتما در ادامه باید خاطر نشان کنند که از نداری فقط حسش را دارند و موارد خاص خودشان را ذکر می کنند . یک جوری شو آف دارند و در ادامه خضوع و فروتنی .  

 پی نوشت : ساباتو می گه وقتی مشهور باشی تواضع خیلی راحت میشه ... دقیقا هم همین طوریه ... تواضع انسان هایی که بیشتر توی چشم هستند نیز شو آفی بیش نیست