نه ساله بودم که ، بگذارید کمی فکر کنم، بعله نه ساله بودم که اولین شیطنت های پسرانه ام شروع شد. البته قبل از آن هم هر کس از من می پرسید دوست داری در آینده چه کاره شوی جواب می دادم که دوست دارم دکتر زنان و زایمان شوم. دکتر زنان از اسمش مشخص بود که با زنان سر و کار دارد و البته این اسم به این معنا بود می توان لخت زن ها را دید، دمرشان کرد و به شان آمپول زد.البته اولین شیطنت های رسمی پسرانه ی من چیزی فراتر از این بود که بخواهم تا رسیدن به بزرگسالی و دیدن و دمر کردن و آمپول زدن صبر کنم.
من در نه سالگی برای اولین بار دوست دختر داشتن را تجربه می کردم. اولش دوستی ساده ای بود که رفته رفته شکل گرفت و به هم علاقه مند شدیم و نهایتا، کلیک، دوست شدیم. اسمش شکیبا بود. تقریبا هم سن و سال بودیم. موهایش سیاه بود و روی هم رفته قیافه بدی نداشت.کل روز را با هم می گذارندیم. یا من خانه شان بودم و یا او پیش ما بود. اولین بار همون موقع ها بود که فهمیدم مادرم دل خوشی از دوست دختر داشتن من ندارد.در خانه شان به گرمی از من استقبال می کرد اما در خانه ی ما من بچه ی آخر بودم و مادرم دیگر حوصله ی مهمان بازی های من را نداشت.هر وقت حرفش را می زدم پدرم گل از گلش می شکفت و دوست داشت به دقت مو به مو همه چیز را برایش تعریف کنم. من و پدرم که این حرف ها نداشتیم.مادرم مثل همیشه بنای مخالفت گذاشت. جوری نگاه می کرد که یعنی دوست دارد من خفه شوم و من خفه می شدم.
مادرم به عنوان کسی که با فاجعه ای بزرگ رو به رو شده باشد مراحل روبه رو شدن با فاجعه را می گذراند. مرحله ی اول مواجه با فاجعه "شوک" است ! مرحله دوم "انکار" است ! و مرحله ی سوم "سوگ" است. البته مادرم مرحله ی شوک را نادیده گرفت و مستقیم سراغ مرحله انکار رفت.
مادرم اصرار داشت که شکیبا را انکرار کند و وجود او را ندیده بگیرد. پدرم هم خب طبیعتا زنش را که ول نمی کرد طرف بچه ی 9 ساله اش را بگیرد پس او هم در عین حال که شکیبا را انکرار می کرد اما یواشکی به من می گفت که مادرم گویا از اینکه پسرش با دختری دوست شده دچاره شوک روانی شده و حالش خوب نیست پس باید بهش کمک کنیم و جلویش اسمی از شکیبا نبریم. من مادرم را خیلی دوست دارم. آن زمانها هم خیلی دوست داشتم. به شکیبا هم گفتم دیگر به خانه مان نیاید تا مادرم را کمی درمان کنیم. شکیبا کمی دلخور شده بود ولی به خاطر من پذیرفت.
آن زمان ها اولین بارهای تجربه انتظار خانه خالی کشیدن را می گذراندم. رابطه من و شکیبا تا مدت ها حفظ شد. در زندگی هیچ وقت به مردها اعتماد نکنید. تجربه دارم که می گویم. بعد از یک سال در عین ناباوری پدرم هم شکیبا را انکار میکرد. اولش فکر کردم شوخی می کند. پدرم مرد شوخی نبود اما خب هر انسانی قابلیت شوخی کردن را دارد حتی اگر پدر من باشد. کشیدمش توی اتاق. مادرم اگر چیزی می شنید ممکن بود دوباره حالش بد شود. من نمی خواستم حال مادرم بد شود. آرام در گوش پدرم گفتم مادر که حالش خوب شده، چرا جلویش حرف شکیبا را می زنی.می خواهی حالش را بدکنی؟ تو که شکیبا را دیده ای. مادرم هم شکیبا را دیده بود اما پدرم با او حرف هم زده بود. گرچه در جواب حرف های شکیبا خیلی بی ربط جواب می داد اما کلا مهربان بود و شکیبا هم از پدرم خوشش آمده بود.پدرم عصبانی شد. با دست کوبید روی میز و گفت دیگر تمامش کنم. من مات و مبهوت داد کشیدن پدرم را فقط نگاه می کرد.پدرم یک دور توی اتاق زد.فهمید که اشتباه کرده و نباید شکیبا را انکار می کرد. زد زیر گریه و بغلم کرد. من هم بغلش کردم. گفتم که نیازی به این کارها نیست. به هر حال او هم مادرم را دوست داشت و نمی خواست قبول کند مادرم در حال پیر شدن است و چشمانش دیگر نمی بیند. پدر و مادر ها باید همدیگر را دوست داشته باشند. پدرم هم از این قاعده مستثنی نبود.
خانوم خوش برخود بود و البته خیلی خوش بو. وقتی فهمیدم که او نقاش است اما همه دکتر صدایش می زدند تعجب کردم. می گفت که نقاش است اما بقیه فکر می کنند که دکتر است و این که نگاه عجیب و غریب دیگران چقدر آزارش می دهد. من بهش گفتم نگاه عجیب و غریب دیگران آزارم نمی دهد. من پوست کلفت هستم.دفعات بعد که پیشش رفتم شکیبا را هم بردم. خانوم می گفت که با مادر شکیبا دوست است. دفعه بعد مادر شکیبا هم آمد. اولش خانوم را نمی شناخت اما بعد از چند نشانی یادش آمد. گویا دوستان صمیمی دوران مدرسه بودند که به واسطه من همدیگر را یافتند.
چند روزی بود که خبری از شکیبا نبود. از پدرم خواستم من را پیش خانوم ببرد. خبر شکیبا را که گرفتم خانوم گفت پدر شکیبا منتقل شده است تهران. آنها هم مجبور شده اند برای زندگی بروند آنجا. من خیلی ناراحت شدم. این اولین باری بود که یک دختر من را می پیچاند.
مادرم دست خانوم را بوسید. خانوم سریع واکنش نشان داد که این چه کاری است. مادرم نقاشی خیلی دوست داشت ولی نمی دانست نباید دست نقاش ها را بوسید.مادرم نمی داند نقاش ها روی دستشان خیلی حساس اند و این کار ها باعث نخواهد شد خانوم بهش نقاشی یاد دهد. البته من نقاشی های خانوم را دیدم. من اگر جایش بودم ترجیح می دادم که دکتر باشم تا این که همه من را یک نقاش ناشی دیوانه بدانند. خانوم صورت من را بوسید. من جای بوسش را با دست پاک کردم . فقط فامیل هایم می توانستند صورت من را بوس کنند.
اول دبیرستان دومین تجربه ی پیچیده شدن توسط یک دختر را تجربه کردم. روی تختم دمر دراز می کشیدم و به پهنای صورتم گریه می کردم.همان روز بود که شکیبا بعد از سال ها بهم زنگ زد و سعی کرد دل داری ام دهد. بهش گفتم برود و درش را بگذارد. او هم رفت و درش را گذاشت. البته هر از چندگاهی درش را ور می داشت و خبری از من می گرفت. البته الان بهش گفتم خانوم شین ممکن است خوشش نیاید او با من در تماس باشد. دخترند دیگر. سر یک سری موضوعاتی حساس هستند.
مادر من می گوید من همه ی شما را بهتر از خودتان می شناسم. ما پوزخند می زنیم. به مادرم می گوییم تو یک درصد هم ما را نمی شناسی. مادرم پوزخند می زند.برای نمونه عرض می کنم. من هیچ وقت با مادرم در مورد صدها مورد دختری که قصد داشتم باهاشان دوست شوم صحبت نکرده ام. مطمئنا در باره دخترهایی که باهاشان دوست بوده ام هم صحبت نکرده ام. رویم نشده، خجالت کشیده ام یا هر چی نمی دانم ولی صحبتی در این باره نشده.این طور بچه ی خجالتی هستم من. این قدر آن زمان ها که باید در موردش صحبت می کردیم صحبت نکردیم که الان دیگر صحبت کردن در موردش خیلی لوث خواهد بود. مادرم تا مدت ها فکر می کرد من پسربچه ی خجالتی کمرویی هستم که الهی قربانش برود. مادرم فکر می کرد یک "دست خر" هم در زندگی من نباشد چه برسد به "دست دختر". الان البته می داند که دوست دختر دارم. یعنی فکر می کنم می داند.
دبیرستان که بودیم خیلی می ترسید ما دوست دختر داشته باشیم. البته در وهله ی اول می ترسید سیگاری شویم. بعد هم اینکه ول شویم. بعد از آن می ترسید عاشق شویم و بگوییم یا این دختره یا هیچکس. مادرها اصولا خیلی می ترسند. البته الان که به زندگی هایمان نگاه می کنم می بینم حق هم داشتند.در نظر مادرم دوست دختر تعریف مشخصی دارد. دختری بین 15 تا 18 19 سال که شیطان است و دبیرستان و کلاس را می پیچاند و به جایش می رود کافی شاپ و این ور و آن ور و با پسرها هر هر و کر کر راه می اندازد. هر وقت هم دخترپسر کم سن و سالی را می بیند که یواشکی تو خیابان های پشت پارک نزدیک خانه مان قرار گذاشته اند خنده اش می گیرد. شاید هم دلش می سوزد.
.مادرم دیده که من شبها با تلفن صحبت می کنم. روزهایی که بیرون می روم و می گویم من ناهار نمیایم، کادو هایی که خریده ام، کادوهایی که گرفته ام...حتی روزهایی که خسته از رشوه دادن به مامور های زحمتکش و البته مهربان گشت ارشاد وقیحانه می گویم امروز دوستم می خواهد بیاید خانه مان و تو برو خانه مادرجون و البته مادرم می رود. همه را دیده است... در تمام این ده سال ماجراهای دوست دختر دوست پسری ما را دیده و البته چیزی نپرسیده... ولی چیزی نمی پرسد. طبیعتا من هم چیزی نمی گویم.
مادر من به دوست دختر می گوید دوستِ دختر. به دوست پسر هم طبیعتا می گوید دوستِ پسر. مادر من اسم دوستِ پسر یا دوستِ دختر را طوری ادا می کند که تو یاد فارسی وان می افتی و رابطه هایی که در سریال هاشان نشان داده اند و البته حق می دهی که چرا این قدر در این مورد بدبین است . اصراری که من در توضیح این نکته که مادر جان دوست دختر بگو دیگر، دوستِ دختر دیگر چی است؟ و اصراری که مادرم در ادای این عبارت به صورت دوستِ دختر دارد به من نقش ژنتیک را نشان می دهد. مادرم در مورد خانوم شین هم چیزی نمی داند. خیلی دوست داشتم که می دانست. عکس دو نفره مان را می زدیم به دیوار اتاقمان. البته مشکل اصلی خانوم شین بود آن موقع. مگر می گذارد عکس بگیریم. هی غر می زند که من بد عکسم و عکسم بد می شود و این حرف ها. بار ها البته من تاکید کردم که به خدا عکست اصلا بد نمی شود. خیلی هم خوب می شود. ولی باز که عکس را می بیند می گوید اااا دیدی چقدر بد شد؟؟؟ می گویم به خدا خودت همین شکلی هستی و البته خوب هستی عزیزم و این عزیزم را این قدر می کشم تا مطمئن شوم لج خانوم شین در آمده و خانوم شین می گوید بزنمت!
خاله ام به مادرم می گوید یک کاسه آش واسه دوست دختر مهیار هم بده. مادرم می گوید وا؟ مگر مهیار دوست دختر دارد؟؟؟ می گویم نه پس، من دوست دختر دارم . این همه دختر که بودند پس چه بودند؟؟؟ می گوید آها... آن ها که دوست هایش بودند، دوست دخترش نبودند. باید جمله ای که در مورد تعریف دوست دختر از نگاه مادرم گفتم را اصلاح کنم. از نظر مادرم دوست دختر، موجودی است که چهار تا دست دارد و دو تا سر و اصولا اگر این نباشد اگر تو را با دختری در رخت خواب هم ببیند میگوید این که دوست دخترش نیست، دوستش است، اگر دوست دخترش بود پس چهار تا دست و دو تا سرش کو؟
بعله، عرض می کردم. خانه ی خاله آنجایی است که از قدیم برایش شعر می ساختند و خانه ی مادربزرگه هم که دیگر معرف حضورتان هست. خانه ی دیگری وجود دارد به نام خانه ی خواهر یا آبجی یا همشیره و به شدت با خانه ی آن دخترهایی که می روید می گویید رابطه تان خواهربرداری است یا این چه حرفی است و جای خواهرم متفاوت است!
تنها وجه شباهت میان این خواهر و آن خواهر هایی که شما ادعایش را می کنید این است که با آنها سکس ندارید که آن هم معلوم نیست کی تَقّش صدا کند وگرنه خانه ای که بوی آرامش و غذای گرم و تمیزی و راحتی و دلخوشی و یک کلام خانواده ندهد که خانه ی خواهر نیست.
اگر در شهر غریب دانشجو باشید، خواهری که ساکن تهران باشد علنا یک نعمت بزرگ است! این که شما پسر باشید و خواهری ساکن تهران داشته باشید دیگر رسما دو نعمت بزرگ حساب می آید.و اگر خواهرتان جای خواهری رسما در حق تان مادری کند دیگر رسما نعمتی از نعمت های بهشت است که مستقیم و بی واسطه تقدیمتان شده.
در اینجا گرچه خبری از وایرلس نیست اما غذای گرم و خوشمزه می خوری. گرچه همسن و همفکر نداری اما غذای گرم و خوشمزه می خوری. گرچه شب نمی توانی موزیک با صدای بلند گوش دهی الان فکر می کنی که می گویم غذای گرم و خوشمزه می خوری؟ چقدر ذهن شما درگیر کلیشه شده است آخر...کمی خلاقیت به خدا به جایی بر نمی خورد. مگر من چقدر جا دارم غذای گرم و خوشمزه بخورم. دسپخت خواهرم حرف ندارد اما خودش که لال نیست، حرف دارد، می گوید بسه، نخور، بگذار بقیه اش را فردا بخور... می گویم خوشمزه است لامصب، اینقدر زیاد درست نکن! می گوید کارد بخوری!!! بله دقیقا می گوید کارد بخوری... فکر کنم چیزی نصفه نیمه شنیده در ذهنش مانده اما بعید است. آخر استاد ادبیات است... از این استادها که کلاس 90 نفره را رندوم حضور غیاب می کند. یعنی یکبار غیر رندوم از اول تا آخر اسم ها را خواند، نفسش گرفت...الان دیگر رندوم حضور غیاب می کند.
خواهرم بچه اول خانواده است و من بچه ی آخر. من حق کاپیتالاسیون بچه آخری و ته تغاری بودن را داشتم، خواهرم حق وتوی بچه اولی بودن و تک دختر بودن را. مهیار بدبخت هیچ حقی نداشت. حق می خواست چی کار!
اینجا غذا همیشه حاضر است. درون یخچال هم میوه است. شیر هم دارند. کیک هم دارند. هر وقت هم بگویی از بیرون غذا بیاورند خواهرم پایه است. حمام خانه بالا سرش بسته است یعنی باز نیست که اگر کسی در اصلی حمام را باز گذاشت سوز بیاید. کنار حمام هم توالت نیست که کل مدت حمام نفست را حبس کنی و کبود از حمام دربیایی.
ترنم اتاق پدرمادرش می خوابد. منم توی هال می خوابم. توی اتاق ترنم و روی تختش به طبع کسی نمی خوابد. یک پتو و یک بالش برای من است. همه روی تخت می خوابند من روی زمین. داد می زنم خطاب به خواهرم "من توله سگم؟؟؟" خواهرم داد می زند، طبعا خطاب به من "خفه شو و بخواب" و طبعا من خفه نمی شوم و داد می زنم خطاب به شوهرخواهرم "ها ها ها ، باهم شوخی داریم" و خواهرم داد می زند دوباره طبعا خطاب به من "بخواااب" و البته توضیحاتی مبهم در مورد بیماری هایی نظیر خفگی می دهد و طبعا این بار دیگر من داد نمی زنم... آرام می گیرم می خوابم ، خوشحال از اینکه صبح که بیدار شوم کسی خانه نیست و با خودم می گویم حیف نون ، حیف خونه خالی
کارد دسته زنجانی را هم تا ته تویم فرو کنی قطره ای نخواهد آمد این قدر عصبانی ام. آدم ها دلایل گوناگونی برای عصبانیت دارند. من هم الان عصبانی ام.
"شما حتما داستان آن پسر بچه ای که گاوش را به چند دانه ی لوبیا فروخت شنیده اید... بی سواد نیستید که...حتما شنیده اید...آن پسر بچه من بودم ... بعدش هم خالی بستم و افسانه بافتم که چنین و چنان و غول یک چشم و ساز و چنگ و سکه... داستان پینوکیو که سکه هایش را چال کرد تا درخت سکه در آورد و خر شد را هم شنیدید؟؟؟ آن خر هم به گمانم من بودم... بعدا پدر ژپتو آدمم کرد و فرستادتم به میان شما"
قدیم تر ها یک زمینی داشتیم در بابل. پدرم می خواست زمین را بفروشد و مادرم مخالف بود. ما هم بچه تر از آنی بودیم که بخوایم نظر بدهیم. پدرم هم عصبانی تر از آنی بود که بشود نظری بدهیم. خلاصه شبی که پدرم آمد خانه و گفت زمین را فروخته و به چه شرایطی و به چه قیمتی را یادم نمی رود. مادرم از شدت ناراحتی کم مانده بود سکته کند. گفتیم برو فسخ کن، معلوم شد قراردادی بسته نشده که بخواهد فسخ کند ولی چون زبانی با پدرم قرار و مدار را گذاشته بودند پدرم حاضر نبود زیر حرفش بزند. مادرم می گفت مردم قرارداد می بنند و فردا زیرش می زنند، تو که هنوز کاری نکردی. زمین را فروختیم. مادرم شام برایمان پیتزا خرید. پیتزا غذای جشن و خوشحالی مان محسوب می شد. سالی دو سه بار شاید پیتزا می خوردیم، دروغ چرا، شاید هم نه.من پیتزای مادرم را هم خوردم.
پدرم اسطوره قرار داد های اشتباه بستن بود...این آخری اما گل معامله به حساب می آمد.
از همان روز ترس افتاد به جانم که چه شد پدرم این قدر راحت در معامله ضرر کرد. نکند به خاطر سادگی اش باشد. نکند این سادگی و خامی در خانواده ما ارثی باشد و سر ما هم کلاه برود. از همان روز سعی می کردم معامله را سبک سنگین کنم که یک وقت ضرر نکنم.
مهیار یک کاپشن 60 تومنی را 70 تومن خرید. هم من فهمیدم هم خودش. به همین سادگی ده هزار تومن ضرر کرده بودیم.بهش گفتم ضرر کردیم. گفت به تخمم. من این قدر تخم نداشتم که ده تومن را بهش حواله کنم. کم کم داشتم آن ارث ناخواسته خانوادگی را در وجودمان حس می کردم...هرچه بیشتر حس می کردم ..بیشتر حواسم را جمع می کردم... آدم باید حواسش جمع باشد... کاسب جماعت کارشان این است ، تو خودت باید حواس خودت را جمع کنی.
تابستان یکی از دوستام کتاب ریاضی "آپوستل" را آورد. گفت حل تمرینش را بنویسیم صفحه ای 4 تومن می دهند. خودش هم مشغول نوشتن است. وسط کار به من پیشنهاد داد که سفره ای که پهن است، من هم گوشه اش بنشینم... دو فصل را خودم گرفتم. کتاب 12 13 فصل بود. برای کار ضرب الاجل تعیین کرده بودند. من هم دوست خوبی هستم. دیدم دوستانم هم هستند، کمک می کنند هم کار زودتر تمام می شود هم این که آنها هم چیزی کاسبی می کنند... 150 صفحه من نوشتم، 4 5 تا از دوستانم هم همین حدود ها نوشتند. بالای 3 تومن پول است اما صاحب کار دبه در آورده... چرا چون اصلا کار را ما از صاحب کار نگرفته ایم. دوستم از یکی دیگر کار را گرفته بود، بدون قرار داد ، بدون پیش پرداخت ، بدون هیچی... کار را هم دوستم به من داده بود و من به دوستانم... دوستان من دیگر آن اولی را نمی شناختند... من را میشناختند... منم فکر کرده بودم دوستم صد در صد مطمئن است که این طوری نشسته پایش به ما هم پیشنهاد می دهد... هیچی دیگر... هچی
رفتم با ناشر صحبت کردم... ناشر گویا نشان خانوادگی ما را روی پیشانی ام دیده ... " یکی دیگر از خانواده کس خل ها آمده ... کونش را بگذارید" یا اینکه " من یک کسخلم شما هم لطفا درم را بگذارید" ... آیا واقعا این طوری است؟؟؟؟ الان من ماندم و خجالت پیش دوستانی که به اعتبار من کار را تمام کرده اند... فکر کنم همین طور خبری از پول نشود باید از جیب بگذارم پول دوستانم را بدهم... خلاصه کارد بزنیدم خون بی خون
مهیار هم چند روز پیش ماشین خرید...امیدوارم این نوشته و مهر "سادگی" ما رو پیشانیمان به زبان فارسی بوده باشد، خارجی ها هم فارسی بلد نبوده باشند! همین!
میخواستم بنویسم اما الان همه چی یادم رفت. به خانوم شین گفتم بخواب. من هم قرار شد بخوابم اما نخوابیدم. ساعت ۱ را هم رد کرده. باید آرام تایپ کنم آخر این کیبورد امیرعلی خیلی صدا میدهد و امیرعلی اینجا خواب است.اولین کلمه را که نوشتم یکهو ۳متر پرید. امیرعلی دوست خوبی است. اصلا به نظرم هر کسی در زندگی باید یک امیرعلی داشته باشد. قدر امیرعلی های زندگی تان را با وجود کم عقلی ها و بی شعوری هایشان بدانید.
امیرعلی آمد دنبالم تا شب نروم خوابگاه. خوابگاه اتاقی ۱۶ متری است که چهار نفر می توانند آنجا بخوابند٫ برای همین بهش میگویند خوابگاه. در خارج بهش میگویند دورمیتوری که من فقط می دانم دور یعنی در و از معنی میتوری اطلاع دقیقی ندارم. خلاصه هر چیزی که هست معنایی جز مکان خواب دارد. البته همیشه امیرعلی نمیتواند بیاید دنبالم و اغلب اوقات من همان خوابگاه هستم. می دانید یک نفر با مثانه پر برود دستشویی و با مثانه ترکیده برگردد یعنی چی؟ در حد گردان برود خط مقدم و گروهان برگردد مطرح است. ۱۰۰ نفریم و ۳ تا توالت و دو تا حموم. جزامی هم نیستیم. حمام هم می رویم. دستشویی هم می رویم. رتبه های تک رقمی کنکور ارشد هم هستیم. همین ای یو بی بیروت که سه ماه کارآموزی آنجا بودم و البته ۳ سال خاطره برایم مانده هر چهار نفر دو توالت داشتند و دو حمام. دختر هم می توانستی بیاوری البته تا قبل از ۸ شب. اینجا پسرخاله مان را هم نمیتوانیم بیاوریم.
از هم اتاقی های جدیدم راضی ام. حداقل خوبی این ۳ نفر هم اتاقی ام این است که برخلاف هم اتاقی های قبلی ام ۳ نفرند! برخلاف آن هم اتاقی های سابق که نیازی نیست بگویم داستانشان چه بوده و خودتان لطفا حدس بزنید شبها بیدار نیستند و کل صبح خواب. فیلم سوپر هم اگر می بینند در خلوت خودشان می بینند.
اول سال تحصیلی خواستم دیگر خوابگاه نمانم.جایی اجاره کنم. بنگاه هم رفتم. قیمت ها را که دیدم برگشتم. بنگاهی که می پرسید چقدر در نظر داری که بدهی وقتی مبلغ پیشنهادی من را می شنید جوری پوزخند می زدند و گهگاه می خندیدند که انگار پست قبلی ام را برایشان می خوانم. نه پول پیش نه اجاره به اندازه کافی نبود. دلم نمی آید. پول که علف خرس نیست. خانوم شین می گفت خست نکن٫ اجاره کن! بنده ی خدا.
این سری کسری داشت می گفت که می خواهد جایی را اجاره کند ۱۵۰ تومن در ماه هم می دهد. من گفتم من هم ۵ تومن میگذارم میشود ۵ پیش ۱۵۰ اجاره که سگدونی که سهل است مرغدونی هم گیرمان نمی آید. گیر هم بیاید باید زوج و فرد می کردیم چون بعید بود هردویمان آن تو جا شویم. کسری گفت جهنم و ضرر ماهی ۲۰۰ می دهد. باز هم از نظر من فرقی نداشت.البته کسری در اداامه گفت قرار است ۷ تومن هم از مادرش بگیرد و با ماهی ۲۰۰ که می گذارد خودش تنها یک جا اجاره کند و به ۵ تومن من هم نیازی نخواهد بود و به طبع به حضور بنده برای گرم کردن محفل خانه اش نیازی ندارد.
پیرزنی٫ پیرمردی٫ چیزی هم پیدا نشد که نیاز به همخانه داشته باشد که هم عصای پیری اش باشم و هم اینکه شبی نصفه شبی اگر جان به جان آفرین تسلیم کرد به بچه ها و نوه هایش خبر دهم که بیایند جمعش کنند. خلاصه اگر از این کیس ها داشتید خبرم کنید.
به خبری که هم اکنون به دست من رسید و البته ممکن است خیلی زودتر به دست شما رسیده باشد توجه کنید. البته این خبر هنوز درست درست به دست بنده نرسیده است و من نمی دانم چطوری است. گویا اسراییل اعلام کرده برنامه حمله به ایران و تاسیسات اتمی ایران را در سر دارد که البته جای شکرش باقی است که این تاسیسات در بوشهر هستند و ما گرچه ساکن تهرانیم ولی بابا ننه و خانه و خاله و زندگی مان همان شمال است. امریکا هم گویا پرونده حمله به ایران را همچنان روی میز دارد و با هیچ زیرمیزی پرونده را از روی میز بر نمی دارد.
دوستان اسراییلی عزیز، ملت اسراییل،شما چرا این قدر جوشی هستید؟ یک نفس عمیقی،یک گل گاو زبانی، آب قندی، چیزی! مشایی مگر نگفته ما با ملت اسراییل دوستیم، بابا خیر سرش رییس رییس جمهور است، رییس خودش نباشد رییس دفترش که هست. در ایران می گویند که رییس دفتر احمدی نژاد نیست و گویا عورتش است. عورت که می دانید برای یک مرد به هر حال از همه چیز مهم تر نباشد که هست جز واجبات است. هرچیزی باشد بالاخره نظر او نظر احمدی نژاد است دیگر... نظر احمدی نژاد هم به نظر آن کسانی که باید، نزدیک تر است. البته الان ممکن است کمی نظر ها از هم دور شده باشد اما آن زمان که اعلامیه نزدیکی نظرها اعلام شد این حرف دوستی و این ها زده شده بود. والله تهدید نمی کنم اما این ها سر رو کم کنی هم که شده، جنگ ایران و عراق را 6 سال بیشتر کش داده اند. آن زمان امام خمینی هم ایرادی به این کش دادن نگرفت و نگفت دیگر کشش ندهید اتفاقا وقتی می خواستند دیگر کشش ندهند هم امام زیاد راضی نبود. البته حتما مصلحت بوده وگرنه من که آن زمان اسپرم هم نبودم حتی،سلول هایم را ریشه یابی کنید حد اکثر در کون گوسفندی در انتظار کود شدن بودم تا بعد ها به پیازی، چیزی راه پیدا کنم تا در قهوه خانه ای کنار املتی یا در کبابخانه ای کنار سیخ گوشتی، کوبیده ای، جوجه ای به پدر عزیز و گرامی راه پیدا کنم. به خدا شما یک موشک به ایران بزنید این ها دیگر ول کن قضیه نیستند. زورشان به شما نمی رسد نرسد، این قدر می زنند تا یا شما تمام شوید یا ما. البته ما 70 میلیونیم شما سه چهار میلیون که چون امریکا به شما کمک می کند می شود به قراری ما را پشم حساب کنید، پس این ها این قدر می زنند تا ما تمام شویم.
من دوست ندارم تمام شوم. من از جنگ بی زارم. از مردن نفرت دارم چه برسد به کشته شدن. هر شب جمعه آن دعایی که شبکه دو یا سه -دقیقا نمی دانم- را نگاه می کنم و همراهش تکرار هم می کنم تا امام زمان ظهور کند. البته چند سالی است این خانوم شین باعث شده که نتوانم دعا را همراهی کنم.آخر در ایران اپراتوری وجود دارد به نام ایرانسل. این ایرانسل یک طرح قرمز نامی دارد که شب های جمعه از ساعت 11 تا 6 می توانی با تخفیف ویژه صحبت کنی که من و خانوم شین خوار و مادر این طرح را استفاده کردیم. بگذریم. من هر هفته با این نیت دعا می کردم که امام زمان بیاید و یک راست قیامت شود و به اعمالمان رسیدگی شود و مرگی در کار نباشد.
پدر من ده سال سابقه ی جبهه دارد. هشت سالش با عراق بود و دو سال دیگرش درگیری های مرزی دیگر ایران. با چتر می پریده، تکاور بوده، کماندو بوده خلاصه هر چی تخم قرار بوده به نسل های بعد از خودش برسد را یک جا استفاده کرده...هیچی به ما نرسید...برای همین اصلا ما را معاف کردند...هرچه تخم باقی ماند رسید به برادر بزرگترم که زود تر از من به دنیا آمد و قبل به دنیا آمدنش کفگیر ورداشت و هر چه تهِ دیگِ جرات و دل و تخم و خایه بود را زد و ته دیگش هم حتی به ما نرسید.
به خدا من خیلی از مرگ می ترسم. من کارت معافی هم دارم اما از همان روزی که کارت معافی را دیدم که پشتش نوشته بود اعتبار این کارت فقط در زمان صلح است پشم هایم فر خورد، هنوز هم پشم هایم فر است،حتی موهایم هم فر است که سوغاتی آن روز است. از همان روز هی می ترسم نکند جنگ شود و من را بردارند به زور ببرند جنگ و روی مین بفرستند و زیر تانک هلم دهند و بعد عکسم را در محلمان نصب کنند. بابا به خدا محل ما این قدر خایه مال دارد که خودشان با سر زیر تانک می روند، دیگر جایی برای من باقی نمی ماند. حداقل زمان بعد از انتخابات چوب برمی داشتند و می رفتند به خیابان تا کسی به آرمان های کشور توهین نکند، اگر جنگ شود باید دیوث باشند بخواهند کمتر از کلاش بردارند و به جنگ شما نیایند و دشمن های خارجی را لت و پار نکنند. من در مدرسه هم حتی همیشه زنگ های ورزش را می پیچاندم طوری که آبش در می آمد. آن روزها ورزش بزرگترین دشمن تپلی ام بود.البته الان شما بزرگترین دشمن بالقوه زندگی ام هستید و چاقی هم بزرگترین دشمن بالفعلش. خلاصه من گفته باشم دشمن حمله کند نه جرات دارم حمله کنم نه هیکلش را دارم ایستادگی کنم نه قابلیتش را که فرار کنم. هیکلم هم کوچک نیست که در سوراخی بخزم، هیچی دیگر، به گا می روم.
بچه بودم، همان زمان ها که تلویزیون شبکه یک بود و شبکه و دو و یکی می آمد اعلام برنامه می کرد و میگفت مثلا اخبار ساعت 9 است و سریال ساعت 8. یک خانومی توی تلویزیون گفت که ممکن است یک ستاره ای سیاره ای جرم آسمانی چیزی به زمین بخورد. من جوری خایه کرده بودم که شب ها باید پیش پدر و مادرم می خوابیدم و تا صبح گریه می کردم. آن زمان هنوز خیلی کوچک بودم که بخواهم حرص دنیا داشته باشم. الان ولی حرص دنیا هم دارم، حرص آخرت هم دارم، خلاصه کلی حرص دارم. من چک اول را نخورده مقر -مقر؟- می آیم و رب و روب همه را می ریزم روی دایره. بابا یک دکتری که محرم اسرار باشد بفرستید بیاید تخم های مرا چک کند، به جدم قسم اگر از نخود بزرگتر باشد. شاید باورتان نشود من از سوسک مارمولک سگ گربه عنکبوت و ... می ترسم... تنها موجوداتی که از آنها نمی ترسم مورچه و قاصدک است که خیلی ها خرده می گیرند که قاصدک که حیوان نیست و بی جان است و این حرفها که اگر به جمله ی من دقت کنند گفتم موجود و البته بچه که بودم از قاصدک هم می ترسیدم...این جور آدمی هستم
من از الان بگویم اگر بیایم جنگ همان اول اسلحه را می گذارم پایین و دست هایم را می برم بالا که تعادلم حفظ شود چون زورم نمی رسد همزمان که اسلحه در دست هایم است دست هایم را بالا هم ببرم و هم اینکه می ترسم شما منظورم را متوجه نشوید. من اصلا امامم از همان اول گاندی بود. خشونت را نمی پسندم. البته امیدوارم این حرف ها و این بلاگ را قبل از این که احتمالا به ایران حمله کنید بخوانید چون درست که اسراییل پزشک های معروفی دارد اما شاید طوری شود که از دست آن ها هم کاری بر نیاید. کاش می توانستم این نامه را به زبان های عبری و انگلیسی ترجمه کنم اما خب بلد نبودم،راستی این قدر هول شده ام که همین فارسی هم زوری یادم می آید اما آدرس گوگل ترنزلیت را برایتان در انتها خواهم گذاشت.
www.google.com/translate
کافی است از فارسی به انگلیسی یا عبری امتحانش کنید.
راستی من خودم متولد بابل هستم. همین بنیامین نتان یاهو یا خیلی های دیگر که الان در رژیم اسراییل هستند در همین شهر متولد و اندکی بزرگ شدند، لا اقل حرمت همشهری گری را نگه دارید. کاش می شد این نامه را با امضای جمعی از وبلاگ نویسان قدیم بابل منتشر کنم که البته دقیق که نگاه می کنم فایده چندانی ندارد. مهیار که ایران نیست. همین آذین برزگر خودمان هم فکر کنم یا ایران نیست یا اینکه ایران هم باشد تقی به توقی یا تقی به نقی بخورد از ایران جیم می شود می رود. ماهان هم که اسراییلی ها هم بیایند کاری به کارش ندارند. وجودش برای ایران الان به اندازه کافی مضر هست که اسراییلی ها اجازه دهند زنده بماند. خلاصه سنگر و کلاشنیکف افتاده دست من که من همه شان را به سان ترکمنچای بدون کوچیک ترین چشم داشتی تقدیم می کنم.
1.
حذف شد!
2.
بعضی دردها جان کاه هستند و بعضی دردها جان گا، الان هم یک سری درد جان کاه و جان گا افتاده به جان من و همین طوری دارد جان من رو می کاهد و می گاید. خانه ی ما هم شده دهلی که آوازش از دور خوش است و خانه که نیستم دوست دارم خودم رو سریع برسانم و وقتی که خانه هستم دوست دارم زودتر دربروم. مهیار هم که نیست و من ماندم و پدر مادر.
3.
حذف شد!
4.
خوبی شمال آمدن غیر از بودن کنار خانواده و تنهایی مادر عزیز را پر کردن، دیدن خانوم شین را هم در بر می گیرد. چهارشنبه رفتیم یه حبه قند را با هم دیدیم. فیلم بدی نبود یعنی فیلم خوبی بود ولی به نظرم جدایی نادر از سیمین خیلی خیلی فیلم بهتر و واقعی تر و قشنگ تری بود و همه نظر سر بود. یک میلیارد و چهار صد میلیون تومن پول بی زبان من و تو بیت المال را ریختند پای فیلمی که واقعی به نظر برسد و رئال باشد؟ فیلم اصلا داستان درست و حسابی نداشت و در بعضی موارد خیلی اغراق شده بود و خدا بیامرزد دختر و پسرهای دیگری که در سالن بودند که حداقل کمی جذابیت سمعی بصری به کلیت فیلم اضافه می کردند و البته خدا نگذرد از مسوول سالن که دوربین به دست معلوم نبود از اول تا آخر فیلم دنبال چه چیز می گذشت که این قدر رفت آمد فکر می کردم به جای یه حبه قند در حال تماشای ایندیانا جونز هستیم. فیلم، کتاب، موسیقی فرقی نمی کند، نباید زور بزند، یک صحنه هایی از این یه حبه قند علنا داشت زور می زد. بگذریم ، نظر شخصی من بود، همین.
5.
این پست را اصلا دوست نداشتم ولی پاکش نمی کنم. راستش را بخواهید در قسمت 3 هم کلی در مورد خانواده و پدرم نوشتم ولی پاکش کردم. دوست نداشتم بماند. یه کم نوشتم و آرام که شدم خیلی راحت پاکش کردم. کل این پست را هم پاک نمی کنم که باشد پست هایی که بعدا که می خوانمشان یادم باشد آن لحظه چقدر عصبی و بدون تمرکز بودم. چقدر دست و دلم به چیزی نمی رفت و آن لحظه چقدر خرفت شده بودم. همه ی ما لحظه هایی در عمرمان داریم که خرفت می شویم. مغزمان پرچم سفیدش را بالا می آورد، استفراغ می کند. من خودم از این لحظه ها کم نداشتم. وقت هایی که کلا هنگ می کنم. تنها باشم شاید مشت هم به دیوار بزنم ولی الان تنها نیستم و صدای تق و توق مامان از آشپزخانه می آید. این "مادر" ها همیشه برای من جای سوال داشته اند. به راحتی می توانند اعصابت را تا حد مرگ خورد کنند، دیوانه ات کنند و در عین حال همان لحظه که بی نهایت عصبی می شوی دوست داری بغلشان کنی،ببوسی شان.
هیچ وقت در زندگی از مادر خودم ناراحت نشدم. نمی دانم چطور این طوری است. نه این که نشده باشد که باهم بحث نکرده باشیم یا هرچی،نه! ولی باز هم دوست داشتم دستش را ببوسم.من اگر دختر بودم، حتی اگر از گرسنگی می مردم باز هم دوست داشتم بچه ای داشته باشم، بچه ای که من را مادر کند. که من را این همه قشنگ و دوست داشتنی کند. همان قدر که مادر بودن را دوست دارم از فکر اینکه روزی پدر شوم می ترسم. واقعا خطرناک است پدر شدن. بگذریم.
6.
من نمی توانم خوب بنویسم. خودم هم خوب این را می دانم. این اصلا ربطی به استعداد و تلاش و کوشش و این چیز ها ندارد. آدمی که خوب می نویسد در طالعش نوشته شده. در طالع من هیچ چیزی نوشته نشده گویا. خدا یادش رفت، مثل این بچه های بازیگوش که از ذوق تمام شدن امتحانات و فرارسیدن تابستان صفحه ی آخر امتحان را نمی بینند. خدا هم که من را خلق کرد این قدر خوشش آمد، این قدر ذوق کرد آن صفحه آخر را ندید.نتیجه این شد که یک پلی یک جای دنیا خراب شده است که من هرچه می دوم به هیچ جا نمی رسم. مثل آن فوتبالیست هایی که دوتا حرکت درست پشت سر هم نمی توانند انجام دهند من هم دو تا نوشته درست پشت سر هم ندارم. اشکالی ندارد، از استاد اسدی کمتر نیستم که! با تیم ملی ایران در جام جهانی بازی کرده.