سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

اندر داستان مسابقه ثانیه ها

یه همکلاسی داشتیم عاشق تیم ملی آلمان بود، هنوز هم هست. سال ٢٠٠٢ همه بازیهای تیم ملی آلمان رو دنبال میکرد. تقریبا میشه گفت همه بازیها رو دنبال میکرد. با اینکه آلمان تو فینال به برزیل باخت اما تا مدت ها با این جمله که الیور کان اولین دروازه بانی هست که بهترین بازیکن جام جهانی شده خودش رو دلداری میداد و روزی صدبار این نکته رو به همه گوشزد میکرد. بعدا هم رفت شریف و الان هم امریکا داره دکتراش رو میگیره. اینا رو گفتم که بگم حداقل با استانداردها بچه باهوشی حساب میشه، حداقل ابدا خنگ نبود. 


خلاصه همون سال یه جشنی تو مدرسه مون بود در حضور پدر مادرها. تو بخش مسابقه یکی از داوطلبین این دوستمون بود. مجری برنامه که اتفاقا از دوستای خودمون بود ازش پرسید بهترین بازیکن جام جهانی کی بود؟ دوستمون یه مِن مِنی کرد و گفت رونالدینیو ؟؟؟


وقتی تو مسابقه ثانیه ها کسی در جواب اینکه کدوم مجلس دستور انقراض سلسله قاجار رو داد و یکی جواب میده مجلس خبرگان و بعدش میگه مجلس شورای اسلامی من خودم از همه بلندتر میخندیدم، بازم ببینم میخندم. میخندم چون خنده داره ولی بعدش میتونیم حکم ندیم، قضاوت نکنیم، نه در مورد سطح معلومات ملت، نه در مورد سطح هوش و آی کیو. خنده خالی بدون حکم و قضاوت و نتیجه گیری چه اشکالی داره که یک بار نکردیم؟

UPS

بیرون UPS داشتیم برچسب آدرس یک بسته‌ای رو از جعبه می‌کندم تا برچسب آدرس جدید رو بچسبونم و به فروشنده پس بفرستم که یه آدم تپلی که موهای دور سرش رو کاملا تراشیده بود و روی سرش یک آرمی خال‌کوبی کرده بود که نمی‌دونم چی بود و دستاش هم خال‌کوبی داشت از UPS اومد بیرون و تا نگاهش به ما افتاد گفت چیزی می‌خواید که راحت بتونید برچسب قبلی رو جدا کنید؟ فکر کردم می‌خواد بگه توی UPS خودشون براتون این‌ کارو می‌کنند. گفتم آره. 

یک دفعه از جیبش یک چیزی تو مایه‌های قمه خودمون در اورد و گفت با این امتحان گفت. پام شل شده بود. نمی‌دونستم که چقد جدیه. بدون این‌که نیازی به فکر کردن داشته باشم قمه رو از دستش قاپیدم. به هر حال تو دست من خیلی جاش امن تر بود تا تو دست اون. قمه رو به زور می‌تونستم تو دستم نگه دارم چه برسه به این‌که بخوام باهاش کاری کنم. تو ذهنم تمام قتل‌های یک ماه اخیر امریکا مرور شد. یه مرد مسلمون با همسر و خواهر و همسرش تو کارولینا٬ یه مرد مسلمون دیگه تو تگزاس٬ تنها دل‌خوشیم این بود که قمه تو دست منه. یک دفعه دیدم با یک حرکت خیلی سریع زد و قمه رو از دستم گرفت. نمی‌دونستم چی‌کار داره می‌کنه. برچسب رو از روی جعبه کند و جعبه رو داد دستم. گفتم مرسی. گفت خواهش می‌کنم. منتظر بودم با یک حرکت سریع پوست ما رو هم بکنه که قمه رو دوباره گذاشت تو جیبش. گفت هر وقت کاری داشتی من اون گوشه نشستم. نمی‌دونم منظورش چی بود ولی می‌دونم که این اولین باری بود که به معنای واقعی کلمه ناامنی رو تجربه کردم و این رو هم می‌دونم که این آخرین باری بود که پام رو اون طرفا می‌ذارم.

محله جدید

بزرگ‌ترین دل‌خوشی من تو محله جدید هم‌سایه‌ها بودند. دوست داشتم اینا هم مثل هم‌سایه‌های محله قبلی‌مون زندگی‌های هیجان‌انگیزی داشته باشند. تو محله قبلی یک شب داماد یکی از خونواده‌ها که طلاق گرفته بود اومد و دخترٍ رو گروگان گرفت. یک بار هم یکی از همسایه‌ها شبانه مامور اورد و زنش رو با یک مرد دیگه و یک زن دیگه تو خونه دستگیر کردند. البته این‌که اون زن دیگه از پنجره پرید تو کوچه پشتی و پاش شل شد و لنگون لنگون داشت فرار می‌کرد و توسط یکی از هم‌سایه‌های غیور و همیشه در صحنه به صورت خودجوش دستگیر شد و هم‌سایه همین‌طور که داشت می‌زد تو سر و بدن زن بی‌نوا آوردتش و حالا نه صحیح و سالم ولی بدون کم و کسر تحویل آقای سرباز داد. سرباز بدبخت هم از بلبشویی کوچه فهمیده بود اتفاق خاصی افتاده و فاز سرداری گرفته بود و یه چک زد تو گوش زن بی‌نوا که چکش خشک نشده مافوقش زد تو گوشش که متهم رو چرا می‌زنی. خلاصه داستانای اون کوچه رو بخوام بگم سه چارتا سنگ‌سار و ده‌ها حد ریز و درشت اسلامی از توش در میاد که شکر خدا با زیرسبیلی و رافت اسلامی داستان رتق و فتق شد. 


خلاصه از اون محله که هر سه شب یک بحران رو پشت سر گذاشته بود و از این حیث با دولت احمدی‌نژاد برابری می‌کرد به جبر زمونه مجبور شدیم کوچ کنیم و بریم یک محله‌ای که هیچ‌کسی تو کوچه ول نبود. ما هم بچه‌ی کوچه نبودیم ولی کوچه زیر دستمون بود. اهالی کوچه بیش از استانداردهای ما باکلاس می‌نمودند و سرشون تو کار خودشون بود. با این حال آمار همه رو ما داشتیم. آمار همه پسرای هم‌سن و همه دخترای هم‌سن و غیرهم‌سن رو با رسم نمودار و شکل داشتیم. از شانس ما هم کوچه‌مون یه دکه نگه‌بانی داشت عدل زیر خونه ما و نگه‌بان آقا مجید تو امار داشتن یه سور به ما زده بود.


 هم‌سایه رو‌به‌رویی مون یه مهندسی بود موسوی نام که یه دختری داشت هم‌سن‌ و سال خودمون. آمارش رو هم داشتیم. اون موقع موبایل و اینا نبود. چند باری دیده بودم که وقتی بابا مامانش می‌رن بیرون این گوشی تلفن رو ورمی‌داره و این‌قدری مشغول صحبت تو حال و هوای خودش می‌شه که همون طوری میاد دم پنجره و خیره به افق می‌شه و می‌گه و می‌خنده. خلاصه یه روزی که طبق معمول داشتیم کوچه رو دید می‌زدیم و امار عبور و مرور کوچه رو می‌گرفتیم دیدیم که بله٬ دختر مهندس بند رو آب داد تو یه عملیات محیرالعقول پلیسی تو فاصله‌ای که نگه‌بان بیچاره رفته بود دنبال نخود سیاهش یه پسره نسبتا خوش‌تیپ سوسول موسول خزید تو خونه. یعنی بنده خدا جوری خزید تو خونه که از صد کیلومتری داد می‌زد یه ریگی تو کفشش هست. ما تا حیاط آقای موسوی رو حدودی دید داشتیم ولی بقیه‌اش می‌رفت زیر پارکینگ و دید نداشت و بقیه نمای بالای خونه بود که اون‌موقع قاعدتا به کار نمیومد. بالاخره این محله جدید هم داشت یه رنگ و بوی هیجانی می‌گرفت و من و مهیار در پوست خودمون نمی‌گنجیدیم و بیشتر از دختر آقای موسوی و پسر سوسوله نمی‌دونم چرا ما خوش‌حال بودیم. حالا جالب این‌جاست که هیچ چیزی نمی‌دیدیم و فقط به صرف این‌که یه خلافی تو اون خونه روبه‌رویی ما در حال انجامه در پوست خودمون نمی‌گنجیدیم. البته همون موقع هم می‌دونستیم اوج خلاف٬ همون دیدار این دو گل نشکفته هست وگرنه اون زمانا که مثل الانا نبود. خلاصه نیم ساعتی میخ شده بودیم به خونه هم‌سایه و همش استرس داشتیم که کاش می‌دونستیم پسر کی می‌خواد بره که بریم سر آقا مجید رو گرم کنیم که بنده‌ خدا ضایع نشه که در کمال ناباوری آقای موسوی رسید. 


آقای موسوی خوش‌تیپ و باکلاس که از تیپ و قیافه و راه رفتن و حرف زدنش پی می‌بردی چه آدم فرهیخته‌ای هست اومد یه تیکه آتیش طوری که فکر کنم ماشین رو خاموش نکرده از ماشین پرید بیرون. در رو باز کرد دوید تو حیاط. پسر بی‌نوا هم گویا دختر صدای ماشین پدرش رو شناخته بود سراسیمه دویده بود تو حیاط تا فرار کنه. صحنه رویارویی پسر و پدر تو حیاط اگه فکر کردید مثل فیلم‌های وسترن بود که زل بزنند تو چشم هم اشتباه کردید. پسره دوید طرف دیوار با یه پرش دستش رسید به بالای دیوار و آقای موسوی هم دوید سمتش همین طوری که پسره سعی می کرد خودش رو روی دیوار بالا بکشه آقای موسوی با یه جهش دستش رسید به مچ پای پسر و از اون بالا کشیدتش پایین و پسر بنده خدا که از اون بالا افتاده بود پایین نفسش در نمیومد تا اومد بلند شه و خودش رو جمع کنه آقای موسوی بلندش کرد و د بزن. آقای موسوی از یک پارچه آقا تبدیل شده بود به یک پارچه لمپن چاله میدونی. پسر یه کم مقاومت کرد و آقای موسوی از تاکتیک رونالدینیویی که یه ور رو نشون می‌داد ولی یه ور دیگه رو می‌زد که اتفاقا بابای من هم زیاد استفاده می‌کرد چند تایی زد تو گوش پسر بدبخت و کلا داشت رو سر و گردن حریف کار می‌کرد. جالب‌ترین صحنه اون‌جایی بود که پسر وسط کار داد زد صبر کن صبر کن و آقای موسوی صبر کرد و پسر گفت ساعتم رو داغون کردی و آقای موسوی انگار بنزین رو آتیش ریخته باشند با جدیت بیشتر مشغول شد. پسر رو مثل فلسطینی‌ها می‌زد. انتفاضه سوم شده بود گویا.


دختر آقای موسوی هم به سبک تیپیکال‌های اون موقع نیومده بود که نزن بابا نزن و معلوم بود رفته تو هفت تا سوراخ قایم شده و مهیار شرط می‌بست که تا الان قرص برنج رو انداخته بالا. آقا مجید چنان فاتحانه و با لبخند دم دکه نگهبانی از در باز خونه آقای موسوی مشغول تماشا بود و از اینکه خودش رو زده بود به ندیدن تا پسر بره تو خونه و بعدش سریع زنگ بزنه و راپورت بده چنان سرمست شده که رضایت شغلیش رو برای ده سال آینده تضمین کرده بود. آقای موسوی پسر رو کشون‌کشون اورد و انداخت تو دکه و گفت الان زنگ می‌زنم صد و ده بیان پدرت رو در بیارن و رفته بود تو حیاط خونه‌شون سیگار می‌کشید. ما استرس گرفته بودیم که نکنه زنگ بزنه صد و ده واقعی. مهیار با دو سال تجربه بیشتری که از من داشت گفت زنگ بزنه صد و ده بگه چی؟ راست می‌گفت. طرف کوس رسوایی خودش رو داشت می‌زد. پسر از توی دکه صدا زد آقای موسوی آقای موسوی خواهش می‌کنم یه لحظه تشریف بیارید. آقای موسوی که معلوم بود یه کمی آروم‌تر شده اومد گفت چیه؟ پسر یه چپ و راست رو نگاه کرد و صداش رو اورد پایین گفت من می‌خوام دختر شما رو بگیرم. آقای موسوی پرید یقیه پسره رو گرفت ولی چون پسر اون‌ور میله‌های نگه‌بانی بود و این این‌ور و کاری نمی‌تونست کنه مثل بچه‌ها موی پسر رو کشید و صدای آی آی پسر رو هنوز که یادم میاد نمی‌تونم جلوی خندم رو بگیرم. 


دیگه یادم نمیاد چی شد که آقای موسوی بی‌خیال شد و گذاشت پسر بدبخت بره و باز هم پسر رو زد یا این‌که پسر بعدا دامادش شد و تونست دختر آقای موسوی رو بگیره و خسارت ساعت پسر رو کی داد و آقا مجید بابت این خوش‌خدمتی انعام گرفت یا از چشم آقای موسوی افتاد ولی یادمه که ما فکر کرده بودیم که نه٬ پس این محل هم این‌قدرها بی‌بخار نیست و یه اتفاقاتی می‌افته. گرچه دیگه اتفاق خواستی نیافتاد و این اتفاق هم در مقایسه با اتفاقات اون محل چیز خاصی نبود ولی این اتفاق تو اون سن یه ترسی به جونمون انداخت که الان که دیگه ازدواج کردم و گاها باهام هست و تو خونه خودم هم میرم بعضی وقت‌ها استرس می‌گیری که نکنه کسی سر برسه و خفتم رو بگیره.



رادیو مهرازی

دوم راهنمایی بودم که اصرارهام بالاخره جواب داد و بابام برام یه رادیو خرید. یه رادیو مخصوص خودم. چی شده بود که اینقدر به رادیو علاقه‌مند شده بودم رو نمی‌دونم ولی هنوزم که هنوزه علاقه شدیدی به رادیو دارم. از این رادیو کوچیک‌ها و جیبی‌ها هم نبود. بزرگ بود. اندازه‌ی چی مثلا٬ نصف یه جعبه کفش. آنتنش رو هم باید می‌دادم بالا و می‌چرخوندم بسته به موجی که می‌خواستم گوش کنم. خلاصه این رادیو شده بود انیس و مونس من. باهاش درس می‌خوندم٬ غذا می‌خوردم٬ می‌خوابیدم. یه هدفون خریده بودم و از مدرسه که میومدم خونه لباسم رو درآورده درنیاورده هدفون رو می‌ذاشتم گوشم. برای این‌که کسی هم گیر نده همیشه بساط درس و مشقم جلوم باز بود و رادیو گوش می‌کردم. بابا مامان هم که می‌دیدن سرم تو کار خودمه خیلی کاری به کارم نداشتند.


عاشق بهزاد بلور بودم و برنامه‌های بی‌بی‌سی. بحث‌های سیاسی٬ ورزشی٬ فرهنگی٬ از رادیو جوان می‌رفتم رادیو ایران٬ از شب بخیر کوچولو می‌رفتم راه شب. خوره‌ی پیدا کردن شبکه‌های عربی و ترکی و پاکستانی و زبون‌هایی که نمی‌فهمیدم چی هستند ولی همین که غیر ایرانی بودند و سهل الوصول نبودند برام ارضا کننده بود. یک بار که داشتم از یه شبکه روس‌زبان می‌رفتم رو یه شبکه ترکی صدای یک زن ایرانی شنیدم که داشت با ادبیاتی صحبت می‌کرد که تا اون روز هیچ‌وقت نظیرش رو تو رادیو و تلویزیون نشنیده بودم. موج رو به زور انگشت بین دو تا فرکانس نگه داشتم با دقت گوش دادم که دیدم صدای زن خیلی هم آشناست. صدای مولود خانوم بود. داشت در مورد شوهر عوضی تریاکیش حرف می‌زد که دیشب کتکش زده. خشکم زده بود. وقتی شنیدم یک نفر در جواب داره باهاش هم‌دردی می‌کنه خیلی زود دوزاری‌م افتاد که دارم به مکالمه‌شون پای تلفن گوش می‌دم. استرس گرفته بودم. سریع هدفون رو از گوشم دراوردم که دیگه نشنوم. رادیو رو هم خاموش کردم. خدا خدا می‌کردم که مولود خانوم نفهمیده باشه که صحبت‌هاش رو شنیدم. اگه به بابام می‌گفت خیلی برام می‌شد. کم‌ترین چیزش این بود که رادیو رو ازم می‌گرفتن.


فرداش تو مدرسه یه راست رفتم سراغ معلم حرفه و فن. می‌دونستم اون ختم این کاراست. بهش گفتم داشتم با رادیو ور می‌رفتم که صدای تلفن خونه‌مون رو توش شنیدم. ترسیدم بگم تلفن هم‌سایه شر شه. گفت آره طبیعیه و یه کم برام توضیح داد. گفتم اون وقت کسی هم می‌فهمه که من صدا رو شنیدم. این رو که پرسیدم شک کرد. گفت نه کسی نمی‌فهمه ولی تو این کار رو نکن و گذاشت به نصیحت و داشت کار بالا می‌گرفت که گفتم منظورم اینه که میشه با رادیو کاری کرد که اونا هم صدای من رو از رادیو تو تلفن بشنون که گفت آها٬ نه فکر می کنم این طوری بشه.


خلاصه اولش فکر می‌کردم این کار خیلی غیراخلاقیه که بخوام به صحبت‌های همسایه‌ها گوش بدم ولی کم کم این وسوسه این‌قدر زیاد بود که گفتم یک بار دیگه گوش می‌دم و دیگه گوش نمی‌دم. رادیو رو روشن کردم و دیدم مهری خانوم داره با خواهرش صحبت می‌کنه و غیبت فامیلای شوهرش رو می‌کنه. با این‌که بحث جذابی نبود ولی نفس این کار خیلی برام جذاب بود. از مدرسه که میومدم خونه رادیو به دست میافتم به جون هم‌سایه‌ها. فهمیدم بودم که حسن پسر همسایه‌مون با مریم دختر همسایه‌مون خیلی با هم دوستند٬ خیلی‌ها. البته همون موقع فهمیده بودم حسن با چند تا دختر دیگه هم یک ذره دوست هست. مولود خانوم هر روز به شوهرش فحش می‌داد و شوهرش هم معتاده. مهری خانوم از طیبه خانوم بدش میاد ولی چون طیبه خانوم خیاطی داشت و همه زنای محل باهاش خوب بودند اینم مجبور بود وانمود کنه باهاش خوبه.


از درس و مشق و کار زندگی افتاده بودم. تا یه روز که مامانم داشت با دختر خالش صحبت می‌کرد. دخترش راحله از من چند سال بزرگ تر بود و دوم دبیرستان شوهرش داده بودند و بعد از سه ماه طلاق گرفته بودند. راحله خیلی دختر خوبی بود و من خیلی دوستش داشتم. داشت به مامانم می‌گفت که چرا راحله طلاق گرفت. من با دقت نشسته بودم به گوش دادن که تا دلیل رو گفت یخ زدم. دوازده سال بیش‌تر نداشتم. تو عالم بچگی خودم چه می‌فهمیدم این حرفا یعنی چی. یخ زده بودم. لذت یک ماه دزدکی حرف مردم رو گوش کردن خرم رو گرفته بود.  رادیو رو جمع کردم انداختم یه گوشه‌ای. حالم گرفته شده بود. شب رفتم به بابام گفتم بابا من این رادیو رو نمی‌خوام. جمعش کن بذار یه گوشه که دستم بهش نرسه. بابام پرسید چرا؟ تا دیروز که چسبیده بودی بهش؟ گفتم از درس مشق منو انداخته. به هیچ کارم نمی‌رسم. مامانم گفت قربون پسر فهمیدم برم. بابام رادیو رو جمع کرد از فردا با خودش برد سر کار.

پایان‌ترم

بعد از چهار ساعت پایان‌ترم استاد گفت که وقت تموم شده. مثل همه جای دنیا غرغر بچه‌ها بلند شد که آقا وقت کم بود. واقعا هم وقت کم بود. استاد گفت من مشکلی ندارم٬ اگه بخواید یک ساعت دیگه بهتون وقت می‌دم. همه گفتن ایول استاد٬ دمت گرم٬ بلس یو. استاد گفت پس همه موافقید؟ از ته کلاس داد زدم من مخالفم. کل کلاس برگشت ببینه این مخالف کیه. سنگینی نگاه نفرت‌انگیز ۳۰ نفر کم چیزی نبود. استاد گفت چرا؟ تموم کردی؟ گفتم نه اتفاقا یه سوال کامل سفید مونده فقط اینکه حال ندارم یک ساعت دیگه بشینم. استادم گفت خیلی خب. وقت تمومه٬ برگه‌ها لطفا. اومدم خونه٬ دیزی رو زدم بر بدن.

فرار مغزها - قسمت هجدهم - قسمت آخر

بعد از آن همه تعریف از حج و نماز جمعه و نفرت از سگ و گربه و مشروب و پارتی و آن‌همه دعا به جان سفیک و همسرش و پنجاه تا مسج خانه را از چنگ سفیک در آورده بودم و دو ماه اجاره را پیش پیش چک داده بودم و حالا خونه‌ی دانشگاه یک جای خالی داشت. خانه‌ی سفیک با ایستگاه اتوبوس ۲۰ دقیقه پیاده فاصله داشت و خانه‌ی دانشگاه ۱ دقیقه. مهم‌ترین فاکتور برای من همین بود. اگر ویژگی بارز عمو سروش را بخواهم مطرح کنم در کنار مهربانی و مهمان‌نوازی باید به ساپورتیو بودنش اشاره کنم. وقتی گفتیم خانه‌ی سفیک را گرفتیم گفت خیلی عالی است. گفت ۲۰ دقیقه پیاده‌روی تا ایستگاه اتوبوس چیزی نیست. وقتی فهمید خانه‌ی دانشگاه جور شده گفت خدا رو شکر و همین الان به سفیک زنگ بزنید و خانه را کنسل کنید. کدام احمقی در زمستان می‌تواند ۲۰ دقیقه پیاده تا ایستگاه اتوبوس برود. با ترس و لرز زنگ زدم به سفیک و من من کنان که راست قضیه این است که خانه دانشگاه این‌طوری شده است و آن‌طوری شده است و خلاصه حدود ۱۰ دقیقه برای سفیک توضیح دادم  و منتظر واکنش سفیک که سفیک با خوشحالی گفت اوکی اوکی. دو هفته دیگر نیویورک ماندیم و بعدش همراه با عمو سروش‌اینا رفتیم برلینگتون و خانه را تحویل گرفتیم. 


 و فصل جدید زندگی ما این بار به صورت مشترک در برلینگتون آغاز شد. 

فرار مغزها - قسمت هفدهم - سفیک


بعد از دو هفته حضور در امریکا پایم به مسجد و نماز جمعه باز شده بود. از اونجا که جمعه روز تعطیل نیست و همه سر کار هستند نماز جمعه عملا نمی‌تونه موقع ظهر انجام بشه. این‌جا باز هم پویایی دین به کمک دین اومده و خیلی شیک یه شیفت چهار پنج ساعته به نماز جمعه داند و نماز جمعه رو عصر برگزار می‌کنند. جلوی مسجد منتظر سفیک بودم و انتظار داشتم یه مشت افریقایی و افغانی و عرب که با لباس‌های محلی‌شون برای ادای فریضه عبادی سیاسی نماز جمعه میان ببینم. در عوض یه مشت جوان خوش‌تیپ موبور اروپایی ( به نظرم بوسنایی ) و یه مشت جوان پولدار عرب را دیدم که اندک اندک جمع یارانشان می‌رسید و دم در به من یک "اسلاموعلیکوم" می‌گفتند و می‌رفتند توی مسجد. سفیک زنگ زد که برای خانومش کار پیش آمده و قرار را بگذاریم برای فردا. گفتم فردا نمی‌شه٬ من خودم این‌جا چتر محبتم بر سر کسی دیگه بازه٬ خواهش کردم همین امروز بریم خونه رو ببینیم. یک ارر و پووفی کرد و گفت همین الان بیاید.


تو امریکا وقتی یکی ازم می‌پرسه کجایی هستی بعد از گفتن "ایران" سریع ازش می‌پرسم می‌دونی کجاست؟ اغلب می‌دونن. "میدل ایست؟" وقتی خوش‌حال می‌گی آره می‌گن داعش تو کشورتون چی‌کار داره می‌کنه؟ چرا جلوش رو نمی‌گیرین؟ دیدی که اغلب مردم امریکا از ایران دارن چیزی فراتر از عراق و  عربستان و سوریه و ... نیست. یک اسم کلی وجود داره به اسم "میدل ایست". یک مشت مردم مسلمون رادیکال که آماده منفجر کردن خودشون هستند و کلی نفت و گاز دارند که براشون پول بی اندازه‌ای به ارمغان اورده. چیزی شبیه به همون دیدی که مردم ایران از "بالکان" دارند... دقیقا هیچ وقت نفهمیدم کشورهای حوزه‌ی بالکان چی هستند و چی می‌خوان ولی می‌دونیم یک هم‌چین جایی وجود داره و گویا یک سری درگیری هم اون‌جا وجود داشته. 


ایران٬ ایران٬ نمی‌دونی کجاست؟ بابا کوروش٫ داریوش٬ امپراتوری بزرگ پرشیا٬ نو آیدیا؟ ای بابا٬ ایران بابا٬ شاه٬ انقلاب٬ خمینی٬ استیل نو آیدیا؟ مولانا رومی؟ یس!! هی ایز فرام ایران... ترکیه؟ نه بابا ایرانی بوده٬ شعراش همه فارسی بوده... وقتی همه اینا جواب نداد با سرافکندگی باید اشاره کنی : احمدی‌نژاد رییس‌جمهور ما بوده. همون که هلوکاست رو انکار می‌کرد. بمب اتم ! تموم شد. دقیقا می‌فهمند که از کجایی. نمی‌دونم باید از احمدی‌نژاد شاکی باشیم که این‌طور ما رو به دنیا شناسوند یا باید ازش ممنون باشیم که حداقل ما رو به دنیا شناسوند. تقریبا بیش‌ترین چیزی که از خاورمیانه می‌دونند داعش هست و بیشترین چیزی که از ایران می‌دونند احمدی‌نژاد. 


سفیک در عوض خوب ایران رو می‌شناخت. داشت خونه رو بهمون نشون می‌داد که یه دفعه پرسید کجایی هستید؟ گفتم ایران٬ گفت پوووف و این نشون می‌داد شناخت عمیق و جامعی از ایران داره. تا گفتم ایران سرسری بقیه جاهای خونه رو نشون داد و گفت ببین این خونه آماده نیست و یک ماه دیگه آماده می‌شه. من هم خونه رو در نظر دارم که به یک نفر اجاره بدم نه دونفر. شیما از خونه خوشش اومده بود و منم بیدی نبودم که در این اوج بی‌خونه‌گی با این حرف وا بدم. گفتم اشکال نداره٬ یک ماه دیگه هم خوبه٬ میشه بقیه جاهاش رو هم ببینیم. آدم بدی نبود ولی معلوم بود خیلی حوصله نداره. گفت ببین تو این خونه مشروب نمی‌تونید بخورید٬ پارتی نمی‌تونید بگیرید٬ حیوون نمی‌تونید داشته باشید و در حالی‌که اینا رو یه جوری می‌گفت که ما بدمون بیاد اما برای ما شرایط ایده‌آلی بود. سفیک داشت ادای مسلمون‌های سفت و سخت رو درمیاورد که یک خانوم بور قد بلند هم اومد توی خونه. به همه سلام کرد و باهامون دست که داشت می‌داد سفیک گفت "حرام" و زد زیر خنده. خانومش که اومد تو خونه اخلاق سفیک از این رو به اون رو شد. ما هم سوراخ دعا رو پیدا کرده بودیم. در حالی که دوست ترکیه‌ای مون که ما رو تا خونه سفیک برده بود داشت با سفیک صحبت می‌کرد من چسبیده بودم به نورا خانوم و ول نمی‌کردم. التماس دعا پشت التماس دعا. به زن ۵۰ ساله که هم‌سن مادرم بود "شما جای خواهر ما" گفتن بگیر تا شرایط خودمون رو بیش از حد بحرانی نشون دادن. 


سفیک تصمیمش رو گرفته بود که ما رو دک کنه ولی واضح بود که سفیک حرف آخر رو نمی‌زنه. سفیک برگشت به خانومش گفت اینا ایرانی‌ان٬ کاری میریزن تو غذاشون و خونه رو بوی کاری ورمی‌داره٬ تو هم که به کاری حساس. معلوم بود که داره زیرابمون رو می‌زنه. گفتم ایرانی‌ها کاری دوست ندارند. اصلا از کاری بدشون میاد. ما که کلا به غذا نمک و فلفل هم نمی‌زنیم. دستای خانوم نورا رو گرفتم و گفتم خانوم نورا٬ شما هم مثل خواهر من٬ ما تو شرایط بدی هستیم٬ به ما کمک کنید٬ الله به شما و بچه‌هاتون خیر و سلامتی بده ان‌شاالله و به سقف نگاه کردم و زیر لب یه پیس پیسی کردم. گویا پیس پیس جواب داد ٬ خانوم نورا بعد از اون همه شیرین زبونی و آسمون ریسمون بافتن و قربونش رفتن و فداش شدن گفت من از شیما خیلی خوشم اومده٬ فکر می‌کنم بهتون خبر می‌دم. شیما تنها کاری که کرده بود سلام بود. واضح بود که از من خوشش اومده ولی روش نمی‌شه جلو شوهرش بگه من از تو خیلی خوشم اومده حالا بهتون خبر می‌دم.


از شب که رفتیم خونه فرزاد تا فردا ساعت ۱۰ تفریبا ۵۰ تا اس‌ام‌اس به سفیک دادم. کاری کرده بودم که اگر قیمت خونه رو دوبرابر می‌کرد هم نمی‌تونستیم اعتراضی کنیم. پی‌گیری‌های من مثل همیشه بالاخره جواب داد و سفیک ساعت ۱۱ گفت بیاید برای قرارداد. ساعت ۱۱ که رفتیم سفیک گفت که خیلی‌ها را به خاطر ما رد کرده و مسلمونه و دروغ نمی‌تونه بگه و خیلی با من حال نکرده و نمی‌خواست خونه رو بهمون بده ولی خانومش از شیما خوشش اومده و فقط و فقط به خاطر شیما خونه بهتون می‌دم. خانومش هم گفت چون شیما رو که دید٬ یاد ۲۱ سال پیش خودش افتاد که از بوسنی اومدن امریکا و دوست داشت بهمون کمک کنه. گفتند که ۸ نفر رو رد کردند و خونه را دارند به ما می‌دن پس انتظار دارند که خونه رو خوب نگه داریم و اجاره عقب نیافته. یه برگه پرینت شده درآوردن و روش نوشتن مهراز و سفیک و با کلی خط خوردگی و اشتباه در نهایت یه برگه مچاله پر از خط خوردگی به اسم قول‌نامه دستمون بود که واضح بود وجاهت قانونی نداره. یک چک به سفیک دادم به ارزش اجاره دو ماه اول. به سفیک گفتم چرا از من خوشت نیومده؟ بازهم با همون اسلام امریکایی خودش صادقانه گفت واسه خوش اومدن از کسی باید دنبال دلیل باشی. به سفیک گفتم می‌شه از این به بعد داره می‌ره نماز جمعه من رو هم با خودش ببره؟ میخواستم دلیل کافی برای خوش اومدن بهش بدم که گفت اگر ساعت نماز جمعه با ساعت فوتبالش یکی نباشه حتما. 


خوش‌حال و خرم از فرزاد خداحافظی کردیم و برگشتیم نیویورک. پس‌فرداش سیندی بهم زنگ زد که یکی از خونه‌های دانشگاه به طرز معجزه آسایی خالی شده و اگر مایل هستیم می‌تونیم اون خونه رو برامون رزرو کنه. پیرزن خرفت. مطمئنم هیچ معجزه‌ای در کار نبود فقط یک دفعه چشمش خورده بود به جای خالی. وقتی سلام رو با سی ثانیه تاخیر جواب می‌داد باید می‌فهمیدم خونه را با سه روز تاخیر پیدا می‌کنه.