سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

فرار مغزها - قسمت دوم - مصاحبه با جان وایت

من اهل آنچه گذشت و اینها نیستم پس اگر قسمت اول رو نخوندید بهتون توصیه میشه قسمت اول رو بخونید تا این در و گوهرهایی که این‌جا می‌گم رو از دست ندید.

خلاصه روز مصاحبه فرا رسید و باوجود همه استرس‌هایی که اون لحظه من رو در بر گرفته بود دکمه‌سبز رو زدم. تصوری که از "جان وایت"تا اون لحظه تو ذهنم داشتم یک مردی بود که روزهای آخر میان‌سالی رو می‌گذرونه و در آستانه کهن‌سالی قرار داره. مردی با موهای جوگندمی و چشمای آبی مهربون و خسته. چیزی که دیدم یک مردی بود که روزهای آخر میان‌سالی رو می‌گذرونه و در آستانه کهن‌سالی قرار داره. مردی با موهای مشکی و چشمای مشکی و پوست مشکی و کت و شلوار مشکی در حالی که تنها چیزی که در چشم‌هاش معلوم نبود مهربانی بود. جان وایت ازم پرسید ماهاراز یعنی چی؟ گفتم یعنی راز ماه. گفت ماهارا به هندی یعنی بزرگ و آقا. گفتم من هم ترجیح می‌دم که معنی اسمم بزرگ و آقا باشه تا راز ماه. گفت حالا چه رازی هستی؟ گفتم اون رو دیگه باید از والدینم بپرسی و زدم زیر خنده و یک چشمک بهش زدم که نمی‌دونم با اون سرعت اینترنت و کیفیت تصویر چیزی دید یا نه.

جان تو هند به دنیا اومده بود و بزرگ شده بود و انگلیسی یاد گرفته بود. من در ایران به دنیا اومده بودم و بزرگ شده بودم و انگلیسی یاد گرفته بودم. انگلیسی خاورمیانه‌ای دست و پا شکسته به جنگ انگلیسی هندی با سابقه بیست ساله رفته بود. مشکل اینجا نبود که من یک کلمه از حرف‌های جان رو نمی‌فهمم. مشکل اصلی اون‌جا بود که جان هم به وضوح یک کلمه از حرف‌های من رو نمی‌فهمید. موقع قرآن خوندن همه‌مون بسم الله الرحمن الرحیم رو مثل عبدالباسط  با صوت و کشیده می‌گفتیم و تو بقیه‌اش می‌موندیم. منم موضوع تزم رو که یک هفته روش کار کرده بودم تند و به انگلیسی سلیس گفتم ولی بازم گویا جان چیزی دستگیرش نشده بود. 

جان دید که از حرف‌های من چیزی دستگیرش نمی‌شه سعی کرد خودش میدون رو دست بگیره و منم برای این‌که فکر نکنه خیلی بیغ هستم الکی یس یس میگفتم و تایید می‌کردم حرفاش رو. یک نفس ۳۰ دقیقه حرف زد. یه جایی یه چیزی گفت که وقتی گفتم یس کلی تعجب کرد و بهم گفت می‌شنوی چی می‌گم؟ منم از حربه پور کانکشن استفاده کردم. درسته که نمی‌فهمیدم چی میگه ولی واضح بود که داره پرت و پلا می‌گه. بعد از این همه پرت و پلا گفتن آدمی که داره پرت و پلا می‌گه رو تو یه نظر شناسایی می‌کنم.

مهم‌ترین بخش حرف‌های جان اون‌جا بود که گفت امروز من سیزدهمین نفری هستم که باهاش داره مصاحبه می‌کنه. همون لحظه فهمیدم که چه حماقتی کردم تافل و جی‌آر‌ایی ثبت نام کردم و کلی پول رو دور ریختم. سیزده نفر تو یک روز؟ بعدا از یکی دوستام که زمینه کارش هیچ ربطی به ما نداشت فهمیدم که حتی با اون و حتی با پسرخاله اون هم مصاحبه کرده. تاویل عینی سرکار بودن رو فهمیدم. 

جالب ترین بخش کار زمانی بود که برای سومین بار به استادم ایمیل زد که من با مهراز مصاحبه نکردم. بگو یک ایمیل بهم بزنه و من برای سومین بار بهش ایمیل زدم که ما با هم صحبت کردیم و اون هم گفت چطور؟ فهمیدم که یک جورهایی فتیش مصاحبه کردن داره و جالب اینجاست که من تو ایران ۷ نفر شناسایی کردم که با این استاده مصاحبه کرده بودند. جالب اینجاست که هیچ کدوممون راهی واشنگتن نشدیم. نمی‌خوام دیدتون نسبت به هندی‌ها رو خراب کنم ولی تو کشوری با یک میلیارد و خرده‌ای جمعیت همه جور آدمی پیدا می‌شه.

 نمره تافل و جی‌آر‌ایی بد نشد ولی من دیگه برنامه‌ای برای اپلای نداشتم. دی داشت تموم می‌شد و ددلاین‌ها یا گذشته بود و یا داشت می‌گذشت من شل‌تر از این حرف‌ها بودم تا اینکه بهمن ماه عموی خانوم شین فوت شد...


فرار مغزها - قسمت خیلی اول

فرار مغزها - قسمت خیلی اول

همه چیز از اون روزی شروع شده بود که استادم تو حیاط دانشگاه من رو دید و گفت که یه استادی از واشنگتن بهش ایمیل زده و گفته دانشجو میخواد و منم تو و دو نفر دیگه رو معرفی کردم. یک ایمیل بهش بزن. قبل از اون همیشه فکر میکردم که از استادم آبی گرم نمیشه ٬ بعد از اون (البته بعد از سه ماه) فهمیدم که نه تنها ازش آبی گرم نمیشه بلکه یک سری آبها ممکنه ازش سر هم بشه. تو سر بزغاله می‌زدی داشت اپلای می‌کرد. هرشب با خودم فکر می‌کردم من چیم از بزغاله کمتره. این اتفاق که افتاد اولین کار خدا رو شکر کردم که اینقدر هلو برو تو گلو کار من رو درست کرد. دومین کار به استاد عزیز امریکایی ایمیل زدم و رزومه رو فرستادم و تافل و جی آر ایی واسه یک ماه بعد ثبت نام کردم. استاد عزیز باهام قرار مصاحبه گذاشت برای ساعتی که به وقت ما می‌شد چهار صبح. رفتم خونه محمد. خونه محمد واسه مصاحبه بهترین جای دنیاست. خونه محمد واسه همه چی بهترین جای دنیاست. بگذریم. کلی تمرین کردم که به استاد چی ها رو بگم. تا چهار صبح بیدار بودم که دقیقا راس ساعت ۴ استاد بهم پی ام داد که مهراز اونجایی؟ اولین باری که تحت تاثیر امریکایی ها و وقت شناسی شون قرار گرفتم همون لحظه بود. دقیقا راس ساعت ۴ !!! گفتم "یس یس" گفت ببین من یه مشکلی برام پیش اومده خواستم بگم بعدا باهم حرف می‌زنیم. در کمتر از یک دقیقه این دومین باری بود که تحت تاثیر امریکایی ها و این بار ادبشون قرار گرفتم. خلاصه گفت فردا باهم صحبت می‌کنیم.

هر روز با خودم حساب کتاب می‌کردم که استادم منو و دو نفر دیگه رو معرفی کرده. یکی از اون دو نفر که مشکل خانوادگی داشت و از اپلای پشیمون شده بود. پس می موندیم من و یک نفر دیگه. شانس پنجاه پنجاه چیزی بود که ازش استقبال می‌کردم. البته با توجه به اینکه رقیب کلی مقاله داشت و معدلش از من یک نمره بالاتر بود یکمی این شانس پنجاه پنجاه به نفع اون سنگینی میکرد و تبدیل به ۹۹ به ۱ کرده بودش ولی من کسی نبودم که بخوام میدون رو خالی کنم. یعنی یا اون لحظه نبودم٬ یا فکر می کردم که نیستم. تا فردا به این فکر میکردم که چطوری شانس خودم رو از ۹۹ به ۱ حداقل به ۹۰ به ۱۰ برسونم. البته این فکر کردن ها تا الان که هیچ نتیجه ای نداشته و هنوز هم در این مورد فکر می کنم. خلاصه فردا شد. راس ساعت ۴ صبح استاد پی ام داد که مهراز اونجایی؟ این بار دیگه از وقت شناسی فقط لذت بردم و دیگه تحت تاثیر قرار نگرفتم چون قبلا یک بار تحت تاثیر وقت شناسی قرار گرفته بودم. گفت من یک دقیقه دیگه بهت زنگ می زنم و من دل تو دلم نبود که الان چی میخواد بگه و اون سخنرانی غرایی که در مورد کارهام و نقشه هام و آمال و آرزوهام آماده کرده بودم رو توی ذهنم مرور می کردم که اسکایپم زنگ خورد. در کسری از ثانیه تشنگی و گرسنگی و دستشویی و خواب و تنبلی بر من مستولی شد و شیطونه گفت که آقا کلا بیخیال شو و دکمه قرمز رو بزن و برو دستشویی و بیا یه چایی بیسکوییت بزن و بخواب. حس بازیگر نقش اول ماتریکس رو داشتم. تو خیالم قرص قرمز و آبی رو جلوم گرفتن و من باید انتخاب کنم. صحبت کردن با استاد و رفتن به امریکا یا زدن دکمه قرمز. البته تنها فرقش این بود که به جای قرص آبی اینجا دکمه سبز بود. تو همون فرصت کم یه حمد و چارقل و آیت الکرسی رو ام پی تری جوری که فرشته ها و خود خدا و حتی خودم هم نفهمیدم خوندم و بر خودم و گشنگی و تشنگی و از همه مهم تر دستشویی فایق اومدم و دکمه سبز رو زدم و قیافه استاد رو دیدم که داره بهم لبخند میزنه.

(به شدت ادامه دارد...)

آخر تابستان

از همون ترمی که واسه کنکور ارشد خوندن مرخصی گرفتم اول مهر دیگه مفهومش رو از دست داد. سال بعدش که دیگه عملا ارشد بودیم و ارشد دیگه هیچ وقت حس محصل بودن رو برام نداشت. ۱۶ سال محصل بودن و پشت میز نشستن و با تموم شدن تابستون حال بد شدن‌ها و با نزدیک شدن تابستون ذوق کردن‌ها تمام شده بود. 


هفته آخر تابستون یک غمی رو دلمون مینشست که با خوردن ناهار با ماست دلال‌زده و خواب بعد ناهار و با صدای بارون بعد از ظهر بیدار شدن جوری به کمال می‌رسید که یک تنه سرانه اتانازی و خودکشی تو خطه شمال کشور رو می‌تونست دوبرابر کنه. خوش‌بختانه خیلی زود خرج لباس خریدنمان را پدر برایمان جدا کرد و چون به اختیار خودمان بود تن به ابتذال لباس نو خریدن برای عید و مهر ندادم و از این لحاظ در سابقه‌ام باد وزان است. روز اول مدرسه بچه‌ها و دوستان را نونوار و با لباس نو می‌دیدیم و این امر حتی تا کارشناسی ارشد هم ادامه داشت. بچه‌های ریش‌دار بعضا زن‌دار را میدیدی که با اولین‌بار خاکی شدن کفش‌شان اعصابشون خورد می‌شد و سعی می‌کردند یواشکی و دور از چشم با دست و دست‌مال و آب و تف و هرچیزی که به ذهنشان می‌رسد لکه‌های اعصاب‌خوردکن را از روی نونواریٰ‌شان پاک کنند.


من از اول مهر متنفر نبودم. من از ۲۵ شهریور تا ۳۱ شهریور متنفر بودم. یک دوازدهم کل تابستون صرف کنار اومدن با این قضیه میشد که هر آمدنی را رفتنیست. مرور فرصت‌های از دست رفته تابستان و عشق و حال‌های نکرده و کلا مثل همیشه صرف نیمه خالی لیوان که چه کارها می‌شد کرد و نکردیم. اصولا این نیمه خالی لیوان است که به یاد می‌ماند.

روز جهانی مبارزه با خودکشی مبارک

دلم میخواست قبل از رفتن از همه خداحافظی کنم. در عرض چهار هفته رفتیم دبی سفارت و کلیر شدیم و ویزامون اومد و بلیط گرفتیم و کارای عروسی رو کردیم. عروسی مون رو گذاشتیم یه هفته قبل از پرواز. شب عروسی همه جمع شده بودن تو باغ. قرار شد وقتی زنگ زدن من و شیما بریم. تو خونه نشسته بودیم منتظر زنگ. شیما رو نگاه میکردم مثل ماه شده بود. زنگ زدن که بیاید. راه افتادیم که بریم.موبایل رو گذاشتم رو اسپیکر زنگ زدم به مهیار که وقتی رفتیم باغ بیاد سوییچ ماشین رو بگیره. دیدم تته پته میکنه میگه ده دقیقه دیگه بهم زنگ بزن. گفتم حتما باز یه گندی زده. گفتم ده دقیقه دیگه چیه الان بیا٬ باز چه گندی زدی پریشونی؟ گفت شیما که صدامو نمیشنوه؟ زدیم زیر خنده٬ هم من٬هم شیما. گفتم چرا میشنوه. گفت ده دقیقه دیگه زنگ بزن. داد زدم سرش که اه به درد نمی خوری مهیار. همیشه به خاطر این جمله شرمندش می مونم. 


تا حالا صدبار مرور کردم اون شب رو. همه با گریه می رقصیدن. شیما هی میگفت پس بابا کو؟ صدتا حرف زدن. با گریه رقصیدیم٬ گفتن رفت خونه قرص بیاره. با گریه عکس گرفتیم٬ گفتن فشارش افتاد رفت سرم بزنه. با گریه شام خوردیم٬ گفتن حالش بد شد خورد زمین. 


از زیر قرآن ردمون کردن. گفتن بابای شیما حالش خوب نیست. بیمارستان کسی رو راه نمیده. شما برید بابل٬ صبح بیاید ساری. شب عروسی خوبیت نداره عروس برگرده خونه خودش. شیما نشست تو ماشین.زار می زد. منم زار می زدم. به معنای واقعی کلمه. عروسم رو میدیدم که شب عروسیش تو ماشین عروس نشسته داره زار میزنه. گفتم من بابل نمیرم. بریم خونه شیما اینا. دور میدون خزر زدیم کنار. همه اومدن متقاعدمون کنن که بریم بابل. بابام دید راضی نمیشم کشیدتم کنار. گفت بابای شیما فوت شد. 


شیما رو راضی کردن که بخواب صبح زود میریم بیمارستان. بهش گفتن فقط دعا کن. نمی دونستم باید راستش رو بهش بگم یا نه. ساعت ۴ این طورا خوابیدیم. ۵.۵ بیدار شدم دیدم شیما داره دعا می کنه. میگه خدایا بابام رو از تو میخوام. چنان خالصانه دعا میکرد و من چنان عاجزانه زار می زدم. 


اگر امام علی میگفت خلافت در نظرش از آب دهان بز بی ارزش تره٬ برای من زندگی چنین نقشی رو داره.

امریکایی ها بزرگش رو دوست دارند


از روزی که رسیدم اینجا حس می کنم همه چیز به طرز اغراق شده ای بزرگ هست. ساندویچ های بزرگ. پیتزاهای بزرگ. لیوان های نوشابه سوپر بزرگ. ماشینهای بزرگ. همه چیز به طرز اغراق آمیزی بزرگ شده است. البته اینقدری که در این مدت اینجا آدم چاق و سوپرچاق دیده ام هیچ جای دیگه ای از دنیا ندیدم. نمی دونم آدمای چاق باعث شدند که علاقه ی عمومی به سمت چیزهای بزرگ پیش بره یا اینکه علاقه ی عمومی به بزرگی باعث شده که آدمها به سمت چاق شدن پیش برن. آمریکا کشوریست با مردم چاق و دستشویی های تمیز

اون که رفته

نه بحث دلتنگی هست، نه بخث عرق وطن. امریکا برای من چیزی فراتر از ایران که ندارد، هیچ، هزار و یک چیز کمتر دارد. ما راستش اول شوخی شوخی اپلای کردیم و پذیرش گرفتیم و ویزا گرفتیم و چمدانمان را بستیم و راهی امریکا شدیم. الان نشستیم جدی جدی فکر می کنیم به قول آقا "که چه بشود؟" ... آسمان اینجا شاید رنگی تر باشد، درخت ها سبز تر باشند... دایره حیوانات به گربه و کلاغ محدود نشوند و شما سنجاب و بعضی جاها آهو و روباه و چند نوع جک و جونور دیگر ببینید... اما در نهایت "که چه بشود؟" ... مادرت کنارت حریم سلطان می بیند؟ پدرت در عصر سرعت و ارتباطات و اینترنت تلتکست می خواند؟ حالا گیریم تویوتا 2014 را با ماهی 200 دلار لیس کردی، البته که دنیا جای بهتری خواهد بود، اما چقدر؟ اینترنت 50 مگ پرسرعت بدون فیلتر گرفتیم که از فوتبالی ترین بازی های ایران را دنبال کنیم؟ بزرگترین خیانت حکومت به مردم همین فیلتر اینترنت هست. ملت در آرزوی اینترنت پرسرعت بدون فیلتر هستند بدون اینکه دقیقا بدانند این اینترنت پرسرعت بدون فیلتر به چه دردشان می خورد. خلاصه اینکه امریکا، ننگ به نیرنگ تو، نه تنها به نیرنگ تو بلکه به نیرنگ همه تان و همه شان

جای خالی پشگل

سال اول دانشگاه تهران خیلی خوش میگذشت. هر روز یه برنامه ای یه گوشه دانشگاه بود، از اومدن خاتمی به دانشگاه بگیر برو برس به اومدن خالد مشعل به دانشگاه و تجمع بچه های انصار. ولی دانشگاه برخلاف اونکه خیلی جو سیاسی داشته باشه فوق العاده جو فرهنگی داشت. یه گوشه دانشگاه کنسرت سنتی بود و تو یه آمفی تئاتری کنسرت پاپ. نمایشگاه نقاشی بود و حتی یه بار یه نمایشگاهی بود که آخر هم نفهمیدیم چی بود ولی فقط یادمه وسط بازدیدمون یکی با عصبانیت اومد و با لگد بیرونمون کرد و مدعی بودن وسط یه تئاتر زنده اختلال ایجاد کردیم و البته هنوز که هنوزه ما نفهمیدیم چی شد. 


 اما من به عنوان یه عشق فیلم عاشق برنامه های اکران فیلم بودم که با حضور عوامل انجام میشد و تقریبا پای ثابت همه این برنامه ها بودم و تا حد امکان هم چسبیده به عوامل فیلم می نشستم طوری که گاهی بعضی ها من رو هم جزو عوامل حساب می کردن و یک بار هم حتی سوال یکی از دانشجوها رو به صورت خودجوش جواب دادم و وقتی از علاقش به سینما خبردار شدم کار به صحبت های بعدی هم رسید و حتی بعدا ازش به صورت خصوصی تست هم گرفتم و بعدا هم بهش گفتم که حوزه هنری بودجه فیلم رو دو سال به تعویق انداخت. بگذریم ( اینجا یه چیز خیلی بامزه نوشته بودم که یهو به خودم اومدم که بابا تو زن داری بچه داری، حذف کن این فسق و فجورها رو که فقط شما در همین حد که خیلی بامزه بود از من بپذیرید) .  جدا از اینکه می تونستم فیلم ها رو با قیمت ارزون تری ببینم اینکه کسایی که تو فیلم بازی کردند یا فیلم رو ساختند هم موقع دیدن فیلم کنارت باشند حس بی نهایت خوبی بود و تقریبا فیلمی نبود که از زیر دستم در بره. 


یک بار رفته بودیم اکران فیلم "تقاطع" تو سالن دانشکده داروسازی به همراه ابوالحسن داوودی و بهرام رادان و سروش صحت و باران کوثری و علیرضا حسینی. یک صحنه از فیلم علیرضا حسینی به فاطمه معتمد آریا میگه که "فردا تو این مملکت با لیسانس گفتار درمانی پشگل هم بار من نمی کنند" که یهو دیدیم یه جمعیت 40 50 نفره شروع کردن به هو کردن و داد و هوار که از قرار معلوم بچه های گفتاردرمانی بودند. فیلم که تموم شد و موقع پرسش و پاسخ دانشجوها بیشترین سوالی که از ابوالحسن داوودی میشد این بود که تو اصلا می دونی گفتاردرمانی چیه؟ میدونی کارش چیه؟ می دونی درآمدش چقدر خوبه؟ و خلاصه من به عنوان دانشجوی سال اولی که با رتبه دو رقمی وارد دانشگاه تهران شده بود و مهندسی برق می خوند با پوزخند کل داستان رو دنبال می کردم و خوشحال بودم از اینکه درسته که رشته ام رو دوست ندارم ولی حداقل تو هیچ فیلمی مسخرش نمی کنند و مهم تر از اون بعدا تو جامعه پشگل بارمون نمی کنند.


البته بماند که الان یکی از همون هم خوابگاهی هامون که گفتاردرمانی می خوند و ما با کلیدواژه "فردا پشگل بارت نمی کنند" دهنش رو سرویس کرده بودیم داره راست راست راه میره و پول درمیاره و ما با کارشناسی ارشـــــــــــد -کاریکاتورانه ترین ترکیب جامعه ایرانی- مهندسی برق عملا جای خالی سنگینی پشگل رو روی دوش هامون احساس می کنیم.