سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

مادر

در ادبیات شاعرانه ایران مادر کمترین نقش را داشته یعنی شما پیدا نمی کنید شعری از مولانا و حافظ و سعدی و نظامی ... که در وصف مادر باشد و حتی نقش زن در ادبیات به خاتونی که کدو را ندید و خط چشم و خط لب و دیگر خطوط اندام زن محدود شده نقش زن بیشتر معشوق بر وزن مفعول تعریف شده است و این روند ادامه داشته تا رسیدیم به ایرج میرزا و شعر معروف مادر که در آن هم زن هیولایی نمایش داده شده بی رحم و مادر هم کوچکترین نقشی از ابتدا تا انتهای داستان ندارد  به جز اینکه قلبش شکافته می شود و در آخر یک جمله ای می گوید و می رود. خلاصه اینکه ادبیات ما با آن همه غنا در این یک زمینه به شدت فقر دارد.

رستوران مسلم

بعد عمری رفتیم رستوران مسلم تو بازار که خیلی شلوغه و همه چیک تو کیپ هم می شینن. من کوبیده سفارش دادم، رفیقم جوجه. با چه ولعی داشتیم می خوردیم و به چه خوشمزگی و هی به به و چه چه هم می کردیم. تازه به غذای هم ناخونک هم می زدیم. یهو دو نفر کنارمون نشستن یکی گردن سفارش داده بود یکی ماهیچه. به چه بزرگی، لابد به چه خوشمزگی. دیگه یه چشممون به غذای خودمون بود، یه چشممون به غذای اونا. اینقد کیپ هم نشسته بودیم که احتمال داشت هر لحظه قاشق من بره تو ماهیچه بغلی. یهو سه نفر دیگه هم اومدن کنارمون نشستن. هر سه تا شیشلیک سفارش داده بودن. خدمتکار سه تا شیشلیک ها رو گذاشته بود تو یه سینی شده بود شصت‌لیک... هیچی دیگه، رفیقم گفت من میرم پایین یه سیگار بکشم، خواستی بقیه غذای منم بخور.

ساری-تهران


از ساری میومدم تهران، راننده یه بند حرف می‌زد، از 155 تا زن صیغه‌ای که داشت گفت تا رسید به این‌که از سه چیز بدش میاد، "سیگار و مشروب و دود" ... وسطا هم گیر داد بیاید پایه باشید شب میریم تنگه واشی، صبح زود می‌رسونمتون تهران.هر داستان بامزه ای هم که تعریف میکرد خودش می خندید و با آرنج میکوبید تو پهلوی من که یعنی تو هم بخند. خلاصه پک کامل بود. آخرش هم شروع کرد به نصیحت که ببین در برخورد با دخترا، اول باید دختر رو بیاری تو مجموعه، بعد ببری تو زیرمجموعه، از اونجا سعی کنی به توان برسونی و معادله های پیچ در پیچ رو حل کنی - ریاضی کاربردی؟ خاک تو سر ما که تنها چیزی که از مجموعه و زیرمجموعه می دونیم اینه که تعداد زیرمجموعه های هر مجموعه دو به توان تعداد مجموعه هست- بهش گفتم، ببین آقا من متاهلم، اصلا هم از این حرف ها خوشم نمیاد، اگه میشه تمومش کن. گفت تو ماشین من همه مجردن، اگه ناراحتی پیاده شو. حالا کجا؟ بر بیابون، وسط کوه! بهش گفتم حاجی تو الان تو گوش من بزنی، جیب منو بزنی، من باز روی ماهتو می بوسم که منو تا یه آبادی برسونی، آخه کی واسه یه ناراحتی خشک و خالی پیاده میشه؟ چیزی نشده که. یهو زد زیر خنده و دوباره با آرنج کوبید تو پهلوم که بابا شوخی کردم، حالا بریم تنگه واشی؟ الان که رسیدم خونه این قدر پهلوم درد می کنه که دارم با خواهرم میریم بیمارستان یه عکس بگیریم یه وقت دنده هام نشکسته باشه.

دوری و دوستی


دوری یه خاصیتی داره که رفاقت‌ها رو کم‌رنگ می‌کنه ولی از اون مهم‌تر یه خاصیت دیگه‌ای داره که نارفیقی‌ها رو هم کم‌رنگ و قابل تحمل می‌کنه. یعنی کسی که باهاش چندین سال دوست بودی و این اواخر فکر می‌کردی نارفیقی در حقت کرده و هیچ جوره نمی‌تونی به عنوان رفیقت دیگه قبولش داشته باشی، همین‌که ازت دور می‌شه و بعد مسافت خودش رو نشون می‌ده، همه‌ی نارفیقی‌هاش از یادت می‌ره و دلت واسش تنگ می‌شه و تو دلت دوستش داری، ولی همین آدم دوباره برگرده شاید دوباره داغِ همون نارفیقی‌ها سه سوت زنده بشه و دوباره نتونی به عنوان دوست قبولش داشته باشی. اولین بار کی گفت دوری و دوستی؟ تا الان فکر می‌کردم دوری و دوستی یعنی کار به کار هم نداشتن، تعامل با هم نداشتن باعث می‌شه دشمنی هم به وجود نیاد، ولی الان می‌فهمم فراتر از دشمنی به وجود نیومدن، باعث می‌شه مهر و علاقه و دوستی هم به وجود بیاد.

دخترانی از نوع به هر سو بنگرم اونجا تو بینم

توی مترو یه دخترِ کنارم نشسته و زیر چشمی طبق عادت و با تکنیک منحصر به فرد "اسکیم اند اسکن" آزمون‌های ریدینگ تافل مشغول براندازی می‌شم و در کسری از ثانیه هیزی‌مون رو به سرانجام می‌رسونم. طوری که احتمالا اگه به لطف ورزش‌ها و نرمش‌ها و چربش‌ها و خیسش‌ها و سفتش‌های قهرمانانه، تحریم سیستم بانکی برداشته شده بود و می‌تونستیم پول مامور گینس رو بدیم رکورد جدید هیزی بر متر مربع رو به اسمم ثبت می‌کرد ولی تا سرم رو می‌چرخونم می‌بینم دختری که تا دو دقیقه پیش کنارم بود الان کنار در واستاده. چشمام رو می‌مالونم و ‌می‌بینم الان رو‌به‌روم واستاده. یهو مثل فیلم ماتریکس که از یک نفر کلی آدم تکثیر می‌شه هر وری رو که نگاه می‌کنم اون دختر رو می‌بینم. اول فکر می‌کنم نکنه "به هرسو بنگرم اونجا تو بینم" شده باشم ولی زود می‌فهمم که نه بابا، از این خبرا نیست. اینا توهم نیستند، واقعی‌اند.


این دخترِ رو من قبلا هم دیده بودم. پری‌شب تو سینما،ولی قبل ترش هم دیده بودم.آها همسایه خواهرم اینا، ولی قبلش هم توی دانشکده فنی یه دسته پراکنده شش تایی‌ش بود که هر کدوم هم از قضا توی یه دانشکده درس می‌خوند. اما بازم قبل تر دیده بودم،توی بازار تجریش یه دسته پنجاه تاییش رو دیده بودم،آره، توی دریاکنار هم یه دسته‌ی دویست پنجاه‌تاییشون بود . نمی‌دونم این دخترها که می‌بینم یه دونه‌اند یا چندتان. دماغشون رو دکتر رسولی-یا یکی مث اون- عمل کرده. گونه‌هاشون رو دکتر رضایی-یا یکی مث اون- ابروهاشون رو مریم جون هشتی گرفته و موهاشون رو ناهید جون مش کرده. مانتوهاشون، کیفاشون، کفشاشون، جیناشون، خورجیناشون...چقد اینا شبیه همن؟ الان می‌فهمم که چرا این دسته از دخترا اصرار دارند کفشی که می‌خرن تک باشه، کیفی که می‌خرن تک باشه، شاید تنها راه شناسایی‌شون نشونه‌گذاری باشه.ولی هرچی که هست من که اصلا نمی‌تونم از هم تشخیص‌شون بدم.شاید هم یکی باشند. یکی اند؟ نمی‌دونم

خاطره‌بازی با مجله یا چطور حمید استیلی هو شد

تو کامپیوترم کلی فولدر دارم به اسم های "فلش 1" "فلش 2" ... و "دسکتاپ 1" "دسکتاپ 2" و ... هر بار که حوصله ندارم فایل‌هایم را مرتب کنم پوشه ای باز می کنم و همه را توی آن می‌ریزم تا سر وقت به آن‌ها رسیدگی کنم.در کار مفید تنه به تنه حسن کچل و در وقت آزاد تنه به تنه به تنه‌ی باراک اوباما می‌زنم.خلاصه ژنتیک است دیگر، این مادرِ من هم عادتِ جعبه جدید باز کردن و وسایل من را تویش چپاندن و یک گوشه ای به امان خدا رها کردن را دارد، با این تفاوت که کمی باسلیقه تر، کتاب‌ها یک‌جا، دفترها یک‌جا  و با این جعبه‌ی آخری که باز کردم مجله‌ها را یک‌جا سامان‌دهی کرده

.

در این واکاوی‌های اخیر جعبه‌ای پیدا کردم مملو از مجله‌هایی از سال‌های 86 و 87 و 88. آن زمان‌هایی که برخلاف الان حاضر بودم پول یک ساندویچ را پای یک مجله بدهم. مثل خوره افتاده‌ام روی این مجله‌ها و دارم کیف می‌کنم.شهروندامروز، ایران‌دخت، دنیای تصویر، چلچراغ و یک سری دیگر. این‌که پا را می‌اندازم روی پا و تحلیل‌های فلان کارشناس را از اوضاع عراق می‌خوانم و پیش‌بینی‌هایش را با پوزخند همراهی می‌کنم. غرهایی که اصلاح طلبان به موسوی می‌زدند و از شل کن سفت‌کن‌هایش به شدت شاکی‌اند.از این‌که بیست سال است کنار زمین روپایی میزند و الان که فرصت بازی بهش رسیده است باز هم روپایی زدن کنار زمین را ترجیح می‌دهد و نه می‌گوید که می‌آید و نه می‌گوید نمی‌آید و خلاصه همه را حسابی کلافه کرده.-راستی موسوی آن زمان چقدر شبیه روحانی الان است، این‌که تا آخرهایش هم دم از اصلاح‌طلبی نمی‌زد و در عین حال حمایت خاتمی و هاشمی را جلب کرده بود- مصاحبه علیرضای افتخاری در سال 86 و قولی که به همه می‌دهد که جای‌گاه واقعی خودش را هر چه زودتر پیدا کند. کاهانی تازه شروع به ساخت فیلم‌های خوبش کرده و منتقد پیش‌بینی پدیده‌ای در سینمای ایران می‌کند. قبل از بازی رفت ایران کره در آزادی، عکس جواد نکونام و پارک را زده و زیرش بزرگ تیتر زده‌اند امیدهای اول دو تیم. بازی یک یک شد، گل ایران را جوادنکونام زد، گل کره را روی دفع ناقص رحمتی پارک وارد دروازه ایران کرد. بعدترها جدال عادل فردوسی‌پور و آن نماینده مجلس و متهم شدن فردوسی‌پور به اخلال در فوتبال ایران با این برنامه نودی که راه انداخته است توسط آن نماینده مجلس. مرور آن روزها لذت‌بخش است مخصوصا برای منِ ایرانی که خاطره‌بازی توی خون‌مان است. این‌که مطبوعاتی‌های ایران تا چه حد نجیب هستند و تا کسی پا روی دم که سهل است، دست روی خرخره‌شان نگذارد مماشات می‌کنند و دادشان در نمی‌آید. این‌که پیش‌بینی‌ها تا چه حد درست از آب درآمده، رویکردها تا چه حد عوض شده است و چقدر جالب که انگار در ایران هر چند سال یک‌بار یک اتفاق دوباره تکرار می‌شود.

 

از همه این‌ها بگذریم گل این خاطره‌بازی‌ها به دوران افشین امپراطور (قطبی) در پرسپولیس می‌رسد. جایی که حمید استیلی مدعی بود که قطبی را او به تیم آورده است و بابت این‌کار خودش را سرزنش می‌کرد. این‌که پرسپولیس را برای سبک 4-4-2 بسته است و قطبی با سیستم 4-2-3-1 تیم را کشته است. بادامکی و آقایی و خلیلی و کعبی را کشته است. نیکبخت را به اشتباه نیمکت‌نشین کرده و شیث یکی از آینده‌دارترین دفاع‌های ایران است که به خاطر رفتار قطبی با او مشکل خورده است. نتیجه این شد که پرسپولیس آن سال با وجود کسر 6 امتیاز آن قهرمانی دراماتیک را به دست آورد. بادامکی و نیکبخت و آقایی و کعبی بهترین سال‌های فوتبال‌شان را تجربه کردند و خلیلی بدون این‌که حتی یک پنالتی بزند آقای گل شد.سال بعد قطبی از پرسپولیس رفت و خبری از هیچ‌کدام این بازیکنان نشد. دو فصل بعد حتی هیچ‌کدام این بازیکنان شبح خود نیز نبودند و خبرهای‌شان برای کسی دیگر جذاب نبود. همه‌ی این‌ها نشانه‌ی آن بود که گل زدن در برابر امریکا هم هرچند شما را به یکی از محبوب‌ترین بازیکنان ایران تبدیل کند ابدا تاثیری بر هوش و ذکاوت شما نخواهد داشت. عکسی در یکی از مجلات است از حضور استیلی در حمایت از کاندیدای مردمی، محمود احمدی‌نژاد. فیلمش را حتما دیده‌اید، آن‌جا که فرزاد جمشیدی مجری پای ثابت سابق سفره‌های سحری که این روزها در روزنامه‌ها به "ف.ج" معروف شده است از ته حنجره نام استیلی و احمدی‌نژاد را فریاد می‌زند و از مردم می‌خواهد دست بزنند. سال‌ها بعد که استیلی با تجربه‌ی بیش‌تر بالاخره به آرزوی دوران دیر خود رسید، تنها یک نیم‌فصل فرصت یافت تا سیاه‌ترین دوران تاریخ پرسپولیس را رقم بزند. فصلی که تنها هشتاد دقیقه کافی بود تا تماشاگران خودی، نبود نبوغ و هوشش را با یک اسم به او یادآوری کنند : "علی دایی"

 

 

هواپیمای لوس دوست‌داشتنی اون

یکی از دخترای فامیلمون جدیدا ازدواج کرده، هر روز یک عکس جدید از خودش و شوهرش توی فیس‌بوک آپ‌لود می‌کنه، توی جنگل، کنار دریا، روی شترها توی بیابون، به صورت ضربدری سرها بیرون از پشت درخت‌ها، همه‌ش با خودم می‌گم این دیگه آخرین حالت ممکنه، این دیگه آخرین حالت ممکنه، اما فردا باز در کمال تعجب می‌بینم یه پوزیشن جدید از خودش در کردن، این آخری که دیگه خیلی خدا بود،تصور کنید پسری دراز کشیده رو زمین و پاهاش رو گذاشته رو شیکم دختره و دختره رو برده تو آسمون، دختره هم دستاش رو از هم باز کرده و ادای هواپیمای در حال پرواز رو داره درمیاره، به این تصورتون نگاه‌های مستقیم رو به دوربین و خنده پسر و هواپیمای خرس گنده ملوسش رو هم اضافه کنید. شاید حرفه‌ای ترین تصویر لوس دنیا نباشه اما مسلما توی دسته‌ی بهترین تصاویر آماتوری لوس دنیا قرار می‌گیره